11 اسلاید صحیح/غلط توسط: :))Lady انتشار: 3 سال پیش 82 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام...ناظر عزیز لطفا بزارش اینو صفحه ی اصلی...
همگی ترسیده نگاهی به صندق عقب انداختیم که جانگ کوک توی اون بود......+هر طور شده نمیزاریم دست اونا به کوک برسه....😠👊🏻...دختره سری تکون داد. و گفت:همگی سفت بشینید....سپس پایش رو محکم روی پدال گاز قرار داد و ماشین با سرعت حرکت کرد....و ماشینهای پشت سرمون باسرعت به دنبالمون میومدن...ماشین با سرعت باد حرکت میکرد...که حتی باعث شد جانگ کوک هم از خواب بپره...کوک_چه خبر شده چرا انقدر تند میری؟...ویلیام گفت:کوک سرتو بیار پایین،دارن تعقیبمون میکنن...کوک ابروهاش بالا پرید به مخفیانه به پشت سرش نگاهی انداخت......اما در همون حین ماشین های زیاد رو به روی ماشین قرار گرفتن و اوگ دختر ترمز صدا داری کرد....دختر_گیر افتادیم...!!...در همون حین چند نفر با اسلحه از ماشین پیاده شدن و پنی....اون...😳اون پنی بود؟..پزخند مرموزی رو لباش بود و از ماشین پیاده شد... و با کمال خونسردی ا.س.ل.ح.ه رو به رومون گرفت....☆خب خب خب جوجه ها!! بازی دیگه بسه نمیخواین بیان پایین؟؟😏....
ل.ع.ن.ت.ی زیر لب گفتم..+دیگه شانس بهتر از این؟؟...اون افراد ا.س.ل.ح.ه دار در ماشین رو باز کردن و ما رو پیاده کردن و دستامون رو از پشت بستن...پنی با پزخند رومخش بهمون نزدیک تر شد...☆به به! میبینم که جمعتون جَمعه!😏 ..+خانم یانگ؟ ..شما دیگه چرا!! هدفتون چیه؟.. پنی نگاه پر از اکراهش رو بهم انداخت...☆تعریفت رو از افرادم شنیده بودم!!...اینکه خیلی بلبل زبونی😏..از عصبانیت توی دلم فریادی زدم...نگاهش رو ازم گرفتو به ماشین داد،نزدیک ماشین شد و انگشتی روش کشید...سری تکون داد و لبزد:هووم!! مهارتای رانندگیتونو از دوربینا دیدم... به عنوان یه تماشاچی لذت بخش بود اینکه جوجه های بی دفاعی مثل شماها چطوری داشتن تو شرایط سخت پرپر میزدن!! حالا راننده کدومتون بود؟...بزار ببینم....کوک_خانم یانگ؟ دنبالم میگشتین؟زمان از شما خیلی تعریف کرده،اینکه بازیگر خیلی خوبی هستین!😏چرا نرفتین سینما؟؟...همه ی نگاه ها به سمت کوک برگشت...(عکس کلاریسا☝🏻😐)
چشمام از حدقه بیرون زده بود....اون رسما خودش رو توی تله انداخت!!..پنی خنده ای کرد...کل پارکینگ در سکوت غرق شده بود...با صدای پوتین های پنی شکسته شد که داشت به سمت کوک میرفت...دلشوره تمام وجودم رو برداشته بود.... اما ناگهان.....ا.س.ل.ح.ه ای پشت سر پنی قرار گرقت و با یک حرکت دفاع شخصی توسط اون دختر ناشناس اسلحه از دست پنی پرت شد...اسلحه ی پنی روی زمین به سمت کوک لیز خورد...دختر ناشناس با صدایی نسبتا بلند گفت: متاسفم اما اگه کسی شکلیک کنه مجبورم به عمر کلاریسا خاتمه بدم!! و کُ.ل.ت رو کنار سر پنی قرار داد....توی دلم به اون دختر افرینی گفتم...پزخندی روی لبای کوک امد...اما اون دختر پنی رو میشناخت؟...پنی مثل افراد د.ی.و.ا.ن.ه خنده ای کرد....لبزد: به!چه حرکتی، قابل تحسینه!!😏....خیلی قوی شدی خانم میشل فاسترررر😈.....چی؟ میشل؟....اون دختر چشمانش گشاد شد و کلت رو بیشتر کنار سرش فشرد و گفت:چی میگی ع.و.ض.ییییی!!...
