
....................
مرد با ظاهری داغون از اتاق هیونا خارج شد و سمت اشپزخونه رفت. با عصبایت وارد شد و سینی رو روی میز کوبید. سراشپز که خانمی میان سال بود برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد. ¥ این چه سر و وضعیه. بازم نخورد ؟؟؟ چه جونی داره این دختره ده روزه هیچی نخورده. £ مثل گربه ی وحشی میمونه لعنتی. میبینی ؟؟ کاسه نودلو روی سرم خالی کرد. سر و صورتم همش داره میسوزه. ¥ حالا چی میخوای به اقا بگی. " مرد با عصبانیت پاشو به زمین کوبید و سمت شیر اب رفت. اب سرد رو بازش کرد و سرشو زیرش گرفت. موهاشو تکون میداد که نودل ها از روش بریزن. & اینجا چه خبره ؟ " مرد با ترس سرشو بالا اورد ولی سرش به شیر اب خورد. اروم ناله کرد. شیر اب رو بست و سمت دونگ وو برگشت. با ترس تعظیم کرد. £ ب..ببخشید قربان من همه تلاشمو کردم. " دونگ وو نزدیکش شد مشت محکمی بهش زد. مرد روی زمین افتاد. سریع بلند شد و جلوی دونگ وو زانو زد. & یه کاسه دیگه براش بریز. " اشپز تعظیم کرد و کاسه را برداشت یک کاسه دیگه نودل ریخت و توی سینی گزاشت. دونگ وو سینی را از دستش گرفت و سمت اتاق هیونا رفت و زیر لب گفت : خودم اون گربه وحشی رو رام میکنم.
در اتاق هیونا رو باز کرد و وارد شد. بالای تختش ایستاد. هیونا روی تخت دراز کشیده بود و پتو رو کامل روی خودش کشیده بود. & هوی. پاشو یه چیزی بخور. حدت سر اومده. " .... & بیشتر از این نخوری میترسم بمیری. هنوز وقتش نرسیده . + من گدا نیستم از دست تو و امثال تو غذا بگیرم. & یه نگاه به سر و وضعت بنداز. از گدا بدبخت تری. + پس ترجیح میدم بمیرم. " دونگ وو سینی رو روی میز کنار تخت گزاشت. پتو رو از روی هیونا کنار زد . هیونا بلند شد. برگشت و بهش نگاه کرد. دونگ وو با دیدنش یک قدم عقب رفت. & مثل روح شدی بیچاره. + اره من روحم. راحتم بزار. & متاسفانه نه. نمیزارم قبل از برادرت بمیری. برای تسریع اینکار باید به برادرت اعتماد کنی که زود تر مارو پیدا کنه." هیونا قطره اشکی از چشمش چکید. با صدای لرزانی که بزور شنیده میشد گفت : تو چرا نمیفهمی. خودتم نمیدونی چرا این بلاها رو سر من میاری . من مادرتو نکشتم اون خانوادمو نابود کرد. تو زندگیمو نابود کردی. به لطف تو یه روز پر ارامش تو زندگیم نداشتم. به اندازه کافی به هدفت رسیدی. ۲۰ سال عمرمو زهرم کردی. با این کارها به کجا میرسی ؟
دونگ وو ابرویی بالا انداخت. پوزخند زد گفت : به ارامش خاطر. " قهقهه بلندی زد و گفت : نگران نباش. وقتی هوسوک مرد... وقتی تو هم مردی... خودم به زودی میام پیشت. نمیزارم اونجا هم راحت باشی. " هیونا لبخند تلخی زد. + درسته. بعد اینکه مارو کشتی خودتم زیاد زنده نمیمونی. نه زندگی برات مهمه . نه پول. نه هیچ چیز دیگه. تنها هدفت عذاب دادن منه. گاهی با خودت فکر کن. این کارا به چه دردت میخوره. به هیچی نمیرسی هیچی... " دونگ وو داد بلندی زد و گفت : تو لازم نکرده منو نصیحت کنی. اینو میخوری یا با زور بکنم تو دهنت . " هیونا نگاهی به غذا انداخت و گفت : از گلوم پایین نمیره. سیرم. & نه خیر. تو ادم بشو نیستی. " کاسه نودلو جلوی لبش گرفت و با عصبانیت فشار داد. هیونا سرشو به چپ و راست تکون داد و باعث شد کمی از آب نودل روی پاش بریزه. بخاطر داغیش جیغی کشید و عقب رفت. " دونگ وو پوزخندی زد و گفت : چیه زورت به اون چغندرای زیردست من میرسه. اما به من ؟ هه. میخوری یا روی سرت خالی کنم ؟ کانگ خوشحال میشه با اون سر و وضع ببینتت. " هیونا با عصبانیت کاسه نودل رو ازش گرفت و چاپستیک ها رو برداشت. با حرص توی دو دقیقه کل کاسه نودل رو خورد. و کاسشو سمت دیوار پرت کرد. کاسه شکست . سمت دونگ وو برگشت و گفت : خوبه ؟ راضی شدی ؟ & نه . مثل اینکه رام کردنت بیشتر زمان میبره. من یه دختر سربزیر لال میخوام بسازم. نه تویه هیولا. خسارتشو پس میدی.
