
خب رسیدیم به محفل این قسمت : بازگشت محفل ققنوس با فرمانده جدید.
از زبان راوی ) دختر با درماندگی به کاناپه نگاه کرد بعد به کتاب ها و لیست کار هایی که باید میکرد ساعت ۱۲ شب بود همه خواب بودن دختر اهی کشید کتابی در اورد و مشغول خواندن شد ۱ ماه از تابستان گذشته بود در این مدت اتفاقات زیادی افتاده بود کتاب را بست و قلم پر را در جوهر کرد و شروع کرد : هری عزیز سلام ...... . بعد نامه را به جغدش میا داد تا به برادر خوانده اش در پریوت درایو نامه را برساند درون بالکن نشست به اتفاقات اخیر فکر کرد بعد از تمام شدن سال هری به پریوت درایو برگشت و لیا و هرمیون به خانه ای که مارتا در ان زندگی میکردن سوروس به عمارت بلک رفتن هر دو نفر اونجا به شدت غافلگیر شدن و دلیل این غافلگیری بودن مالفوی و نارسیسا بود مارتا تمام قضیه گفت و انها با زور قبول کردن شب همان روزی که برگشتن ۲۰و چند نفر از محفل و همینطور دامبلدور به دیدن انها امدن . لیا: میخواین محفل دوباره راه بندازین عالیههه. دامبلدور : و میخوام تو فرمانده اش باشی لیا . لیا خنده عصبی و کوتاهی کرد وگفت : شوخی میکنین . دامبلدور : نه تو فرمانده هستی . بعد از کمی بحث لیا میگوید : قبول ولی پایگاه همینجا باشه . پایگاه اصلی خانه بلک ها بود اما خانه لیا این ها در کوه و چمن بود و کمی امن تر بود پس تمام جلسه ها در خانه لیا برگزار میشد لیا فرمانده ای خوب و بی نظیر بود علاوه بر کمک زیاد هرمیون و سوروس لیا بخاطر شخصیتش همه چی رو عالی در نظر میگرفت البته مالی هنوزم این موضوع رو قبول نداره
لیا تا صبح مشغول کار بود ساعت ۶ از سر خستگی خوابش برد . هرمیون : لیا بلند شو . لیا: از کی خوابیدم . هرمیون : چند خوابت برد ؟ . لیا : ۶ . هرمیون : الان ۸ چرا انقدر دیر خوابیدی کلا ۲ ساعت خوابیدی . لیا با دست به میز اشاره کرد که پر از طومار های گزارش بود بعد سر میز رفت قهوه اش را سر کشید مشغول خوردن صبحانه بود ناگهان . لیا : چییییی؟ . هرمیون : لیا قهوه تو ریختی چی شده . لیا : هری اخراج شده من همین الان باید برم . بعد به اتاق رفت چند دقیقه بعد شلواری قهوه ای و بلوزی سفید و سویشرت نازک قهوه ای پوشید و دروازه ای باز کرد و رفت . ( در محفل ) رایان : خاک بر سرمون شد الان میکشتمون لیا . رایان ، سیریوس، سوروس، ریموس از ترس مانده بودن چه کار کنند . سیریوس: داداشی تو الان ۴ ساله باهاش دوستی چه گلی به سرمون بگیریم . سوروس : بریم برای خودمون قبر بکنیم . هر چهار نفر از ترس به اتاقی پناه بردن که مال ریگلوس بود . سوروس : خاک بر سرش چه اتاق مسخره ای داشته . رایان : اوهوم موافقم . لیا : چرا اینجا قایم شدین . رایان : یا ریش مرلینننن . لیا : کی مواظب هری اون روز بوده ؟😤. سیریوس: فلچر. لیا : من اینو میکشم سریع همه رو بگین بیان خونه ما . رایان : با..