عشقی که با نفرت شروع شد۱۳

از زبان مرینت: که یه دستی دور کمرم حلقه شد و یه گردنبند حرف A از کردنم آویزون شد برگشتم سمت ادرین گفتم منم تحمل ندارم دستاشو محکم تو دستام قفل کرد سریع دستمو کشیدم و رفتم بیرون همین که درو باز کردم

دیدم کاگامی جلوی در گفت اون به همین راحتیا به کسی دل نمیبنده قدر شو بدون منم بدون این که چیزی بگم رفتم خوابگاه آدرین اومد تو گفت جواب نهایی رو بهم ندادی از منتظر موندن خوشم نمیاد

گفتم جواب چی گفت همون که خودت میدونی گفتم خب منم عاشقتم آروم هلم داد رو تخت خودشم کنارم دراز کشید گفت مرسی گفتم برای چی گفت برای اینکه خودتو تو ❤️ قلبم جا کردی

لبخندی زدم و گفتم عشق چیزی نیست ما به وجودش بیاریم خودش به وجود میاد قلبت عشقو درست می‌کنه بعدم نشستم ادرینم نشست گفت حق با تو

چیزی که دست خود آدم نیست و تو چشماش نگاه کردم گفت میشه اون جوری نگاهم نکنی گفتم چرا گفت چون اون جوری بیشتر منو درگیر خودت می‌کنی

ببخشید دوستان می‌دونم کم بود لطفاً درک کنید مدرسه ها داره شروع میشه الان بیست و نهم که من دارم این تست و می‌سازم من باید درس بخونم برای ایندم به خصوص این که الان کلاس نهم هستم و سال نهایی باید تلاش مو بشتر کنم البته خدا رو شکر معدلم تو این سه سال راهنمایی از نوزده پایین تر نیومده حتی شاید هر هفته یک پارت از دداستانمو بزارم خواهش میکنم به خاطر این داستانمو ول نکنید خیلی ها فاصله بین پارت هااشون چند هفتست و حتی به یک ماهم می‌کشه ببخشید دیگه زیاد حرف زدم بچه ها احساس میکنم طرف دار های قدیمی داستانم کم شدن ترو خدا اگه هستن یه کامنت بدن من ببینم گرچه فقط چهار هفست عضو تستچی هستم