10 اسلاید صحیح/غلط توسط: :))Lady انتشار: 2 سال پیش 35 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
لایک کنید و نظر بدین لطفا🤌🏻🌝 ...
『نیمه شب』
_نارسیس؟ بیداری؟ ... الیزابت درحالیکه دلشوره داشت و نگران بود ، نارسیس رو اهسته صدا میزد، اما نارسیس انگار در خواب عمیقی فرو رفته بود و با هریک صدای اهسته ی الیزابت کلمات نامفهومی میگفت و غر میزد ...
الیزابت دستی روی شونه اش گذاشت: میشه باهات صحبت کنم؟ الان! ...
نارسیس_ ای بابا نمیزاری یکم بخوابما ... _ اخه من حالم زیاد خوب نیست ... به محض گفته شدن این جمله از جانب الیزابت ، نارسیس سرش رو از روی بالشت برداشت و درحالیکه که سعی میکرد با مالش ، چشمهایش رو باز نگهداره گفت : چیشده؟ حالت یعنی چی بده؟ ... _ اضطراب دارم! ... _اهمیت نده ، درست میشه. ... _ اخه فقط این نیست! ... نارسیس سرش رو مالید و خمیازه ای کشید: پس چیه؟ ... _من توی بیمارستانی که اجوما کار میکرد بیهوش بودم؟ ... چشمهای نارسیس باز تر شد: تو بیهوش باشی؟ نه ،چی میگی؟ ... _ پس اجوما چی میگفت ها؟ نارسیس من بچه نیستم، ۲۴ سالمه ،دیگه میتونم همه چی رو بفهمم ! ... _ الی، بگیر خواب مثل اینکه خیلی خوابت میاد. ...
_نارسیس بهم بگو قضیه اون دختره سارا چیه! چرا مینا بهم گفته بود من همونم؟ من تا نفهمم خوابم نمیبره! ... نارسیس اهی کشید و نمیدونست چجوری این قضیه رو جمع و جور کنه ... الیزابت منتظر به نارسیس نگاه میکرد ... نارسیس خنده ی ظاهری ای کرد که موجب خنثی شدن چهر هاش شد: واقعا که من اگه با شوخی باهات حرف بزنم چیکار میکنی؟ جای تاسف داره! ... اشکالی نداره، کمکم نمیکنین، خودم قضیه رو میفهمم بلاخره. ماه پشت ابر نمیمونه! ... در همون هنگام بود نارسیس پتو رو روی صورتش کشیده بود خواب بود ولی در اصل داشت به سرانجام فهمیدن یا نفهمیدن الیزابت فکر میکرد ...
***
『آمریکا، فلوریدا』
_مامان ... +هوم؟! ... _چرا انقدر مریض شدی؟ چرا صورتت انقدر چروک داره؟ شما ۴۶ سال بیشتر نداشتی ... زن تلخندی میزنه و نگاه مهربونی به دخترش میندازه ... +روزگار باهام بد کرد جونِ من، عزیزدل همه یه روزی به این قسمت زندگی پا میزارن، حالا مامانت زودتر به این قسمت زندگیش پا گذاشته :) ...
_اخه چرا مامان؟ چرا شما؟ چرا بقیه نه؟ ...
+اینطوری نگو قشنگم ، شاید این صلاح و روند زندگیم بوده ، شاید خدا اینطوری میخواسته ...
_شکایتی نداری؟ :) ...
+من چه شکایتی میتونم داشته باشم وقتی قراره زودتر بیام به دیدنت؟ ا..اصلا ولش کن، از خودت بگو! اونجا جات راحته؟ چیزی برات کم نمیگذارن فدات شم؟ ...
دختر خنده ی ریزی میکنه و به چشمان خیس و تَرِ مادرش نگاهی میکنه: من تاحالا نرفتم بهشت مامان .. ! ... اخم سطحی روی پیشانی زن شکل میگیره: پس کجا؟! مطمئنی جات راحته؟ ...
