
سلام امیدوارم خوب باشین و لطفا داستان عشق زیر نور ماه بخونین داستان قشنگیه پروانه ای سیاه با بال های قرمزم خیلی قشنگه جفتش رو یک نفر گذاشته و خب یدونه سوال تو نتیجه پرسیدم ( من در حالی که دارم اهنگ یه لحظه نگام کن از ماکان بند گوش میدم )

از زبون راوی ) لیا وهرمیون به اتاق رفتن تا لباس به پوشند لیا حالش خوب نبود باز همان حال بد به سراغش امده بود اما قیافه ای به خود گرفت که انگار هیچی نشده مثل همیشه ارام و خونسرد اما میدانست نمیتواند رنگ پریدگی اش را از خواهرش پنهان کند به سراغ کمد رفت لباس های مجلسی را نگاه کرد تمامش بلند و پوشیده بود این لبخند به لبش می اورد اما برای هرمیون پیراهن بی استین قرمزی انتخاب کرد وبرای خودش پیراهن سبز و مشکی اول سمت خواهرش رفت لباسش را پوشیده بود موهای لخت و قهوه ای رنگش را برایش بست کفش های قرمز را بهش داد حالا اماده بود ناگهان درد بدی حس کرد می دانست چیشده ولی با ارامش ساختگی به خواهرش نگاه کرد هرمیون با لبخندی پر از نگرانی به او نگاه کرد لیا لباسش را پوشید ناگهان خواهرش پرید بغلش هرمیون در بغلش زمزمه کرد : عاشقتم لیا عاشقتم ( عکس لباس هرمیون )

. اینها قلب لیا را ویران میکرد و دوباره میساخت بعد از اینکه هرمیون رفت شروع به شانه زدن موهایش شد انقدر شانه زد که اگر دستش تویش میرفت سر میخورد و بیرون میامد لیا از روی عادت وقتی عصبی بود دست در موهایش میکرد انها چنگ میزد و رها میکرد اما حالا نه رژلب خوشرنگش را بر لبانش کشید رژلب باعث میشد چشمان لیا را بیشتر نشان میداد چشمان نسکافه ای رنگش خوشرنگش موهایش را باز گذاشته بود گردنبند لیا بهش ارامش میداد گردنبند سبز رنگش سنگ ماه تولدش اون از وقتی به دنیا امده بود و به یاد داشت گردنش بود هرمیونم این گردنبند را داشت ولی اون را کم گردن می انداخت اما لیا همیشه گردنبند پیشش بود حتی وقتی خواد بخوابد بدون حرفی به سمت بیرون برج جایی که با سوروس بره رفت ( مدل موی هرمیون )

از زبان لیا ) سوروس با ناباوری به لیا نگاه میکنه و می گوید : خب میدونی اگه امشب همه رو بکشی طبیعی هست . بعد زدن زیر خنده خب سدریک با چو امده فلور با دیویز امده بود هری هم با جینی و کرامم .. هرمیون !!!!! نننننهههه من خواهر خودم میکشم هرمیون با شرمندگی گفت : سلام لیا نمیدونستم . نذاشتم حرف بزنه گفتم : اوه بله منم نمیدونستم تو با کرام میای 😠😠😠😠 . قشنگ از لحنم منظور فهمید چون گفت : ببین من . خوب نباید بهش سخت بگیرم درسته ؟. پس گفتم : بعدا حرف میزنیم . ولی بیخیالش نمیشم . اونا که رفتن . سوروس : عصبی هستی . لیا : دقیقا . ( لباس لیا )

رفتیم بعد داشتیم شام میخوردیم که هی صدای این دوتا رو مخ من میرفت اخه خواهر من لا الا.... ببینید من دهنم باز نمیکنم این داره کار خودشو میکنه شیطونه میگه یدونه ... البته شیطونه بیخود میکنه ولی بازم پیشنهاداش وسوسه کننده است منم با تموم اینها سعی بر خوندن ذهن کارکاروف و کرام بودم ( لیا مثل اسنیپ ذهن جو هست مثل کویینی تو جانواران شگفت انگیز به ماهری اون ) خوب بله پس علامت شوم داره تغییر میکنه دیگه چی کارکاروف ، اهان بله بله اوهوم باشه خیلی ممنون ازت کارکاروف خب حالا کرام ، ااااا از خواهر من خوشش میاد اگه من اینو نصف نکردم . ( گردنبند لیا )
از زبان راوی ) نوبت رقص شد رقص شروع شد همه داشتن میرقصیدن اما رقص لیا و سوروس خیره کننده بود با هماهنگی کامل و باهم حرکت میکردن انگار کاملا به اون اگاه بودن و میدونست چی میشه از حرکت بعدی خبر داشتن هرمیون با تعجب به خواهرش نگاه میکرد لیا از رقص خوشش نمی امد اما الان .... رقص تمام شد و لیا برای اخرین چرخید و بعد لیا و سوروس بهم تعظیم کردن همه برای ۵ شرکت کننده و همراه هاشون دست زدن بعد هری و جینی و لیا سوروس و همینطور هرمیون سمت میز خالی رفتن هرمیون : شما ها چطوری . لیا : هیچی فقط امتحان کردیم همین .