چشمش به زنجیری که به گردن هیونا بود افتاد. & اون برای خسارت خوبه " سمتش رفت و زنجیر رو بازش کرد. کمی رفت عقب که هیونا زنجیر رو گرفت و با ترس بهش نگاه کرد. + نه ... این نه. خواهش ..." ادامه حرفشو خورد. & اهاا. همینو میخواستم. چیه ؟ میخواستی دیگه به من التماس نکنی نه ؟ یا این یا اون انگشتر . " دستش از دور زنجیر کمی شل شد. دونگ وو سریع زنجیر رو از دستش کشید. به قلب نصفه ای که بهش آویزون بود با گیجی نگاه کرد و گفت : این چرا نصفه اس. " کمی فکر کرد .& اهاا. حتما از اون گردنبند ست های مسخره اس. + ب..ببخشید کاستو شکوندم . اونو بهم پس بده. & یه چیزی کم داره. + لطفا. & حالا بهتر شد. " گردنبندو توی جیبش گزاشت و سمت در رفت . & دست بند پلیسیت که دست خودمه...اینم اومد توی کلکسیونم. به زودی اون انگشتر هم خودت میدی بهم. + خواهش میکنم.... اون یادگاری سویونگه. سویونگو ازم گرفتی حداقل اونو بهم بده. " دونگ وو برگشت و بهش نگاه کرد. & پس نقشم بدون این تکمیل نمیشه ...
از اتاق بیرون رفت. هیونا پاهاشو جمع کرد. سرشو روی پاهاش گزاشت و اروم اشک ریخت. خاطرات از مغزش عبور میکردند. وقتی توی اون شب سرد زمستونی کنار هوسوک کنار اون مغازه غذاهای خیابونی ایستاده بودند و نودل های داغ میخوردند. اون موقع کسی زورش نمیکرد. کسی تهدیدش نمیکرد. با لذت اون غذارو میخورد. در کنار هوسوک بود... یا... تولد بیست و یک سالگی. به گفته سویونگ مهم ترین تولد محسوب میشه. چون اولین تولدش بود که در کنار هم بودند. هنوز یک سال نشده بود با هم دوست بودند و سویونگ اون گردنبند ست خوشگل رو بهش داد تا دوستیشون پایدار بمونه... عذاب وجدان داشت چون این اخری ها زیاد با سویونگ وقت نگذرونده بود و چون همش کنار هوسوک بود کمتر بهش توجه میکرد. اما سویونگ همیشه شوخی میکرد و هیچ وقت روی ناراحتشو بهش نشون نمیداد. میدونست توی این چند سال دوستی خیلی دل سویونگ رو شکسته بود ولی سویونگ هیچ وقت به روش نمیاورد. و حتی نتونست بهش بگه متاسفه. نتونست حرفای اخرشو بهش بزنه...سویونگ کسی بود که بیشتر از هرکسی بهش محبت کرده بود... حالا قلبش طوری تکه تکه شده بود که کسی نمیتونست جمعش کنه و غمش طوری سنگین بود که حتی اگر خون گریه میکرد اروم نمیشد. دلش اغوش پر محبت برادرشو میخواست. دلش روزای قبل رو میخواست که هیچ کدوم از این اتفاقای بد وجود نداشتن. اما حیف که هیچ کدوم رو نمیتونست داشته باشه... سرش رو بالا اورد و به بیرون نگاه کرد. شاید اگر همت میکرد... میتونست یکیشو داشته باشه.