_ مامان من دارم میام! ... با اخرین حرف دخترش و اکو شدن همون حرف در سرش ، سرش روی از روی قبر سنگی دخترش برداشت ... نگاه سردرگمی به اطرافش میندازه، دخترش همون الان گفته بود داره بر میگرده! ولی با نگاه کردن به جایی که سرش روی اون گذاشته بود و به آرامی آرَمیده بود اشک خشکیده در چشمانش ، تَر گَشت و سرازیرِ گونه های لاغر و استخوانی اش شد، اما اون که بی نفس در زیر خاک خفته بود! پس اون رویایی که برای به حقیقت پیوستنش در انتظار بود چه بود؟ ... سرطان امونش رو بریده بود ولی بازهم هر روز میومد به دیدنش ... دکتر ها امیدی به موفقیت امیز بودن شیمی درمانیش نداشتند ، چهل سال از سنش پیر تر شده بود ... +مامان جان تو کِی میخوای بیای؟ مادرت داره پر میکشه! درد امونش رو بریده ، رمقی برایش نمونده، زندگیش سیاه و تار شده ، تو کِی میای تا کمی بخندم؟ تا کِی؟ تااااکِیییی؟؟؟خدااااااایاااااااااااا !! ... ... فریادی کشید که تمام سکوت قبرستان رو شکسته بود و میپیچید ... .... چشمانش رو به روی سقف سفید رنگ درحال حرکت باز کرد، انگار زمان کمی گذشته بود ولی ساعت ها بود ... ضربانش با هر گذشتن ثانیه ای از عمرش کم تر میزد ، پرستاران و پزشکان سراسیمه به همراه تختش به سمت اتاق عمل میدویدند ، حتی میدید که سینا،تک پسری که برایش مونده بود اشک میریخت و اون تو حال خودش نبود و گیج... درهای اتاق عمل بسته میشن و پسرش چشم انتظار اون ...
ساعتی میگذره چشمهای خشکیده ی پدر و پسر به درب بود، منتظر خبر دکتر از وصعیت عمل بودن، بلاخره دکتر از اتاق بیرون میاد و ماسک جراحی اش رو درمیاره ... سینا بلند میشه به سمت جراح میره: دکتر، حال مادرم چطوره؟ ... دکتر نگاهی به پسر میندازه: اقای آلِن ... سینا_ ب..بله؟؟ ... اضطراب تمام وجود سینا رو دربر گرفته بود که باعث شده بود سخت نفس بکشه ... دکتر ادامه داد: ما اولش پیش بینی میکردیم همه چی خوب میش بره ولی ایشون به پیوند کبد نیاز دارن، اگه هرچه سریعتر اقدام نشه براشون خطرناکه ... .. و اما سینا بود که با شنیدن همین حرف به رنگ گچ شد و خیره به یک دیوار . .... دکتر اظهار داشت: لطفا نگران نشید، مطمئنم همه چی خوب پیش میره . ...
***
_تو چیکار کردی؟؟!... .. _عمارت رو گذاشتم برای فروش به همین راحتی. ... چشم راست نامجون تیک گرفته بود ولی جانگ کوک همینطوری بیخیال و خونسرد داشت نگاهش میکرد و پوزخند کم رنگی گوشه ی لبش داشت، ادامه داد: چیه؟ حق ندارم کاری با اموالم بکنم؟ ... نامجون روی پیشانی اش زد : چرا یدفعه اینطوری شدی؟ هدفت از این همه حریص شدن چیه اخه؟ ... _ از اینجا خوشم نمیاد دیگه باید بدونی! ... _ توقع داشتن از دیگران هم حدی داره! ... _من همینم که هستم میخوای بپذیر غیر از اون راه بازه جاده دراز ... نامجون اخم سطحی کرد و به سمتش قدم برداشت: این بود جواب این همه کارایی که برات کردم؟ ... _تصمیمات من رو قضاوت نکن اگر دلایلم رو نمیدونی. ... نامجون حرصش گرفته بود و کمی عصبی ، اما چیزی نگفت و با گذاشتن کتش روی شانه اش از در عمارت بیرون رفت ... جانگکوک اهمیتی نداد فورا به سمت طبقه ی بالا رفت، به اتاقش رسید ولی نگاهی به اتاق کناری ای که دربش همیشه بسته بود کرد، درسته اون اتاق هوانگجه بود و اون از این متنفر بود که داخل اتاق هوانگجه بشه و ده سال بود داخل اون اتاق رو ندیده بود، سرش رو خاروند، دلش میخواست برای اول هم که شده داخل اتاق رو ببینه، پوزخندی زد و زیرلب نجوا کرد: منکه نیازی به دونستن کثافط کاریات نداشتم، اما قتی که اینجا مال منه همه چی فرق کرده گرگ پیر . ... دستگیره ی درب اتاق رو به پایین کشید و با صدای درب چوبی و کهنه، سکوت اتاق شکسته بود، تنها روشنایی ای که اتاق داشت از پنجره بود ، دستگیره رو رها کرد به داخل قدم برداشت . دورتا دور اتاق از تابلو ی عکس قدیمی و رنگی پوشیده بود و اشخاص مختلفی داخل اون قاب ها لبخند میزدند که خودش نمیشناخت ، نگاه گذرایی به هرکدوم از قاب ها میکرد ، از یکی از قاب ها گذشت و خواست نگاهش رو از ان بگیره که ایستاد: چقدر اشناست؟ ...
