10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 3 سال پیش 838 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلامم.... پارت ۲۴💔💖
سرگردون به مامان و بابا چشم دوخته بودم..
عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود، آب دهنم و قورت دادم و صورتم به سمت آدرین برگردوندم..
خونسرد به صندلی تکیه داد بود،،
اعصابم بیشتر بهم ریخت، من از استرس داشتم میمردم اونوقت اون انقدر راحت بود..
دهن باز کردم تا فحش بارونش کنم
اما همون زمان پاش و از زیر میز رو پام گذاشت و محکم فشار داد
که از زور درد جیغی کشیدم..
مامان هراسون پرسید: چی شد مرینت خوبی؟
با اینکه درد داشتم ولی سرم و تکون دادم..
که آدرین لبخند پرحرصی بهم زد و چشم قوره ای بدی رفت..
آدرین با لذت نگاهم کرد و بلند جوری که مامان بفهمه گفت: اخی عشقم میدونم خیلی خوشحالی ولی لازم نیست با جیغ و داد نشون بدی!
دلم میخواست تو اون لحظه کلش و بکنم..
آدرین: مامان اگه اجازه بدین من دخترتون چند ساعت قرض بگیرم!
بابا: اونوقت برای چی؟
«آدرین»
با سوالش یه دفعه هنگ کردم
زبون رو لبم کشیدم و با تته پته گفتم: چیزه... اومم.. قراره اینجا رو بهم نشون بده و بعدم بریم برای تفریح،،
مادرش لبخند زد و معنادار به دوتامون نگاه کرد..
ولی پدرش مشکوک بهم چشم دوخت..
اصلا مهم نبود، همین که بتونم از خونه بیرون ببرمش برام کافیه ولی قبلش خداکنه لوکا اینجا نرسه.
دستش و گرفتم و فشردم، چپ چپ نگاهم کرد،،
با یه جهش از رو صندلی بلند شدم و اونم همراه خودم بلند کردم
با احترام روبهشون گفتم: خب با اجازه!
و پشت بندش فوری همراه باهاش، از اشپزخونه بیرون زدیم..
مرینت دستش و با شدت از تو دستم بیرون کشید و طلبکار دست به سینه گفت: ازم که اجازه نمیگیری.. حداقل بزار لباسم و عوض کنم با اینا که نمیتونم بیام..
چشمم که تیپش افتاد، سری با تاسف تکون دادم و اونم به سمت اتاقش رفت،،
به گوشه دیوار تکیه کردم و طولی نکشید که ذهنم به دیروز پر کشید
«فلش بک، ۱ روز پیش»
در و محکم پشت سرم بستم خودم روی تخت ولو کردم..
طاق باز دراز کشیده بودم و بدون هیچ هدفی به سقف خیره شده بودم..
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در به شدت باز شد،
با یه جهش هول زده از رو تخت بلند شدم..
با دیدن نینو با فکی قفل شده غریدم: چه خبره... چیه اومدی؟
اصلا به حرفم گوش نداد و با قدم های بلند کنارم رو تخت نشست
صورت بی رنگش، این و به من میفهموند که حتما یه اتفاقی افتاده،،
با صدای لرزونی پرسیدم: نینو چی شده.. چرا این شکلی شده؟
آب دهنش و قورت داد. به گوشیش اشاره کرد
نینو: ببین یه چی میگم، عصبی نشی ها؟
این حرفش بیشتر مشکوکم کرد
سرم و تکون دادم و گفتم: باشه بگو!
نینو: ببین بعد اینکه رفتی لوکا به تلفن شرکت زنگ زد... گفت میدونه مرینت کجاست!
بی طاقت گفتم: خب!
با تته پته ادامه داد: خب.. گفت بلیط گرفته و قراره بره پیشش، میخواد مرینت و از تو دور کنه! جوری که نتونی ببینیش
عصبی داد زدم: برای چی؟
کمی عقب رفت و ادامه داد: اینو نمیدونم ولی گفت اون دختر به درد تو نمیخوری... میخواد بره به مامان و باباش بگه تو یه روانیه که میخواد دخترشون و بگیری و....
تا چشمش به صورتم خورد حرف تو دهنش ماسید.
مطمعن بودم صورتم سرخ، سرخ شده بود..
فوری از رو تخت بلند شدم.
عصبی دستم و لای موهام کردم. من تا بلایی سر این بشر نیاوردم ولش نمیکنم،،
نینو با ترس و لرز پرسید: میخوای چیکار کنی؟
گوشه لبم و به دندون گرفتم
واقعا باید چیکار کنم که دوباره اون اتفاق برام نیفته..
با فکری که به ذهنم رسید، غیر ارادی با دستم زدم گلدون و شکوندم..
