
جای مرگ مینویسمش😐
وقتی۲۴ سالم بود عا*شق یک پسر شدم. با موهای طلایی و چشمای سبز رنگ .واقعا دوستش داشتم ولی اون نمیدونست که دوستش دارم بعد چند ماه تونستم حسم نصبت بهش رو بگم . اون هم عا*شقم شده بود . یه شب بهم پیام داد که بیام لب رود خونه . لباسم رو پوشیدم و بدون اینکه به مادر ، پدرم ،خواهر و برادرم چیزی بگم از خونه بیرون رفتم لب رودخونه منتظرش شدم .نیومد .بیشتر منتظرش شدم نیمد. ساعت تقریبا ۲ بود و هنوز نیومده بود تا صبح منتظرش موندم ولی نیومد .
دیگه ساعت ۶ بود و من از ساعت ۱۲ شب منتظرش بودم خوابمم میومد .پس تصمیم گرفتم برگردم به خونمون داشتم میرفتم که یهو ادرین از بالای تپه ها سر خورد و امد پایین. ادرین:منتظرت که نزاشتم؟ مرینت:چرا انقدر دیر امدی ؟از ساعت ۱۲ منتظرت بودم. ادرین:واقعا ببخشید اون چیزی که میخواستم رو سخت میشد پیدا کرد.مرینت:حالا واسه چی گفتی بیام اینجا؟ .ادرین :واسه این *و جلوش زانو میزنه و در یه جعبه رو باز میکنه*مرینت با من ازد*واج میکنی؟ مری: ااره *و ادرین حلقه رو دستش میکنه* دور حلقم با مروارید های سفید رنگ کوچیک پر شده و روشم یه الماس درخشان بود واقعا خوشگل بود.
وقتی رسیدم خونه مادر و پدرم و خواهر و برادرم. بیدار بودن . خواهرم به حلقم حسودیش شده بود😂اخه حلقه خودش خیلی ساده بود وقتی بهشون گفتم حلقم چقدر گروه قیمته باورشون نمیشد که چقدره . مخصوصا الماس روش به اندازه ی چشمای ادرین براق بود.خیلی دوستش داشتم. بعد چند ماه روز ازدوا*جمم شروع شد . روز ازداواجم خوب بود .ادرینم خیلی مهربون بود. تقریبا ۵ سال از ازدا*جمون گذشته بود که من حال خوبی نداشتم و اون روز ساگرد ازدوا*جمون بود . رفتم دکتر ولی نتونست مریضیم رو تشخیص بده. نمیخواستم به ادرین چیزی بگم .اون برا سالگرد ازداو*اجمون خیلی برنامه داشت و من نمیخواستم با حالم نگران بشه .
رفتم دکتر ولی نتونست مریضیم رو تشخیص بده. نمیخواستم به ادرین چیزی بگم .اون برا سالگرد ازداو*اجمون خیلی برنامه داشت و من نمیخواستم با حالم نگران بشه . تصمیم گرفتم برم یه دکتر دیگه ولی اون بهم گفت برم ازمایش بدم .این کارو کردم . بعدشم که نشستم روی صندلی های ازمایشگاه و منتظر جواب شدم . بعد چند دقیقه یه دختر مو طلاییه که موهاش کوتاه بود برگه ازمایشم رو بهم داد و سری رفت. جواب ازمایشم مثبت بود و این خوش حالم میکرد. همینطور ادرین رو! اون خیلی دوست داره بابا بشه منم خیلی دلم میخواد مامان بشم.ولی اگه حام*لم پس امروز چرا خو*ن بالا اوردم؟ ولی اون لحضه برام هیچی جز اینکه به ادرین بگم بابا شده برام اهمیت نداشت.بلخره رسیدم خونه
ولی ادرین خونه نبود .جلوی در یه نفر با گل برگای رز قرمز نوشته بود مری دوستت دارم. خوش بحال کسی که این رو برایش نوشتن!چقدر اهمیت داشته که با گلبرگای رز بنویسه مری دوستت دارم. میخواستم ادرین رو سوپرایز کنم یه لباس ابی با جوراب شلواری مشکی پوشیدم و زدم شبکه ای که همیشه ازش بدش میومد و برگه ازمایشمم گذاشتم کنار تلویزیون . و لامپا رو خاموش کردم
یه سری شمع روشن کردم روزی زمین یه سبد گلبرگ رز قرمز بود
اونا رو تو خونه پخش کردم و از پله ها رفتم بالا و منتظر شدم ادرین بیاد.
بعد چند قیقه در باز شد و ادرین امد داخل.ادرین:مرینت.چرا باز زدی این شبکه؟این گلبرگا واسه چیه؟ توهم مبخوای سوپرایزم کنی؟
ولی باید بگم من سومرایزمو اماده کردم الانم تو اتاقمه*و میره تلویزیون رو خاموش کنه که اون برگه رو مبینه و میخونتش *
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی پارت بعد کی میاد؟
مرسی
تو این اکانتم ادامش میدم
عالی.
این پارت ۲ هم داره ؟
یا تک پارتیه ؟
اره پارت ۲ داره
چون دارم طبق یه زندگی واقعی مینویسمش
عالی ادمه
لطفاتاریخ مصرف شده ی عشق را هم ادمه بده
ممنون
حتما