دقت بیشتری به عکس کرد، زنی با موهای کوتاه و چشمانی درشت ...
_ م..مامان؟؟ ... چشمانش تَر گشت و اشک هایش به سرعت روانه ی گونه اش شد ... _این... سویونگه! مادرم ...مادرم ... ... اشک های روی گونه سرازیر شده اش باهم مسابقه میدادند و روی کف چوبی اتاق ریختند ، نفس عمیقی کشید، اون وابسته با مادرش بود تنها کسی که فراموشش نمیکرد همون شخص بود ، به چهره داخل قاب زل زده بود و لبخندی از دلتنگی زد و این لبخند فقط برای مادرش بود، همچنان تو این حالت بود ... _کی اونجاستتت ؟؟؟!!!
از جا پرید و با افتادن قاب عکس شیشه اش شکست ! ... پیرزنی نشسته بر ویلچر و خشمگین به جانگکوک که در تعجب بود نگاه میکرد ، پیرزن با حرکت دادن چرخ های ویلچر به جلو امد: چرا بهم جواب نمیدی؟ چطور جرئت کردی وارد اتاقم بشی؟؟ ... _اینجا اتاق هوانگجه... _ اینجا اتاق اون مردک نیست !!چرا اون عکس رو شکستی؟؟! ... جانگ کوک آهی کشید: خوب من ، فکر نمیکردم این همه سال کسی تو این اتاق زندگی کنه ! و من نمیدونم که شما کی هستین ! .... پیرزن پوزخند زد: واقعا که! خیلی باید بی ادب باشی که جواب سوال بزرگترت رو با سوال میدی! ... _ اما من بی ادبی نکردم. ... _ هوففف ... .... ... ... ... _جانگکوک ؟ ... _ درسته خودمم! ... پیرزنی به فکر فرو رفت: خدای من این اسم چقدر اشناست ! ... _شما کی هستین؟ ... _ من ۲۰ سال پیش خدمت کار این عمارت بودم. ... _ _ پس فکر میکنم چیزای زیادی از اینجا بدونین ... _چیزای زیادی هست اما باهاشون چیکار میشه کرد. ... زندگی و عمر زیادی به پیرزن کفاف نداد و چند روز بعد پنهانی از دنیا رفت، هیچ کس توی اون عمارت خبردار از وجود پیرزن نبود ، برای همین توی حیاط پشتی خاکش کردم ، اما با رفتنش سوالات زیادی در ذهنم باقی گذاشت، از اون ماجرا ۲۰ سال میگذره و خیلی وقته که به این خونه نقل مکان کردیم. روان نویسم رو لای دفترم گذاشتم و به نوشتن خاتمه دادم ، درب اتاق به صدا در اومد : بیا تو ... با به صدا در اومدن درب اتاق و باز شدنش نگاه به سمت چپم انداختم: چی شده ؟ ... یونگی_ میدونم سویان برگشته ، کجا قایمش کردی؟ ...