بلند شد و سمت پنجره رفت. احتمالا ضد ضربه بود. ولی امتحانش ضرری نداشت. صندلی راحتی رو به سختی بلند کرد و سمت پنجره پرت کرد. پنجره شکست و هزار تکه شد. با تعجب بهش نگاه کرد. سریع برگشت و به دوربین گوشه ی بالا سمت راست نگاه کرد. احتمالا یه نفر اونجا داره نگاهش میکنه... و حتما صدای شکستن شیشه تو عمارت پخش شده. چون طبقه اول بود فقط دو متر ارتفاع تا زمین بود. از پنجره پرید بیرون و با اینکه درست نمیتونست بدوعه با تمام سرعتش دوید.... دونگ وو که پشت مانیتور نگاهش میکرد پوزخندی زد. & میدونستم اینکارو میکنه. " رو به مرد پشت سرش کرد و گفت : برین دنبالش. اگه تسلیم نشد ازادین که شلیک کنین . ولی نکشنینش." مرد تعظیم کرد و رفت.... هیونا صد متری از عمارت دور شده بود. اما توی جنگل بزرگی بود که هرچقدر میرفت به جایی نمیرسید و حتی نمیدونست به کدوم سمت داره میره. درحالی که میدوید برگشت و پشت سرشو نگاه کرد. افراد دونگ وو دنبالش بودند و هرلحظه نزدیک و نزدیک تر میشدند. یکی از مرد ها که به بیست متریش رسیده بود بلند داد زد و گفت : تسلیم شو. وگرنه شلیک میکنم." هیونا سرعتشو بیشتر کرد. ثانیه ای نگذشت که صدای شلیک تیر به گوشش خورد . درد شدیدی توی دست راستش حس کرد و روی زمین افتاد. جیغ بلندی کشید. به سختی از روی زمین بلند شد. اما چیزی که روی زمین دید به قدری وحشتناک بود که همون لحظه بیهوش بشه ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
❤❤
#آجی_فاطمه_دوست_داریم
💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم
💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم
💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم
💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم
💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم
💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم
💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم
💜
یاا. اجی شرمنده میکنی😅💜
منم خیلی دوستوووون دارممممم🤩🤩😍😍💜💜❤❤
وا آجی شرمنده چیه💜
😻😻😻💜💜💜
آجی تست همچی از فردا شروع میشود.....!..... رو وقتی منتشر شد بخون لطفا خیلی مهمه! ❤🥰
خوندم😢💔
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜(ممنون از 💜강수진💜🥰)
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
#آجی_فاطمه_دوست_داریم 💜
مرسی اجی هاا منم دوستون دارمم🤩🤩💜💜🥺🥺
😻💜
سویونگ..
سویونگگگگگگگگگگگگگگگگ
سنمسمشمشنیاسمضحصکسکشککسکسکس
یا این دونگ وو رو میکشی یا دونگ وو رو میکشیییییییی
کسکسچسکسمسدسمشمسمسسممسمس
اجی جان اخر کار همه مرگه. دونگ وو هم یه روز میمیره🤝🏻💜
😢😐
یاااااااااا چرا جای حساس تموم میکنی آخه😐بعدم تو گفتی یه بلایی سر این دونگ ووعه میاری چرا هیچ مرگیش نشد پس😐لطفا پارت بعدو زود بزار یکم شاد شم😐
گفتم یه بلایی سرش میارم نگفتم پارت بعد🤝🏻💔
پارت بعددددددددددددددددددد عالی بود خیلی عالی
داشتم کامنتا رو میخوندم دوست پیدا کنه هم مثل سویونگ نمیشه نمیشه م.ر.گ سویونگ هم یه کابوس باسه ؟ مثل اکثر جاهای رمان (شوخی کردم عالی بود ) #تا_پارت_بعد_رو_نگیریم_اروم_نمی گیگیریم
مرسی اجی💜
خب اکثر اتفاقات داستان واقعیته متاسفانه🤝🏻💜
#تا_پارت_بعد_رو_نگیریم_اروم_نمی گیگیریم
واییی یه جرقه تو ذهنم زد
حدس بزنین
#آجی_فاطمه_دوست_داریم
💜
تازه خوندم عالیه و با نظر یکی از دوستان موافقم ی دوست جدید پیدا کنه خیلی برای روحیش خوبه💜✨
مرسی اجی💜
حتما. اگه شما میخواین یه دوست جدید پیدا میکنه🙂💜
وایی ذوق مرگیدم با نظر من موافقی 😻😹💜
با این که هنوز نخوندم ولی میگم عالیه ببینیم چی میشه💜
💜💜
چرا دونگ وو نمیمیرهههه
چرا نمیزاره هیونا و هوسوک یه نفس راحت بکشن 💔🔪
سویونگ :(((( هنوزم وقتی یادم میاد مرده ناراحت میشم 💔🔪
مثل همیشه عالی بود 🙂💜
هییی😕💔 زندگی برای همه سخته اجی جان😕💔
مرسی💜