بعد گفتم : ببخشید جینی ولی میشه بری . جینی : باشه . و رفت خب لطف خوبی کرد در هر حال گفتم : من ذهن کاکاروف خوندم اون اسمتون ننداخته تو جام . هری : بد بخت شدیم که . گفتم : دقیقا اما فهمیدم حسابی ترسیده و علامت شوم دستش داره تغییر میکنه . همه مون معنی حرفم میفهمیم یه اه میکشیم و و من تکیه میدم به صندلی . هری : پس یعنی . دستامو به سینه ام زدم و با اخم گفتم : یعنی بدبختی محض مظنونمون بی گناهه و تخته اتهامات خالی هست .
خب از زبان راوی ) جشن تمام شد دخترا با خستگی روی تخت افتادن لباساشون رو عوض کردن به هم شب بخیر گفتن و خوابیدن لیا خوابید و مثل همیشه سیاهی دید اما هرمیون خوابی عجیب دید : لیا و هرمیون در سکو بودن بدون هری و سوروس ناگهان لیا دستش به چیزی خورد و به جایی تاریک رفتن چیزی مثل رمزتاز اما با تمام اینها هرمیون دست خواهرش گرفته بود در جنگلی سرد و تاریک لیا وهرمیون تنها ایستاده بودن ناگهان زنی مو فرفری در تاریکی پدید دار شد . لیا : بلاتریکس لسترنج . بلاتریکس لبخند مو ذیانه ای زد اما ناگهان چوبش را دراورد و گفت : کروشیو . طلسم به لیا خورد و افتاد لیا از درد فراوان داد کشید ناگهان بلاتریکس چوبش رو به سمت هرمیون گرفت و گفت : اوراکاداورا . نوری سبز امد ناگهان لیا خودش را سپر هرمیون کرد و طلسم به او خورد لیا مرده بود هرمیون داد بلندی کشید و بیدار شد
هرمیون بازرعت خودش را بغل خواهرش انداخت لیا او را ارام کرد مثل همیشه ارام در گوشش لالایی بچگی شان را خواند : لالایی شب شد . چشماتو ببند . اخه خواب واست شیرینه مثل قند لالایی اینو بدون امشب سهم تو از خواب رویاست بخواب اروم که همه جا ساکته همه جا تاریکه بخواب که فردا صبح میخوای دنیا رو تغییر بدی بخواب که واینو بدون من هیچ وقت تنهات نمیزارم من مثل ماهی که تو اسمونه همیشه تو قلبتم اینو بدون من هیچ وقت تنهات نمیزارم ما باهامیم تا اخر دنیا پس بخواب تا فردا صبح باهم دنیارو تغییر بدیم و اینو بدون من هیچ وقت تنهات نمیزارم تا وقتی که ماه تو اسمون هست من پیشتم ما باهم دنیا رو تغییر میدیم بخواب و اینو رو بدون من تا وقتی بخوای پیشتم . و هردو ارام خوابیدن
فردا صبح از زبون لیا ) لیا : بلند شو دیر کردیم . سریع لباسامون پوسیدیم موهامون رو شل بافتیم و ساعتمون دست کردی، به صبحونه نرسیدیم پس یه راست رفتیم سر کلاس پرفسور فیلیت ویک . لیا : اکسیو کیف من . پرفسور : افرین این تحسین برانگیزه برای بار اول حتی یدونه از وسایل جا نمونده ۱۰ امتیاز برای گریفندور . اخر کلاس ۵۰ امتیاز برای گریفندور جمع شد . هرمیون رفت کتابخونه اون دوتا رفتن مصاحبه منم بیکارانه دوشتم