_خیلی من حوصله ی دعواهاتون رو دارم. ... یونگی_ یاااا ، اون خیلی سرخود وسرکشه ! باید بهش بفهمونم که نباید از چیزی که میگم سر برگردونه ! ... پوزخندی زدم: مثلا بهش چیگفتی؟ ... یونگی_ جئون میدونی اگه فرار کنه لومون میده؟؟ ... _ کاملا ! ... یونگی تلخندی کرد: خوبه خودتم میدونی ! ... _ میدونم که این دختر چیزی نمیگه ... یونگی_ اهااا ، با یه روز اشنا شدن متوجه شدین؟؟! ... _یونگیییی !! اگه میخواست به اصطلاح لومون بده تا الان شرط بتی رو قبول کرده بود و اینکار رو میکرد. پس اون جرئت نمیکنه ! ... یونگی هوفی کرد: اوکی ولی یه روزی به همتون ثابت میکنم . ... بعد از گفتن این حرف دستگیره درب رو ول کرد و رفت ، داد زدم: من که خیلی منتظرممم ! ... خنده ای کردم و بلند شدم و درب رو بستم، همینطوری که میخندیدم گفتم: تو دیگه کجا قایم شدی، بیا رفت ! ... سویان خیلی اروم از داخل کمد بیرون امد ، پقی از خنده زدم: تو اون کمد پر وسیله بود، موندم چطوری جا شدی! ... سویان_منو خوک میبینی؟ ... _نه ، اخه زیادی زرافه ای . ... درعرض چند ثانیه چهره اش قرمز شد: هِییییییی !! ... از شدت با نمکیش قه قهه ای زدم : خیلی خب بابا خودتو کشتی. بشین ... روی صندلی گوشه ی اتاق نشست و زل زد به گوشه ای: فکر نکن نفهمیدم چیکار میکنینااا ... _میخوای چیکار کنی مثلا؟ ... با نگاهی که بهش کردم سریع دستپاچه شد: هی..هیچی هیچی ! ... پوزخندی زدم و مشغول خوندن برگه هایی شدم که در دستم بود: انقدر به من زل زدی حوصله ات سر نرفت؟؟ اهاا راستی! چیشد با یونگی در گیر شدی؟ ... ریز نگاهی بهم کرد، گفت: خیلی مشتاقی بدونی ! ... چشمام رو بستم و لذت بردن از فهمیدن دلیل جنگ یونگی و خودش رو تظاهر کردم و کش دار گفتم: خیییییلی . ... سویان_ یه روز یونگی جلوم سبز شد ، کلاهمو سوراخ کرد منم اونو پنچر کردم. ... ابرویی بالا دادم: برگای اون روز ریخت با خلاصه گوییت ! ...
سویان_استدعا دارم . از خودت بگو. ... _اولا که جای سن باباتو دارم ، دوما یکم رسمی تر حرف بزنی بد نیستااا ... از کلافگی سرش رو جای دیگه ای چرخوند: باشه حالا قهر نکن ، یکم برای اشنایی زوده . ولی یخوره راهنمایی میکنم. ... سویان_ مگه پانتومیمههههه !! ... _ روزی روزگاری پسری لوس بدنیا امد و رفت امریکا، یه روز تویه موزه بمب گذاری شد و برگشت دوباره اینجا ، پسرک که خیلی بد بخت بود و کسی رو نداشت مجبور بود با پدر بزرگ خبیثش زندگی کنه و فردی رو که دوست داشت از دست بده ... تاماممممم . ... _ چی؟ همین؟ .... _ خودت خیلی با جزییات گفتی؟؟ ...سویان _ خوشگل بود؟ ... _ کی؟ ... سویان_ کسی رو که دوسش داشتی ... حالت مغرورانه ای به خودم گرفتم: من ازش سَر تر بودم . ... سویان_جدی؟ .. حالت چهره ام عوض شده بود، اون لبخند مغرورانه از لبم رفته بود و گوشه ای خیره شدم: نه ، من فقط ۳۰ درصد یه ادم بودم اون ۷۰ درصد کامل بودن رو بهم اضافه کرد ولی، میتونم بگم تنها چیزایی که ازش یادم میاد چشمای براق و لبخند قشنگش بود. ... سویان_متاسفم ، امیدوارم که به ارامش رسیده باشی ... _ ارامش که نه ، خیلی وقته برام تمومش کردن ، اما من تنهایی رو انتخاب کردم، بد از میان بدتر ها. ...دوباره برمیگردم به ۲۰سال قبل، همون لحظه ای که انگار دوباره با هم برخورد کردیم ... داشتم راه میرفتم ، تنها و بی طرف همراه یک پالتوی بسیار گشاد بزرگ، نگاهم فقط به قدم هایی که طی میکردم بودن، از روی سنگ فرش های قدیمی زمین ... تهیونگ نفس نفس میزد و اعتراض مانند گفت: وای بسه ، رییس... من خستمه بخدا ! ... تهیونگ هم از تازه واردای باند بود ... اهمیتی نمیدادم و فقط راه میرفتم ، فریادی زد: جئون ! صبر کنننن ... ایستادم که اون متعجب نگاهم کرد : جئون کیه؟ ... اون متعجب تر شده بود : رییس ؟خوبید؟ . ... _ مگه بهت نگفتم اسم من چو هانئوله ؟؟؟هاااان؟؟ ... ترسیده بود و البته اون فقط این واکنش رو نداشت ، بقیه مردم که رهگذر بودن نگاه گذرا شودن عجیب تر ... بی واکنش دوباره به راهم ادامه دادم : این اسلحه فروشیه دقیقا کجاست؟ راه رو دارم اشتباه میرم؟ ... تهیونگ_رییس جئون ، راستش ... این دفعه عصبی شدم و یقه اش رو گرفتم: اون ل*عنتی کیه که اسمشو میاری ها؟ من کجاش شبیه اون مردک ترسو ام؟؟ بهم جواب بده تهیونگ !!؟؟ ... به لکنت افتاده بود و چیزی نمیگفت ... تهیونگ_امم..چطوره ماشین بگیریم، پاهام درد گرفت. ... _ مگه به من مربوطه؟ ... تهیونگ_ قربان؟ فکر نمیکنم حالتون جالب باشه ها ... پیداششش کردممم !! نگاهم رو به سمتی که اشاره میکرد چرخوندم ... نیشخندی زدم و دستم رو روی شانه اش گذاشتم: افرین پسر.