شه. ( چند دقیقه بعد در خانه مارتا ) لیا داد می کشد : یعنی چغندر گذاشته بودم مواظب هری باشه بیشتر کارم جواب میداد . همه از ترس ساکت شده بودن هرمیون با وحشت به خواهرش نگاه میکرد به طرز وحشتناکی عصبی بود دستش را در موهایش کرد و انهارا محکم گرفت و کشید اینکار همیشگیش بود وقتی دستش را روی میز زد چند تار مو روی دستش بود . لیا دوباره داد کشید : فلچر خفه ات میکنم بخاطر یه مشت پاتیل الان از مدرسه اخراج شده . فلچر : من ... من . لیا با عصبانیت چاقوی روی میز بر داشت و گفت برو از جلوی چشمم تا خفه ات نکردم . فلچر غیب شد . لیا : شب یه نامه برای دورسلی ها بفرستین که برن بیرون بعد هری بیارین اینجا . سیریوس : نیمشه بریم . لیا : نه . جلسه بدون هیچ حرفی بسته شد
شب بود و بقیه دنبال هری رفته بود ( تانکس نرفته به جاش رایان رفته ) دورا : لیا اروم باش . لیا : ممنون دورا . تانکس و لیا روابط خوبی داشتن در واقع عین دو خواهر بودن . هرمیون با نا خوشایندی به انها نگاه کرد . دورا : وقت شلیک دوم هست . لیا : باشه . مارتا : خیلی دوست دارم اندرومیدا ببینم . اندرومیدا: سلام مارتا . مارتا : سلام چطوری اینجا اومدی . اندرومیدا : با رمز تاز . بعد مارتا و اندرومیدا هم را بغل می کنند . نارسیسا باشرم میگوید : سلام اندرومیدا. اندرومیدا و نارسیسا با واسطه مارتا دوباره اشتی می کنند . تانکس و لیا با شادی به این منظره نگاه میکردن ناگهان. لیا و هرمیون و سوروس: هری. و هر سه بغل او می پرند . ( بعد شام ) مارتا: هر سه بالا هری، هرمیون ، سوروس برید بالا بدویین . هری : اینجا چخبره ؟. هرمیون : اینجا پایگاه محفل ققنوس هست یه محفل سری . هری : فرمانده اش کیه . هرمیون : لیا . هری : پس شما چرا نیستین . هرمیون : بابابزرگ تو جنگ اول فرمانده بود و اینبار لیا فرمانده است به خواست دامبلدور ما توافق کردیم نریم پایین ولی لیا تا جایی که بتونه بهمون میگه البته اگه مامان بذاره . هری : اشتی کردین ؟. هرمیون: بیشتر اتش بس هست . سوروس : اینا اختراع های جرج و فردن . ( راستی بچه های ویزلی هم برای جلسه اومدن) ( چند دقیقه بعد ) هری : کچ پا نکن ... نخور .. نه .. نخور .. گربه بد ... نکن .. ااا خورد ..هرمیون واقعا با این گربه ات بهت خسته نباشید میگم . جرج : بیا یکی دیگه . لیا: اسنیپ نیازی نیست عین موش و گربه بهم بپرید . لیا به هال میادو میگه : شما هام نیازی به اختراعات دوقلو ها ندارین بیاین پایین . وقتی بچها میان پایین بدون لیا لبخند مهربونی میزنه و میگوید: هرچی بخواین بهتون میگم . هری : ولدمورت کجاست ؟. لیا : عمارت مالفوی . هری : وزارت واقعا منو اخراج کرده . لیا : نه . هری فهمید لیا به شدت خسته است چون علاوه بر کوتاه حرف زدنش خستگی در چهره اش نمایان بود . بعد از کمی حرف . هری: چرا هیچی بهم نگفتی ؟. لیا گفت : به خاطر اینکه شاید زیر نظرت داشته باشن .
