
خب . قرار بود این پارت. پارت اخر باشه و زیاد باشه. اما مشکلاتی پیش اومد که برگشتیم به همون ۶ اسلاید همیشگی. و مشکلات منم که امیدوارم که درک کنید. من تلاش میکنم زودتر داستان رو تموم کنم. و شما هم که حتما حمایت میکنید.
( بالا ) × دیدی بهت گفتم ؟ همه ماشینای معمولی اطرافمون بادیگاردامون هستن. نباید خیلی توی چشم باشیم. اینطوری بیشتر تو خطر میفتیم. + یعنی حتی اون تاکسیه هم بادیگارد ماست ؟ × اوهوم. + واو. " هیونا به صندلی تکیه داد و لبخندی به برادرش که پشت فرمون نشسته بود زد. × کارت خیلی فوق العاده بود. تو واقعا با استعدادی. + کلی تمرین کردم تا خوب بازی کنم. × خیلی هم خوب بازی کردی. ولی میدونی. دلم برای هه جین میسوزه. درسته شروره اما بیشتر قابل ترحمه. + واقعا ؟ پس شخصیت مورد علاقته. × معلومه. + اما بیشتر مردم توی فیلم از چانگ می خوششون میاد. × هیچکس از اون دختره ی لوس خوشش نمیاد. " هیونا خندید و گفت : اما اون که توی فیلم لوس نیست. × چرا هست. + خوب حالشو گرفتیا. خیلی ازش حرصم گرفته بود. جلوی تو یه جوری با من رفتار میکرد انگار ده ساله با هم دوستیم. فقط اونم نه. همه ی عوامل باهام مهربون شده بودن . × از همه این ادما بدم میاد. " هیونا در حالی که به بیرون نگاه میکرد چشمش به بستنی فروشی کوچیک و زیبایی افتاد. با ذوق سمت هوسوک برگشت و گفت : بریم بستنی بخوریم ؟؟؟ × تو این سرما ؟؟ بیرونو نگاه کن. داره برف میاد. + خب همونش حال میده دیگه. لطفا لطفا لطفا. × باشه. باشه میریم. قیافتو اونطوری نکن. " هیونا لبخند دندون نمایی زد. هوسوک جلوی بستنی فروشی پارک کرد. × برو بگیر بعد بیار تو ماشین. بیرون سرده. + اما... × ببینم مگه میخوای داداشت سرما بخوره. + اه باشه. چه طعمی میخوری. × اممم... شکلاتی. " هیونا از ماشین پیاده شد. و چند دقیقه بعد با دو تا بستنی شکلاتی برگشت. نشست و بستنی هوسوک رو بهش داد. هیونا گاز گنده ای از بستنیش زد . برگشت و دید هوسوک با تعجب بهش نگاه میکنه. + چیه؟ × چطوری انقدر زیاد خوردی. " هیونا خندید و گفت : اینکه چیزی نیست. همیشه با سویونگ دو سه تا بستنی میخوریم. × اها." سرشو برگردوند و گاز کوچیکی از بستنیش زد. هیونا خندید و موهای هوسوک رو بهم ریخت. هوسوک هم خندید و گاز دیگه ای از بستنیش زد. هیونا اومد گاز دیگه ای بزنه که گوشیش زنگ خورد...