داخل مغازه رفتم، اون هم خواست بیاد داخل ، جلوش رو گرفتم: همینجا وایمیستی ، به پا یوقت کسی زِرتی افتابی نشه . ... تهیونگ داخل نیومد و من درب رو بستم با چیزی که به ذهنم امد دوباره درب رو باز کرد و پوزخندی زدم: یوقت وسوسه نشی برای کیف قاپی... باچشم غره رویش رو ازم برگردوند: حله .. **** ...
_وایی نگاه کن چه خوشگلههه ... _اینا که خیلی گرونن! ... نارسیس نگاه سوالی ای بهم کرد: هه ، گرون ترین معطب رو زدی میگی گرون؟ ... اعتراض کردم: نارسیس من هنوز اونجا رو نخریدمش! .... اون شیطونی خندید و گفت: به هرحال، باید بعنوان یه شیرینی معطبت بخریش. ... آهی کشیدم: خیلی لوسی، هوففف ... رسیدیم به مغازه، از شیشه اش دستبند ها و گردنبند های اویخته شده روی مانکن هایش مشخص بود: اون ابی کریستالیه قشنگه ... _نخیر من اون سبز رو میخوام ... _اخه اون چی داره؟ چندتا نگین زپرتی. ... _ یادبگیر یکم سلیقه داشته باشی پابو! ...یدونه زد تو سرم. ... _ چون سلیقه تو رو ندارم میگی بی سلیقه؟ ... _ بریم تو ... _ وااا :/ ... .. داخل مغازه رفتیم و نگاهی به مدل ها انداختیم ...نارسیس_ اقا، از اون گردنبند پر از نگینی ها ندارید که خیلی برق میزنه؟ از اونا که کل گردنو پر میکنه ... فروشنده چند تا پلک زد: ام خانم اون مدل خیلی وقته که قدیمی شده.... نارسیس خنده ی ضایعی کرد : واقعا؟! ⁰⁰) .. فروشنده یدونه از گردنبند ها رو روی میز گذاشت: این جدید ترینه، خیلی هم خودنمایی میکنه ... نارسیس با تعجب به گردنبند نگاه میکرد: نه نه! گردنبندی هست که مثل تاج کلفته و الماس هایش درشتن، میدونید با اون میشه چشم فامیل رو کلی کور کرد و... همونطور که از حرفایی که میزد خنده ام گرفته بود نگاهم رفت به دستبندی که بهش یک قلب کوچک و کلید طلایی وصل بود، بادقت و بیشتر بهش نگاه کردم اون واقعا تحسین برانگیز بود انقدر که رویش زوم کرده بودم سرم خورد به مانکنش و تکانی خورد ، ترسیدم و به فروشنده که گرم صحبت با نارسیس بود کردم ... فروشنده: خانم این چیزی رو که دارید میگید رو حتی ملکه چوسان هم نخواسته !! ... پوزخندی زدم، خوب بود هنوز گرم صحبت بودن، دوباره نگاهی به دستبند کردم، خیلی برام اشنا بود، میشد گفت شبیه اونی بود که تو بیمارستان گمش کرده بودم، سرم تیری کشید خدایا این درد از کجا پیداش شد...دستم رو گذاشتم روی سرم و مالشش میدادم، دردش وحشتناک بود و همون موقع بود که انگر سقوط کنان بر زمین دیگه چیزی متوجه نشدم .... ... ... _الیزا؟...دختر چشماتو بازکن.. خوبییی؟ الیزاااا ... احساس کردم کسی داشت روی صورتم قطره اب میپاشید، تصویر روبه روم که برایم تاربود واضح تر شد و چهره ی نگران نارسیس رو به چشم دیدم: نار..سیس .. من.. ... _ خدارو شکرررر خیلی ترسوندیمممم !! ... روی نیمکت کنار همون مغازه نشسته بودیم. ... _ چند بار سابقه بیهوشی داشتی تاحالا؟ ... گفتم : انگشت شمار نیستن . ... _ نکنه تومور داری! ... _ میشه خف*ه شی؟؟ ... _ اوه ، عصبی شد ... الیزابت از جایش بلند شد: من میرم خونه، خریداتو کردی برگرد. ... _خب صبر کن باهم بریم!! ... _ حالم خوب نیست! ... _ باشه .