روز محاکمه) لیا: هری چیزی نمیشه . دراکو: نهایت بر میگردوننت پیش مشنگ ها .و بعد خنده ای کرد لیا نگاهی به او کرد و گفت : ساکت باش . انها نوبتی هری را بغل کردن و بعد با رایان به وزارت خونه رفتن . ( بعد از محاکمه خانه واقعی لیا اینا ) لیا : چی شد؟. هری: تبرئه شدم. بقیه: اوففف. سیریوس چیزی زمزمه کرد. لیا: تو ساکت شو دلقک سیرک . ریموس و رایان : باز اینا شروع کردن . هری: باز با مارتا قهر کردین . رایان: اتش بس موقت بود .سوروس: تبریک میگم حداقل از شر مالفوی خلاص شدیم . سیریوس: قهوه ای چیزی در مورد افسون چسبندگی پیدا نکردی . لیا : قهوه ای خودتی دلقک . سیریوس: نسکافه ای خوبه . لیا کتاب بزرگی را بلند میکند و با لحنی تهدید وار می گوید : ساکت میشه ای یا با همین بزنم تو کلت . سیریوس : نه نه غلط کردم ببخشید . لیا : نه چیزی پیدا نکردم مگر اینکه اونجا رو خراب کنی . هری: تا کی پیش اونا باید باشم ؟.
جلسه محفل) مارتا : خوشحالم برگشتی. لیا: من برنگشتم . مارتا: ولی شب قراره اینجا بمونید . سیریوس: مارتا بس کن ، تو خوبی قهوه ای . لیا با خستگی فراوان: به مرلین قسم یبار دیگه بگی قهوه ای خفت میکنم . رایان: لیا الان چند هفته است داریم زحمت میکشیم. لیا: باید دورا( تانکس میگن دورا) بیاد ببینم چه گلی سرمون بگیریم. اندرومیدا: دیر نکرد ؟. لیا: نه رمز تاز ۵ ثانیه دیگه حرکت میکنه . لیا: ۴،۳،۲،۱، سلام دورا. دورا: اره یکم معطل شدم ولی حدس مون درست بود. لیا با هیجان فراوان از پرید و با صدایی پر از هیجان گفت: خودش بود ، تو عمارت مالفوی؟؟؟. دورا: اره اره خودش بود دیدمش اون پتی گرو و مالفوی هم پیشش بودن به همراه مار بزرگش . لیا با شوق دستانش را به هم کوبید انرژی دوباره به همه برگشته بود . نارسیسا: پس فقط نیاز داریم یهو افراد وزارت برن اونجا و ولدمورت ببینن اینجوری همه چی تموم میشه . نارسیسا عوض شده بود انگار به سپیدی برگشته بود بقییه جلسه در حال شادی بودن اما لیا انقدر خسته بود که بعد از پایان جلسه نا یه نفس کشیدن هم نداشت .
فردا صبح) همه بیدار بودن لیا و هری و هرمیون و سوروس داشتن باهم حرف میزدن ناگهان لیا شروع کرد با شدت به خندیدن . هری: وای خدا خل شد رفت . مارتا: الان چخبره خونه رو گذاشتین رو سرتون ؟. حتی امدن مارتا و نارسیسا هم مانع خندیدن لیا نشد . لیا: ای خدا دلم درد گرفت . هری: خب نگفتی الان به چی میخندیدی؟. لیا چیزی را زمزمه کرد که بقییه نشنیدن ولی هری و هرمیون و سوروس و لیا از خنده ریسه رفتن . بعد از خنده در حالی که صبحانه می خوردن . هری: دیشب تو جلسه چیزی شد . لیا: اره ... نه ... یعنی چطور؟. هری: صدای خنده تون می امد . لیا لبخند شیرینی زد که چال خنده اش نمایان شد . لیا: اره . بعد به مارتا گفت: ماها می خوایم بریم بیرون . مارتا: باشه😊. بعد از صبحونه) لیا: به نظرت این خوبه ؟. لباسی کوتاه بیرون اورد . لیا اخم کرد. لیا: نه این چیه ؟ برو خودم برات لباس بیارم . ( یچیزی یادم رفت بگم لیا رو هرمیون حساسه تو شاهزاده دورگه معلوم میشه )