+ اا. سویونگه. × همین الان حرفش بود. " هیونا گوشیشو برداشت و همزمان کمی از بستنیشو خورد. + سلام سویونگا چطوری. _ سلام هیونا. هوسوک مرخص شد باز منو یادت رفت ؟؟ + عه . این چه حرفیه. اتفاقا همین الان با هوسوک داشتم راجب بستنی خوردنمون حرف میزدم. فیلمبرداری داشتم سرم شلوغ بود ببخشید. _ میدونی که شوخی میکنم. خب چه خبر. + هیچی. تازه فیلمبرداریم تموم شده. _ خسته نباشی. + ممنون. _ راستش زنگ زدم بهت بگم نظرت چیه بریم سفر. + سفر ؟ الان ؟ کجا ؟ _ خب مامان و بابام رفتن گوانجگو و برای منم بلیط فرستادن که برم پیششون. منم برای چهار روز مرخصی گرفتم . پس فردا هم پروازمه. + اا. اما توی این وضعیت ما ؟ _ میدونم اما اونجا که از سئول بیشتر خطر نداره. تازه هوسوک هم میتونه بیاد. تو کلا یه بار اونم برای زندگی با مامان و بابات اومدی سئول. بقیه سفر هاتونم که اونقدر کوچیک بودی یادت نیست. یه سفر باید بری با برادرت. تازه یه سری به زادگاهت نمیخوای بزنی ؟؟ + خب همش درسته. باشه سویونگا. از هوسوک میپرسم بهت خبر میدم... _ واقعاا ؟؟ مرسیی. باشه. خداحافظ. " سویونگ قطع کرد. " هیونا گوشی رو پایین اورد و توی کیفش گزاشت. به دست خالیش که بستنی دستش بود نگاه کرد. برگشت و رو به هوسوک گفت : بستنیم کو ؟؟ × خوردیش. + خوردممم ؟؟؟ اما من که داشتم با سویونگ حرف میزدم. × همزمان هم بستنی میخوردی. + عجببب. × خب سویونگ چی میگفت ؟ + گفتش که میخواد بره گوانگجو و گفت ما هم بریم. خب راستش دلم خواست که برم. اخه میدونی من فقط وقتی پیش مامان و بابا بودیم سفر رفتم و حتی دقیق یادم نمیاد. × هیونا. میدونی که شرایطش خیلی سخته. هم بخاطر من . هم بخاطر تو و فیلمبرداری و تهدید ها و.... + میدونم. اما همه ی اینا چیزایین که هیچ وقت تموم نمیشن. " هوسوک موهای هیونا رو نوازش کرد و لبخندی بهش زد. × باشه. با کمپانی حرف میزنم...
نامجون : هیونا دقیقا میشه بگی چرا دوستت سویونگ شی نمیاد ؟ + من واقعا نمیدونم نامجونا. هرچی زنگ میزنم گوشیشو جواب نمیده. تهیونگ : از برنامه هامون عقب افتادیم و خلبان هم خیلی صبر نداره. + فقط یکم دیگه صبر کنین خواهش میکنم. سویونگ بخاطر ما بلیطشو کنسل کرد. جین : یونگی این نارنگیا خیلی خوشمزش میخوری ؟ یونگی : بده. هیونا فقط دو دقیقه دیگه باشه ؟ هیونا با نگرانی دم در جت شخصی ایستاده بود . با اینکه میدونست بیهوده اس یه بار دیگه شماره سویونگ رو گرفت. و باز هم صدا توی گوشش پیچید : شماره مشترک مورد نظر خاموش میباشد. " دستشو توی موهاش فرو کرد و با بی حوصلگی به در خروجی ساختون خیره شد. در همون لحظه سویونگ رو دید که از ساختمون فرودگاه خارج شد و سمت اونها دوید. هیونا نفس عمیقی کشید و سوار جت شد. کمی بعد سویونگ از پله ها بالا رفت و سوار شد. پشت سرش در بسته شد. هیونا روی صندلی نشست و گفت : دختر معلوم هست کجایی ؟؟ سویونگ روی صندلی ولو شد و چند نفس عمیق کشید. به سختی گفت : بزار جون بگیرم. میگم. " بطری اب کنارشو برداشت و سر کشید. _ اخیشش." به پشت سرش نگاه کرد. اعضا نشسته بودند. دستشو بالا اورد و تکون داد : سلام اعضای بی تی اس. " همگی سلام کردند. × خب حالا چرا انقدر دیر کردی. _ ترافیک شدید بود. و همشونم ارمی هایی بودند که میخواستن پسرای جذاب بی تی اس رو ببینن. در حدی که مجبور شدم از تاکسی پیاده بشم و تا فرودگاه بدوم. + خب خسته نباشی. _ اگه دو روز پیش اعلام نمیکردین و وقتی میرسیدیم گوانگجو اعلام میکردین که بعد از مرخصیتون میخواین تو گوانگجو کنسرت و فن ساین بزارین . یکم راحت بودیم. " جیمین : تو هم یه فنی چطوری دلت میاد. ارمیامون دلشون برامون تنگ شده بود. جونگ کوک : اینا مهم نیست. پیش به سوی گوانگجووو.....