با تاسف سری تکون داد و رو به نینو با شوق گفتم: فهمیدم.. اگه برم اونجا و خودم و به مادر و پدرش نشون بدم و پسر خوبی باشم میتونم به هدفم برسم،،
نینو با یه ابروی بالا رفته پرسید: خب حالا رفتی بعد از اون چیکار میکنی؟
من: هیچی میگم برای امر خیر اومدمم و عاشق دخترتونم بعدم به این روش مرینت و از خونه میکشم بیرون تا دست لوکا بهش نرسه
نینو مرموز لبخندی زد و گفت: اوه پس واقعا عاشقشی نهه؟
لبخند رو لبم خشک شد..
اخم غلیظی کردم و قاطع گفتم: هنوز معلوم نیست ولی ازش خوشم میاد،،
خودمم از این حرفم تعجب کردم راحت همه چیزو به نینو گفتم..
بدبخت تو شوک رفت، با دهن نیم باز نگاهی بهم انداخت،.
فوری به سمت در اتاق رفتم و قبل از خروج گفتم: نینو، لوکا رو به تو میسپارم پیداش کن،،
سرش و با جدیت تکون داد و منم با خیال راحت از اتاق خارج شدم
«زمان حال»
با صدا زدن های پی در پی مرینت به خودم اومدم و گیج گفتم: هاا هااا چیه؟
مرینت پوزخندی زد و سرش و با تاسف تکون داد..
بی میل گوشه استین کتم گرفت و با هم به سمت در خروج رفتیم.
وقتی با پدر و مادرش خدافظی کردم بلاخره بیرون اومدیم
مرینت دست به سینه بی میل گفت: خب کجا قراره بریم،،
سرم کمی کج کردم و گفتم: هر جا تو دوست داری؟
دستاش و با ذوق بهم کوبید و شوق زده و دستم و گرفت و مثل دختر بچه ها تند تند گفت: ایول ایول... اول کجا بریم..اومم بستنی بخوریم بعدم بریم خرید و، بعدم بریم سینما باشهه؟
چنان مظلوم به چشمام نگاه میکرد که دلم برای یه لحظه زیر رو شد..
آب دهنم و قورت دادم و سرم و تکون دادم، منو همراه خودش کشید و به سمت اونور خیابون رفتیم..
یه بوفه بستنی فروشی بود،
چقدر به خونشون نزدیکه...
بی حوصله باهاش راه می رفتم که با ایستادن ماشین مشکی رنگی گوشه خیابون خونشون و فردی که پیاده شد. عرق سردی رو پیشونیم نشست..
مرینت برگشت و به خونشون نگاه کرد..
که فوری قبل از اینکه نگاه لوکا بهش بخوره به سمت خودم کشیدمش تو آغوشم گرفتمش..
گوشه های کتم و بهم نزدیکتر کردم و کاملا سرش و پوشیدم
خواست اعتراضی کنه که فوری عقب، عقب رفتم که پشتم به یه چیزی خورد..
برگشتم که با چند آدم روبه رو شدم
جمعیت زیادی بودن که به سمت مخالف میرفتن..
بدون فکر دستش و گرفتم و وارد اون جمعیت شدیم..
بدون اینکه بفهمم قراره کجا بریم،،
ازم جدا شد و عصبی داد زد: چی شده.. چرا با اینا میریم!
موندم الان چی بگم. همون موقع صدای پسر کنارم و شنیدم که گفت: تو کمپ جنگلی قراره کلی کار کنیم!
پس ما قراره به یه کمپ جنگلی بریم..
من: اومم خب کمپ چنگلی،،
مرینت با چشمای گرد شده پرسید: کمپ چی؟... اخه چرا ما باید اینجا باشیم،،
و پشت بندش با لب و لوچه اویزون نگاهم کرد..
نفسم و کلافه بیرون دادم
این دخترا بلد بودم با روح و روان ما بازی کنن..
دستش و فشردم و با لحن آرومی برای دلجویی گفتم: قهر نکن دیگه.. یه بارم اینجوری تفریح کنیم قول میدم بعدش هر جا تو بگی بریم!
بی میل سرش و تکون داد و پرسید: میگم چرا به مامان و بابام گفتی همو دوست داریم؟
مرینت نباید هیچی و بفهمه، دوست ندارم از تعصبم چیزی بگم.
پس فقط گفتم: دلیلش و بعدا میگم،،
بیشعوری زیر لب گفت و دیگه حرف اضافه ای نزد..
بعد نیم ساعت به جنگل مورد نظر رسیدیم.. اصلا فکر نمیکردم اینجا جنگل داشته باشه... ولش اصلا به من چه..
چند ساعتی میشد که با مرینت زباله های تو جنگل و جمع میکرد
حالا فهمیدم این یه کمپ برای پاکیزه نگه داشتن محیط زیست..واقعا به غلط کردن افتاده بودم کاشکی یه جور دیگه فرار میکردم به جای اینکه اینجور تو خاک کار کنم..