نارسیس به سمت مغازه رفت و من به سمت ایستگاه قطاری که نزدیک بود، داشتم احساس میکردم که حافظه من برمیگرده و خیلی چیزا برایم روشن میشه و من خانواده واقعی ام رو پیدا میکنم، هم خوشحال بود و هم یه حس عجیب، انگار باید برای خیلی چیزها خودم رو اماده میکردم و این برایم جسارت لازم بود، روی صندلی ایستگاه نشستم و به قطار هایی که عبور میکردن نگاه میکردم، زندگی منم به اون سرعت قطار رو به رویم که داشت طی میکرد گذشته بود، من کلا زندگی نکردم، رد شدم ببینم که باقیش چیمیشه... اما فقط من نبودم، بقیه هم همینطور ... دلم برای چیزایی که تا الان فراموش کردم تنگ میشد، این حس عجیب بود، دلم برای اون بیمارستان و کسایی که داخلش کار میکردن تنگ میشدگ اما ... ●فلش بک به یک سال قبل: دکتر هوسوک: پائولو، من باهات حرف دارم ... _ میشنوم! ... دکتر ادامه داد: یک ماه تقریبا داره تموم میشه درسته؟ ... _ بله، چطور؟ .. ... _ اِم، خب به نظرم تو میتونی تا چند روز اینده دیگه بری... چهره ام به حالت سوالی گرفت: برای چی؟ یک ماه هنوز تموم نشده! ... _تو برای این یکماه به اینجا امدی که تا جای شیفت نارسیس تحت نظر من کار کنی، بنابراین نارسیس بزودی برمیگرده و باید شفیتش رو ادامه بده. ... _ اما من فکر میکنم فقط منظورتون این نباشه! ... دکتر به جای دیگری نگاه کرد و اهی کشید: ببین، رفتارتو با بیمارها خیلی خوبه ولی... ... منتظر ادامه صحبتش بودم... اون اظهار داشت: ولی این نباید اتفاق میوفتاد اما ظاهرا یک نفر از اونها به تو وابسته شده... _ وابسته؟! ... _ رابطه ی تو با بیمار ، مثل دوتا دوست میمونه اما اون انگار فراتر از این فکر میکنه و این درست نیست ، ممکنه دکتر دیگری برای مداوا جای اون رو بگیره و اون فرد دیگر قبول نکنه... لطفا کمتر به اتاق جانگکوک برو ... اخم سطحی ای کرد و پوزخندی زدم : من واقعا این رو نمیفهمم، اون پسر چه گناهی کرده که باید کمتر بهش سر بزنم! اون اختلال چند شخصیتی داره و قطعا باید باهاش به طوری رفتار کرد که بتونه به روانپزشکش اعتماد کنه ! ... دکتر: اما اون بیشتر از این چیزی که میگی دربارت فکر میکنه، ما نمیخوایم بهش اسیب بزنیم. ... _ میخواید بگید بهش اسیب میرسونم؟ ... دکتر پیشانی اش رو مالید: متاسفم که درباره حرفم چنین چیزی رو برداشت کردی ... _ نه، شاید تقصیر منه !! ... پایان فلش بک● ... اون تصنیم برای من ازار دهنده بود، انگار ترک اونجا سخت بود ولی کارما میگه بعضی وقتا تصمیمی که میگیری ، قلب رو ازار میده اما روحت راحت تر نفس میکشه :) ... قطار ایستاد خواستم کیفم رو کنار صندلی ام بود بردارم ، ناگهان ...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
پارت بعدی رو نمیزاری؟
خیلی عالی بود و زیبا😻😄 فقط چرا جای حساس کات میکنی😶 میشه کمی زودتر پارت بعدی رو بزاری؟🥺...من که منتظرم :)
مرسیییییی❤
حتما، تو بررسیه