+ فکر کنم برای مردم عجیب باشه این همه ماشین مدل بالا و ادمایی غریبه با ماسک و کلاه جلوی یه خونه قدیمی که فقط یه پیرزن ساکنشه وایساده باشن . " جیمین : شاید فکر کنن اومدیم دزدی. × تو روز روشن کسی نمیاد دزدی. _ چرا نمیاد. مثل خود شماها. جین : وا. ما که دزد نیستیم. _ شما تو روز روشن قلب هزار تا ادم و میدزدین. کار اصلیتون دزدیه اصلا. " همه خندیدند. یونگی : چرا خانمه نمیاد. نامجون : خب خیلی پیره باید صبر کنیم. × ما اونو دیدیم. منو هیونا." تهیونگ : واقعا ؟ + کی دیدیم من یادم نیست. × روزای اخرمون تو گوانگجو . کلید رو از مامان و بابامون تحویل گرفت و چک پول رو بهشون داد. منو تو رو هم بغل کرد. + خیلی مبهم یادمه. جونگ کوک : چه خوب که هنوز زنده اس. " بلاخره در باز شد و پیرزن مسن و قد کوتاهی بیرون اومد. هوسوک نزدیکش شد تعظیم کوچیکی کرد و گفت : سلام خانم هو. من جانگ هوسوک هستم. کمپانی بهتون خبر داده بود که ما میایم. " خانم هو لبخندی زد و گفت : بله میدونم. چقدر بزرگ شدی پسرم.
هوسوک لبخندی زد. خانم هو دستشو روی شونه هوسوک گزاشت. چشمش به هیونا افتاد. سمتش رفت و گفت : تو هم باید هیونا باشی. " هیونا لبخند زد و تعظیم کرد. + بله خانم. * خیلی بزرگ شدی دخترم. + ممنونم. " به بقیه نگاهی کرد و گفت : بفرمایید داخل. " همه وارد شدند و بادیگارد ها بیرون موندند. هیونا به حیاط خونه نگاه میکرد و لبخند میزد. + یادته همیشه اینجا باری میکردیم. × مگه میشه اولین خونمونو یادم بره " _ وایی خونتون خیلی قشنگه " تهیونگ : پس خونه هیونگ ما اینجا بوده. نامحون : اما به نظرم لازم نبود همه بیان. جیمین : عه یعنی چه ما میخواستیم خونه قدیمی هیونگمونو ببینیم. * بفرمایین تو. " وارد خونه شدند. * ببخشید چیز زیادی برای پذیرایی ندارم. " همه نشستند. + ببخشید اجازه هست بریم تو اتاق ها ؟ * البته." هوسوک و هیونا وارد اتاق بچگی هاشون شدند. × سمت چپ تخت من بود سمت راست تخت تو. + اینجا هم کلی از اسباب بازی هامون هنوار شده بود. × همیشه کل اتاق رو از اسباب بازی پر میکردیم. + همیشه هم اسباب بازیای همو خراب میکردیم. " هوسوک دستشو دور گردن هیونا انداخت. × خب خواهر کوچولو. اینجا هم اوردمت. خوبه ؟ + عالی. تو این دو روز خیلی خوش گذشت. " هیونا محکم هوسوک رو بغل کرد. + مرسییی....