هر چهار نفر وارد دروازه ای می شوند که به خیابان ماگل ها باز است . هری : اینجا کجاست ؟. لیا: لندن، حوصلم سر رفته به شدت و از کارای محفل خسته شدم الانم تابستون هست یکم تفریح بد نیست ها بعد از اون اتفاق ژوئن 😊🙂؟. انها شروع به تفریح کردن به برج ساعت رفتن بعد به پارک سنت جیمزپارک ، پل ، و خیلی چیز های دیگر انگار انها چهار نوجون عادی هستن نه چهار جادوگر استثنائی که یه عالمه دردسر در راه داشتن
در اخر جایی ایستادن تا غروب را تماشا کنند . لیا: باورم نمیشه این همه بهمون خوش گذشت . هری: اره انگار معمولی بودیم . هری از دیشب مشغول تمرین برای گفتن چیزی است . هری: فکر کنم بهتره دیگه باهم دوست نباشیم . هری انتظار داد و فریاد داشت انتظار همه چی داشت جز . شترققق صدای ضربه سیلی پیچید . درد در چهره هری داد می کشید . لیا: واقعا فکر کردی ولت می کنیم تو دیوونه ای ما ها عاشق تو ایم عاشق خودمون هستیم من هیچ وقت با کسی دوست نبودم هیچ وقت احساس ارامش نداشتم همیشه فکر میکردم تموم اینکارهایی که باهم کردیم غیر ممکنه ولی با شماها ممکن بود که هیچ حتی لذت بخش بود هری . هری داد کشید : فکر میکنی برای من اسونه؟ نهههه. لیا: پس خفه شو . هری: ولی این خطر ناکه این بلاها . لیا و هرمیون و سوروس : اره ولی ما باهات می مونیم . هری ارام گرفت و با کمی بهت گفت: یعنی با من می مونید ؟. بقییه : تا اخرش . بعد می خندن و به تماشای غروب ادامه دادن
در خانه کوهستانی مارتا پسری مو بلوند در اتاقی دنبال چیزی میگشت ناگهان چشمش به البومی افتاد که روی میز کنار تخت بود روی تخت نشست و البوم را باز کرد اولین عکس عکس زنی با موهای بلند زرشکی و چشمان سبز بود در کنارش مردی ایستاده بود موهایی نامرتب و چشمان فندقی رنگی داشت در بغل انها پسری با موهای پر کلاغی با چشمان سبزی که از زن به ارث برده بود بود انها برای تصویر عکس تکان می دادن و لبخند می زدن بعد از چند عکس عکس چهار بچه بود پسری با چشمان سبز و موهایی پر کلاغی در وسط ایستاده بود پسری با موهای قهوه ای تیره کنارش ایستاده بودن دختری با چشمان قهوه ای رنگ به پسر چشم سبز تکیه داده بود و دختری با چشمان نسکافه ای به پسر دیگر تکیه داده بود . پسر زمزمه کرد: چقدر خوشبختن چهار تا دوست که همیشه باهمن یعنی میشه منم باهاشون دوست بشم ؟. بعد شروع کرد به دیدن عکس ها تا به یکی از عکس ها رسید زیرش نوشته بود : برای جدا کردن ما چیزی بیش از مرگ لازم است ما چهار دوست ، چهار افسانه جدا نشدنی قول می دهیم تا اخر تمام ماجراجویی هایمان باهم باشیم و هیچ وقت ازهم جدا نشویم . پسر اشکی که روی گونه اش بود را پاک کرد البوم را روی میز گذاشت و مشعول فکر کردن شد
خب تموم شد ولی باهاتون کار دارم من مدتی هست که دارم شیفت میکنم الان محفل ققنوسم و خب دی ار من شبیه داستانمه یه مقدار ولی فرق داره بگذارم خاطراتمو ؟ اون دوستایی که نظر نمیدن میشه یکم لطف کنین بهم بگین؟ خب برید بدی نتیجه میخوام از اینده بزارم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااااالی خیلی خوب بود منم بیصبرانه منتظر شاهزاده دورگه ام لیا واقعا خیلیی باحاله به نظر من که حتما ادامه بده🤍
آفرین عزیزم استعداد نویسندگیت خیلی خوبه 😍❤️❤️
خودمم همینطور
عالیههه❤
با توصیفاتی که تو کردی بیصبرانه منتظر شاهزاده دورگم😁