میرفتم پیش هاگرید یهو اون دوتا بزغاله یعنی کراب و گویل جلوم سبز شدن عجیبه رییس کله بوری شون نبود هنوزم وقتی میگم کله بوری خندم میگیره . گویل : رییس میخواد بری پیشش . منم دیدم بیکارم و هوس شر کرده بودم گفتم : باشه بگین کجاست خودم میرم . کراب : بیرون هاگوارتز بین کلبه اون گنده بک ( هاگرید ) و جنگل ممنوعه . لیا : باشه. رفتم اونجا بله دیدم اقا باز رفته بالا درخت . دراکو : سلام لیا . عجیبه لقب نذاشت برام. لیا : سلام مالفوی . دراکو : چرا تو هیچ وقت اسممو نمیگی اسمم ۵ حرفه ولی مالفوی ۶ حرفه . لیا : دوست ندارم . دراکو : یبار امتحان کن . لیا : دراکو خوبه د. ر.ا.ک.و . میشه دراکو . ( از زبان راوی ) مالفوی غرق لذت از اینکه لیا اسمشو گفته بود . لیا : تو خسته نمیشی اینقدر میری بالا درخت ؟. مالفوی از درخت پایین پرید وگفت : میشه درخواست گردش در جنگل ممنوعه بکنم . لیا : باشه . جلو رفتن یهو یه چیزی پرید جلوشون . لیا : یا خدا ، لنا دردت چیه . لنا درحالی که میخندید : هیچی حوصلم سر رفته بود اوه چه مدرسه قشنگی . نمای هاگوارتز از بالای درختان نمایان بود . مالفوی : چرا تو مدرسه نمیری . لنا : چون من . ناگهان برقی از دستان لنا خارج شد . لیا با ناباوری گفت : لنا تو جادو کردی . سریع چوبش را بیرون اورد . لیا : بیا بگیرش و بگو لوموس . لنا چوب گرفت و گفت : لوموس . نوری از چوبدستی روشن شد . لنا : اما تمام خانواده من ماگل بودن بعد برای من نامه نیامد و من ۱۴ سالمه . لیا لبخندی زد وگفت : تو از خانواده ای هستی که قصه اش تو کتاب ها هست همین که هاگوارتز می بینی خودش سنده ماگلا مدرسه رو خرابه می بینن . بعد رو به مالفوی گفت : میشه بعدا حرف بزنیم ؟. مالفوی : اره حتما . و از انها جدا شد و به خوابگاه رفت همین که مدتی با لیا حرف زده خودش چیز بزرگی بود
لیا سریع لنا به کتاب خونه برد کتابی اورد و شروع به خواندن کرد : خاندان ویل اون از یکی خاندان جادوگری بزرگ انگلیس هست قبل ها قبل البرت ویل در ۱۴ سالگی وقتی در هاگوارتز درس میخواند مدرسه از خطر نابود شدن نجات داد اما برای اینکار مجبور شد جادوی نسل های بعدش رو استفاده کنه اما ۱۴ نسل بعد اخرین بچه خاندان ویل در ۱۴ سالگی جادویش نمایان میشود . لنا : من جادوگرم . دامبلدور : بله خانم ویل تبریک میگم امروز با لیا میرید کوچه دیاگون چوبدست بخرین و .... در ضمن شما سال چهارمی هستین و با لیا وهرمیون هم اتاقی هستین و لیا و هرمیون مسئول اموزشتون هستن خب برین کوچه دیاگون . ( پایان پارت )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اوه اوه چه سریع منتشر شد ۱ ساعت پیش رفت تو بررسی