سلام سلام بنده بالاخره برگشتم هوراااا خب جدا از این کارای من یه چیزی هست که بگم من کلا ۲ دونفر دنبال کردم یکیش ناشناخته نویسنده شاهزاده فراری هست اونیکی H.Granger هست چون داستاناشون قشنگه البته H.Granger تازه شروع کرده ولی انگار ناشناخته قراره پدر مارو در بیاره تا بقیش رو بنویسه اما با تمام این ها شاهدخت گریفیندوری قشنگه بالاخره هویت شاهدخت مشخص شد بنده سکته کردم . گمشده در خاطراتم خیلی قشنگه و جان پیچ مرگ هم قشنگه اگه پارت بعدیشو بذاره حرص نده 😠 و.... دنبال نمیکنم ولی نظر میدم و میخونم و اما این پارت : حادثه ای وحشتناک برای لیا . حالا میفهمم چرا ناشناخته انقدر بلا سر الک میاره خیلی لذت بخشه خب بریم ببینید لیا رو کشتم یا نه ؟
از زبان راوی : امروز روزی عجیب ، هیجان انگیز، خاطره ساز و وحشتناکی برای چهار گانه طلایی بود . لیا حدس و گمان های عجیبی زده بود اما به کسی نگفته بود البته اینبار تمامی حدس های لیا به نوعی غلط بود اونروز لیا تنها به کلاس دفاع رفته بود هرمیون در کلاس علوم مشنگی و هری در کلبه هاگرید بود و سوروس در برج گریفیندور انروز کلاس با اسلایدرین بود ومودی برای خاتمه دادن دشمنی هزاران ساله اسلایدرین و گریفیندور بچه ها را با هم تقسیم کرده بود لیا با دراکو مالفوی و استوریا گرین گراس افتاده بود طبیعتا برای لیا که اکثرا با گریفندوری ها همکار بود و بیشتر با خواهرش یا هری و سوروس بود سخت بود ناگهان پانسی گفت : نمی دونم چرا همه فکر میکنن دامبلدور ارشد میشه در حالی که بلد نیست کار گروهی انجام بده . لیا هیچ توجهی نشان نداد در حالی که کارش انجام میداد زیر چشمی به مودی نگاه کرد و زمزمه کرد : له جی منس .
لیا همه چیز را فهمید وحشت کرد ولی چیزی در قیافه اش نشان نداد کارش تمام شد همه رفته بودن کیفش را برداشت و رفت نمی دوید ولی تند قدم بر میداشت داشت از کلاس دور میشد ، هیچکس در راهرو ها نبود ناگهان لیا صدای مودی را شنید : لیا دامبلدور . قلب لیا لرزید پس فهمیده بود قدم هایش را تند تر کرد به نوعی که می دوید مودی داشت لیا میرسید لیا کیفش را محکم رو شانه اش گرفت و دوید وقتی از پله ها بالا رفت پله ها تغییر جهت دادن
لیا با تابلو ماری پاینز ( خیالی) نگاه کرد زن مهربانی بود پس گفت : ماری خواهش میکنم اینا رو به هیچکس نگو وقتی خواهرم دیدی به اون بگو به اون و دوستام هری و سوروس خواهش میکنم بگو به کسی نگن وگرنه به خطر میفتن بهشون بگو تو مدرسه یه خائن هست یه استاد بگو مواظب خودشون باشن بگو مواظب باشن خواهش میکنم . ماری: بله بله لیا حتما . لیا چوبش رو در اورد ناگهان جایی دور از دید ماری مودی قلابی ایستاده بود پرتو های به لیا میخورد و او را از پا در می اورد ناگهان : ابلویت.لیا دستانش را سپر صورتش کرد و از حال رفت.
ماری سریع به اتاق دامبلدور رفت دید مک گوناگال هم انجاست و چند نفر دیگه . بریده بریده گفت : مینروا ... البوس . البوس : چیشده . ماری : یکی از نوه هات زخمی شده . مینروا ترسیده : کدوم نوه ام . اون چون نام لیا نمیدانست مشخصات ظاهری اش را گفت : نمیدونم ولی دختر بود قدش بلند بود موهای بلند قهوه ای داشت بچه یکی از پسرات بود چشماش مثل پسرت بود چشماش یه رنگ عجیب بود . مینروا حیرت زده و با وحشت : البوس ... لیا . البوس و مینروا دوان دوان زیر تابلو ماری رفتن
خب خب خب هیچی از لیا نمیگم مرده یا زنده است فعلا میریم پیش هرمیون اینها 😝) هرمیون هری وسوروس زیر درخت راش ایستادن هرمیون با نگرانی ،منتظر لیا است ناگهان پانسی میاد مالفوی هم که نمی دونست چه خبره از یه طرف دیگه میاد . پانسی : دراکو چه خوب شد که اومدی بیا چند تا گالیون به اینا بدیم برن برای تشیع جنازه دوستشون لباس مشکی بخرن . مالفوی : چی میگی کدوم مراسم . پانسی : مراسم مرگ لیا . هرمیون که عصبی بود گفت : چی میگی دختره احمق . ناگهان متوجه منظور پانسی میشود سریع کیفش را بر میدارد و می گوید : تنها جایی که به فکرم میرسه درمانگاه هست بدویید بریم
هری و هرمیون ، سوروس به درمانگاه رفتن خانم پامفری با تعجب به انها نگاه میکرد اما انها نگاه شان به کسی که روتخت بود ثابت ماند دختری خونی با وضعی بد روی تخت بود ان لیا بود هرمیون : پس خون چی . پامفری : سریع ازش گرفتم. تعداد اسیب ها زیاد بود اون خصوصیات بدترش میکرد همین که زنده است یه معجزه است ، دختر بیچاره حتی فرصت نکرده از خودش دفاع کنه فقط دستاش رو سپر صورتش کرده .