جین : خب خوش گذشت. ما از اینجا میریم فن ساین. شما دوتا هم میتونین به یاد ایام گذشته کلی خوش بگذرونین و بگردین. _ حتماا. × هیونا مواظب باشیا. هرجا میرین بادیگارد ها هم هستن. مراقب باشین هرچی میخواین بهشون بگین. + باشه اوپا نگران نباش. خداحافظ همگی. _ بای بای اعضای بی تی اس. " پسرا با هیونا و سویونگ خداحافظی کردند و سوار ماشین ها شدند و رفتند. + خب سویونگ . کجا بریم. چیکار کنیم ؟ _ بریم خرید ؟ شنیدم بازارای اینجا کلی چیزای قشنگ داره. + اوهوم بریم. " سوار ماشین شدند و راننده اونارو به بازار برد. هیونا و سویونگ توی بازار گشت و گزار کردند و کلی چیزای خوشگل خریدند و بستنی خوردند. همچنان بعد از ساعت ها داشتند توی بازار میگشتند که سویونگ چشمش به مغازه هانبوک فروشی افتاد. _ واای هانبوکک. " دست هیونا رو کشید و وارد مغازه شد و بادیگارد ها پشت در منتظرشون موندند. خانم فروشنده بهشون تعظیم کرد و گفت : چه خانم های زیبایی. خوش اومدین. چه کمکی از من برمیاد. " سویونگ با ذوق نزدیک زن همسن و سال خودش شد و گفت : خیلی ممنون . به نظرتون چه هانبوکی به من و دوستم میاد. " فروشنده لبخندی زد گفت : یه هانبوک صورتی زیبا دارم که به نظرم خیلی به شما میاد. میخواین امتحانش کنید ؟؟ _ حتما. " فروشنده یه هانبوک به سویونگ نشون داد و اون رفت اتاق پرو تا بپوشدش. وقتی بیرون اومد هیونا برگشت و بهش نگاه کرد. + واوو. خیلی خوشگل شدی سویونگا. اینو من برات میخرم . _ واقعااا ؟؟؟ مرسییی اونییی. " با ذوق پرید بغل هیونا و محکم همو بغل کردند. در همون حال صدایی باعث شد از بغل هم بیرون بیان. & جانگ هیونا. به نظرت هانبوک به منم میاد ؟...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بی نظیررر
خوشحالم خوشت اومده🥺🥺💜🫂💜
عاجو
عالی بود
ببخشید دیر کامت گذاشتم....
گوشیم خراب بود🥲🥲
مرسی اجی.
هروقت دوست داشتی کامنت بزار😉💜
فقط منم که حس میکنم اون یارو دونگ ووعه؟😐پارت بعدو زود بزاریاا جای حساس تموم گردی هیلی خوب بووود😍
خب به جز تو منم حس میکنم😂💜
مرسی اجی جان💜💜
عالی عالی عالی خیلی دیر گذاشتیا ولی با پارت بعد برای امروز جبران کن باش🥺 من احساسات فوضولیم گل کرده
مرسی اجی💜
خب مثل اینکه قرار نیست لایک ها هیچ وقت به ۶۰ تا برسه برای همین چاره ای ندارم🤷🏻♂️
هعی... و منی ک وقتی یه ثانیه اینجا سر نمیزنم پارت داستانایی ک دنبال میکنم میاد 😶💜😹
ولی خیلی ذوقیدمممممممممم و خیلی عالی بودددددددددد هر چند ک دیر دیدم 😻😻🙂😻😻💜🙂💜💜💜💜💜💜💜
مرسیییی اجییی خوشحالم خوشت اومده🤗💜💙
آجی تو دیگه کی هستی😶عالی بود 🙂❤خیلی خوب بود🙂❤من فکر میکنم همون بازیگر بود اسمش چی بود😐بابا همون که رومخ بود😐با هیونا لج بود😐اسمش یادم نیست🤦♀️من میگم اونه😐❤
😂💜
مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده😊💜
نه اجی جان غلطه😅💜
چانگ می بود اسمش. اون تو گوانگجو چیکار میکنه..
راست میگی ها😐🤦♀️
عالی بودددد🍨🍨🍨
مرسیی💜
جرررررررررررر عالی بودددددد💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻عرررررررر😃💜اونی پارت بعد رو میشه زود تر بزاری 😀
مرسیی اجی. خوشحالم خوشت اومده🤗🥺💜💙
بله اگه شرطش زود انجام بشه🥺💜
جیییییییییییییییغغغغغغ
من برم بخونم
نخونده عالی🙂🥺🍭🍓
مرسیی🥺💜💙
آجی وقتی دیدم اومد خیالم راحت بود چون تنهام بخاطر همین جیغ کشیدم😂💔
واقعاا ؟؟ 😂💜
آره😂من کلا وقتی خوشحال میشم جیغ میزنم😂