اصلا به من نمیاد، ادرین اگرست و این کارا هه عمرا
خسته و بی حوصه روی زمین نشستم..
تا کمی خستگیم از بین بره
به سمتی که مرینت اونجا بود برگشتم و گفتم: مری میگم.....
با دیدن جای خالیش قلبم برای یه ثانیه ایستاد،،
شتابزده از جام بلند شدم و کمی جلوتر رفتم و داد کشید: مــریــنــت کجایی؟
اما هیچ صدایی نیومد..
با تردید به عقب نگاه کردم. اگه دنبالش برم ممکنه بقیه زودتر برن ولیی... نکنه گم شده باشه و اتفاقی براش افتاده..
تردید کنار گذاشتم و سمت مخالف رفتم و شروع به صدا زدن کردم، امیدوار بودم بتونم پیداش کنم
«مرینت»
با نوک پام آروم و اهسته جوری قدم میزدم که صدای پام بلند نشه..
خرگوش کوچولوی پشمالویی که کنار ایستاده بود هدفم بود..
کل راه و دنبالش کردم که بلاخره تونستم یه جا گیرش بیارم..
تو یه حرکت ناگهانی به سمتش حمله ور شدم که جاخالی داد و از زیر پام رد شد و فرار کرد..
عصبی پام و رو زمبن کوبیدم. اه نزدیک بود..
داشتم زیر لب غر میزدم که یهو چشمم به اطراف افتاد..
پس آدرین و بقیه کجان نکنه گم شدم
از فکرش بدنم لرزید..
لعنتی هوا تاریک شده بود چجوری میتونم پیداشون کنم..
پاهام سست شد و آروم آروم لیز خوردم و به درخت پشت سرم تکیه دادم..
کاش الان آدرین پیشم بود، الان من چیکار کنم..
دستام و دور زانوهام حلقه کردم و سرم و روش گذاشتم.
برای اولین دلم میخواست فریاد بکشم و گریه کنم..
هوا کاملا تاریک بود و به قبرستون شباهت داشت..
قطر اشک سمجی از چشمام چکید از ترس به خودم می لرزید،،
الان چند دقیقه بود مثل مجسمه سرجام ایستاده بود..
همون موقع صدای خش خش برگا اومد و بعدم هیکل یه مرد و جلو روم دیدم..
از ترس دستام و رو دوتا گوشم گذاشتم و جیغ فرابنفشی کشیدم و طولی نکشید
صدای هق هق بلند شد..
اون مرد اومد کنارم و تند تند گفت: منم مرینت... آدرین گریه نکن دختر،،
انگار دو دستی دنیا رو تقدیمم کردن
به آغوشش پناه بردم..
به لباسش چنگ زدم و محکم بغلش گرفتم..
من: آدرین خیلی خوشحالم که اومدی،،
«ادامه تو نتیجه👈»
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
39 لایک
اجی حرف نداشت ولی هرروز یک پارت بزار پارت بعد اینم بزار
مرسی اجی❤
ببخشید نمیرسم هر روز بزارم اخه داستان دیگه ای هم دارم و تکالیف مدرسه هم که هست 🙂
ولی پارت بعد و دارم مینویسم ♥
باشه اجی خسته نباشی ایده هات حرف نداره اما دوست دارم بدونم چی جوری از خرس فرار می کنن
عالی بود آجی 💜☺💜
عالی و محشر بود آجی🌹💖💖
عالی بود پارت بعدی کی میذاری؟
مرسی عزیزم ♥
امروز نمیرسم اخه نزدیک ۱۰ صفحه تکلیف دارم ایشالا فردا☺️
باشه مرسی❤
خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمت
اهل کجایی من ساری
منم خیلی دوست دارم ببینمت😍
من اهل مشهدم ☺️
حیف کاش اینجا بودی
تو محشری و این نیاز به گفتن نداره ولی باز میگم💜😚
مرسی اجی گلم خودت محشری عزیز دلم 😍🥰
عالی بود آجی
خیلی با استعدادی
پارت بعدی لطفا
خیلی خیلی قشنگ بود و ماجرای اون خرس هم جالبه
مرسی اجی گلم❤
انقدرم با استعداد نیستم 😂
اره ولی خرسه زود میره، زیاد کارشون نداره😂
خدارو شکر
نه عزیزم تو خیلی با استعدادی
جدی؟ هیچ وقت فکر کردم یه نفر اونو بهم بگه اخه چند تا از دوستام میگفت داستانات زیادی خیالیه😂😑
مرسی از اینکه بهم روحیه میدی اجی😘😍
سلام آجی
چه خبر
چرا پارت ۲۵ نیومده
مثل همیشه فوقالعاده و عالیییییی بود❤❤❤❤❤❤❤
وای ممنون اجی جون 😍💖🥰
عالی بود
ممنونم عزیزم ❤❤
عالی
بعدی
مرسی😍
سعی میکنم زود بنویسم