منو و ویلیام و کوک وارد شُک شده بودیم ،ینی تمام مدت میشل داشت مارو دور خودش میچرخوند؟؟ ...میشل(دختر ناشناس)ادامه داد:حاضرم دیگه به این گ.ن.د کاریات خاتمه بدم یونو؟ اینکه زندگی هممون از هم پاشیده شد...اینکه از لحاض روحی و جانی مورد تهدید تو و با اون رییس بی چیزت گرفتیم!!...کوک اسلحه ی روی زمین رو برداشت....و به سمت پنی نشونه گرفت:از جون من چی میخوای!!!..زودباش بگووووووو!! افراد مجهز به اسلحه،دور ما حلقه زده بودن و مارو محاصره قرار داده بودن...پنی درجواب میشل گفت:پس میخوای اصل کاری رو چیکار کنی هوم؟؟ فرض کن من بمیرم،ولی اصل کاری درست رو به روته!!😏....میشل:درست حرفتو بزن!!! ... پنی با اکراه لبزد:باشه،حالا که میخوای کامل بفهمی خیلی خوبه!! اشاره ای به کوک کرد و لبزد:ایشووون!! جناب جئون جانگ کوک! وارث ۱۶ ساله ی این باندن! یعنی نوه ی ارباب😏...تو اگه میخوای به همه چی خاتمه بدی،میتونی رو به کوک اسلحه بکشی یونو؟....زانو های من از حرفای پنی سست شده بودن....نمیفهمیدم منظورشون چیبود!!
دشمن واقعی ینی کوک بود؟ این امکان نداشت!! نگاهی به چهره ی سفید شده ی کوک کردم و اون هم متقابلا به من نگاه کرد،اونم درست توی شُک بود...احساس خفگی میکردم...دیگه داشت حالم از همه چی بهم میخورد ...توی اون فاصله وقتی همه توی شک بودیم پنی با حرکات دفاع شخصی، میشل رو که بهش اسلحه کشیده بود رو بر زمین زد و به پاش شلیک کرد....+میشللللللل!! زنیکه ی ر.و.ا.ن.ییییی!!...میشل از دست فریادی کشید، منو و کوک ویلیام میخواستیم به سمتش بریم که افرادش من و ویلیام رو گرفتن و از اونجا دور کردن....میشل🩸ریزی شدیدی داشت و از درد داشت جون میداد،هر چقدر تقلا کردم،موفق نشدم برم کمکش وگرنه اون میمرهههه!! ... کوک _ولشون کن پنیییی!! ... پنی به روی کوک ا.س.ل.ح.ه کشید...☆کوک اگه باما نیای مجبورم بطور دیگه ای باهات رفتار کنم ،لطفا همین احترامی رو که نسبت بهت دارم رو کمرنگ نکن،زودباش سوار شو...و با سرش به ماشین اشاره کرد...کوک دوانتخاب داشت...یا با اونا بره یا به چیز دیگه ای...
***
درهمون حین سکوتی توی پارکینگ حاکم شد...کلاریسا منتظر بود و کلافه ...اوضاع ملانی وخیم بود...اما کلاریسا نمیگذاشت کسی به کمک اون بره...ملانی درحالی که در گوشه ای افتاده بود و نفس های خس خس داری میکشید نگاهش به یکی از کلت های افتاده ی پشت چرخ ماشین افتاده بود کرد...دراوج بی رمق بودنش لبخند بی جونی زد...به حالت سینه خیز به سمت کلت خودش رو کشوند...شاید بااون میتونست کلاریسا رو به سزای اعمالش برسونه...داشت نزدیک تر میشد،نزدیک و نزدیک تر...کسی حواسش به اون نبود.....به چرخ های ماشین رسید...درد پایش نفس کشیدن از اون گرفته بود...با دستان یخ زده و بی حسش بلاخره تونست کلت رو در دست بگیره...اون رو لرزان به سمت کلاریسا هدف گرفت....ماشه رو فشار داد و حالا بنگگگگ.........تیر به خارج از هدف رفت....کلاریسا متوجه اون شد....ملانی اب دهانش رو قورت داد....فاصله اون دوتا از هم زیاد بود...
☆این رسمش نیست بچه!!😈...به سمت ملانی رفت و یقه ی لباسش رو فشرد...☆میخوای کارت رو راحت کنم که از درد پات هم خلاص شی؟...¥ ولم کن...دست ک.ث.ی.ف.ت رو از روم بردااااااااررررر!!!!!......دراین هنگام ناگهان در پارکینگ با ورود ماشین های نیروهای پلیس شکسته شد و پلیس های مجهز به اسلحه از اون پیاده شدن و رو به اونا هدف گرفتن...خیلی هضم این اتفاقات برامون سخت بود،مثل گیجی موقتی!! ... پنی(کلاریسا) یقه ی ملانی رو ول کرد و به سمت پلیسا رفت و لبزد:هی هی !! چرا دارید قوانین زیر پا میزارید!! یکی از افسر های پلیس اسلحه رو به کلاریسا گرفت:هیچ قانونی برای اینجا وجود نداشته،لطفا تسلیم شو و اسلحه ات رو بنداز زمین!! ... کلاریسا بدون توجه به حرف افسر پلیس اشاره ای به یکی از افرادش کرد....من چیزی از کارهاشون نمیفهمیدم و خودم رو پشت یکی از ستون ها پنهان کردم.....نگاهم افتادبه میشل(ملانی)،توی اون اوج شلوغی کسی حواسش نبود..