لیا بیهوش شده بود زخم هایی که خورده بود زیاد بود هرمیون تاشب تو درمانگاه بود خبر همه جا پخش شده بود احتمال زنده موندنش ۴۰ درصد بود لناهم با جینی هم اتاق بود خانم پامفری به زور هرمیون فرستاد بره سریع به برج رفت رفت به اتاقشون تا رفت توی اتاق بوی عطر لیا به بهش رسید اما خبری ازش نبود خبری از اون قیافه محکمش نبود خبری از اون لیا قوی نبود هرمیون چشمش به دفتر نقاشی لیا افتاد بعد چشمش به یه دفتر افتاد تو اون دفتر هیچی نبود چون اون خواسته هر چهار تا شون بود عین دفتر تام ریدل
با این فرق که دفتر اون تسخیره شده نبود یه دفتر خاطرات بود یه دفتر که لحظه به لحظه دوستیشونو با تصویر و صدا ضبط میکرد بدون اینکه کسی بفهمه فقط کافی بود لمسش کنن همین تا ببینن چیشده هرمیون به امروز رسید نوشته بود حادثه ای وحشتناک برای لیا . اما هیچی نشون نداد که کی به لیا حمله کرده این خواسته لیا بود
هرمیون به گذشته رفت به تابستان امسال ( فلش بک به اون موقع خانه دامبلدور ها ) بعد از یک سال در هاگوارتز بودن همه بالاخره به خانه برگشتن بچه ها داشتن خانه مادر و پدر بزرگ را تمیز میکردن سوروس هم پیششان بود ناگهان پای لیا سر خورد و داشت می افتاد ولی سوروس او را گرفت سریع از هم جدا شدن لیا رفت و به گل ها اب داد سوروس مشغول تمیز کردن پنجره شد هیچکس انها را ندید جز هرمیون لیا تا شب سرخ بود و هرمیون هر وقت که او را می دید میخندید ( پایان فلش بک ) چرا انقدر دلش برای لیا تنگ شده بود انگار چیزی را گم کرده بود .
اینده ) دختری در ساحل رو به دریا گریه میکرد کمی ان طرف تر دو پسر نشسته بودن دختری در بغل یکی از انها بود هر دو پسر اشک از چشمشان سرازیر بود ناگهان دختر فریاد زد : لیاااااا . پسری که بغل دختر بی جان که در بغل پسر بود به سمت دختر رفت دستش را روی شانه اش گذاشت دختر داد زد : نننننهههه انصاف نیست چرا اخه ، چرا اون باید میرفت خدا نهههه. افتاد روی زمین با صدایی ارام گفت : لیا التماست میکنم برگرد خواهش میکنم تمنا میکنم اخه بدون تو چیکار کنم . پسر پیشش نشست و گفت : هرمیون خواهش میکنم ... به خاطر لیا . دختر گفت : هری نمیتونم من نمیتونم بدون اون نمیتونم ... من از تنهایی میترسم .... من از نبود لیا وحشت دارم اون همیشه مواظبم بود دیگه کسی نیست برام لالایی بخونه ... بغلم کنه اخه لیا رفته . دختر تصور کرد که خواهرش دارد برایش لالایی میخواند مصر اخر در گوشش پیچید : اینو بدون من تا هر وقت بخوای پیشتم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجی خیلی عالی بود اشکم در اومد خیلی تو داستانت احساسات به خرج میدی واقعا عالیه ولی اگه لشکر آدم بکشی لشکر فالورات رو میکشم گفته باشم 😡😑🤦♀️
ممنون اجی قول نمیدم یه لشکر نکشم شاید نصف شخصیت هارو کشتم
اءنکه از یه لشکر بیشتره😨😨😨😨😨😨
خب چیکار کنم طرفدار پر و پا قرص اثر رولینگم دیگه اما اگه لیا بکشم هرمیونم میکشم این دوتا دوقلو ان باهم اومدن باهم میمیرن
اره خودمم لیا رو دوست دارم اینبار نمیکشمش اما توی جنگ میخوام اشک همه تون در بیارم یه لشکر ادم میخوام بکشم شاید چهار گانه طلایی هم باشن توشون
نه دیگه ببین به این میگن منطق رولینگی😃😑
#رولینگ_نباشیم😹
وای خدا من نمیخوام لیا بمیره.بچه خوبیه🥺🤧
پرفکت💕
حالا وایسین یه کشف هویت دیگه هم بعد این داریم،اینبار شاهزاده اسلیترینی.حالا حالاها ولتون نمیکنم🙂😹