مخفیانه رفتم پیشش...ولی جانگ کوک متوجه من شد...یه جورایی از اون میترسیدم...+دختررر تو حالت بده...الان زمان خوبیه برای فرار زودباششش!!...ملانی تک خنده ای زد ،با لحن بی جونش لبزد:منکه شماها رو انداختم تو خطر...چرا داری کمکم میکنی...تویی که باید فرار کنی!!... به حرفاش توجهی نکردم و دستاش رو گرفتم و روی شونه ام گذاشتم...+ اینا رو بیخیال...باید بر...با صدای کوک متوقف شدم...کوک_دستت اسیب دیده...میام کمکت...چیزی نگفتم برای تفهیم سری تکون دادم......مدتی بعد......دست ملانی روی شونه هامون بود...داشتیم اهسته میبردیمش....اما ناخوداگاه نگاهی به پشت سرم کردم....چشمام از حدقه بیرون زد...تپش قلبم بیشتر شد...بطوریکه داشت از قفسه سینم میزد بیرون+اون...اون چیههههه!!...ملانی و کوک نگاهشون به پشتشون چرخید....
کلاریسا اشاره ای به بُ.م.ب.ی که توی دستش بود کرد...☆متاسفم اقایون ولی شماها زیر قولتون زدید..... و بعدش اون رو پرتاپ کرد و بووووومممم💥💥
.ان*ف*جار عظیمی رخ داد به طوریکه فضای پشت سرمون با اتیش رفت هوا....توی چشپامون فقط اتیش دیده میشد....اتیش داشت میومد سمتمون.....کوک_ویلیاااااااامممم!!.... +اون تو مووووند!!....صدای ویلیام میومد ویلیام_من سالمم!!....اون زنده بود😃....ناگهان خودش رو دیدیم که از توی اتیش اومد بیرون و داشت میدوید ،هممون خیالمون راحت شد و سعی کردیم از اتیش عظیمی که میخواست کل پارکینگ رو محاصره کنه فرار کنیم....داشتیم میدوئیدیم....+ملانی میتونی بایه پات حرکت کنی؟؟... ملانی با یه پاش سعی در حرکت داشت....+خوبه.... ملانی روی دوشمون بود و همین باعث میشد سرعتمون کمتر بشه....ویلیام اومد کمکتون....کشان کشان داشتیم از اومجا فرار میکردیم ملتنی_باید بریم خودمون به فضای ازاد برسیم،موزه الان میره هوا!!...هه....ه..ه...دیگه نمیتونم....
ویلیام فریادی زد:میخوای بری زیر اتیش؟؟... زودباششش...ملانی دست از حرکت برداشت که باعث روی زمین بیوفته....کوک_بلند شووو دستمونو بگیر!! .... +ملانی تو خطرییییممم!! اتیش داره میاااااد!!....دیگه فایده ای نداشت که اتیش به همون نزدیک شد...همگی فریادی زدیم....مردمک چشمامش شعله ی اتیش رو نشون میداد.....ماشین های اطراف پارکینگ رفتن هوا و انفجار دوباره رخ داد و همه جا برام سیاه شد............................................چند روز بعد_بیمارستان............(Jk) درحالی که بیحال به فضای رو به روم خیره شده بودم،یکی از پرستارا به سمتم اومد...پرستار:اوه! سلام کوک! امروز حالت چطوره!!؟...پرستار با نشاطی بود،بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم:بد نیستم....پرستار اهومی کرد و سرنگ رو داخل سُرُم فشرد و گفت:امروز بعد از ظهر مرخص میشی....و بعد دست روی شونه گذاشت و گفت:پسر قوی ای هستی!😉...لبخند کمرنگی به لبم اومد....تلویزیون رو به روی تختم بود و روشن بود....اخبار:و اما خبر داغ امروز...انفجار مهیب در موزه ی بلک هیستوری باعث ۱۸ نفر کشته و ۳۵ نفر زخمی شد و ۱۲ نفر از افراد سرپایی بهبود یافتند....این اخبار در سراسر جهان پخش و با واکنش های زیادی از جانب مردم رو به رو شد....اداره ی بزرگ نیروی پلیسی ی ایالت متحده موفق شد،بخشی از مقصران این انفجار را دستگیر کند و به زندان بفرستد....کلافه سرم رو از تلویزیون به جای دیگه ای برگردوندم....دلم برای بچه ها تنگ میشد.... و ...
و اینم پارت اخررررر😐☝🏻😂💔🙌🏻....الان باخودتون میگید من چقدر بی رحمم ☝🏻😐اشکالی نداره چون من واقعا بی رحمم😐😂😂😂💔نگران مباشیدددد فصل دوم از راه میرسد😃☝🏻برید بعدی....
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
مثل پارت های قبلی عالییییی💜🥺👌🏻
🥺❤🌟
فوق العاده است داستانت
خیلی ممنونم😍💜