
سلامممم شخصیت جدید ساختم ممنونم برای کامنت هاتون اجی های گلم راستی تو نتیجا ازتون سوال پرسیدم
از زبان راوی) لیا : الان چرا همه مارو نگاه میکنن؟؟ . هری : برای اینکه شما جزو خوشگلترین دخترای مدرسه خودمون هستین . این نگاه ها لیا را ازار میدهد در همان لحظه سدریک دیگوری از راه میرسد . سدریک : امم... سلام لیا خوبی ؟. لیا انگار متوجه منظورش شد چون با بیخیالی تهدید واری گفت : بله . سدریک : میشه با من به جشن بیای . لیا با همان لحن : باید فکر کنم . و از کنارشان عبور کردن وقتی کمی راه رفتن هری وسوروس زدن زیر خنده . لیا : درد ! چطونه شماها چه مرگتونه ؟. هری : همه میخوان با اون برن بعد تو میگی باید فکر کنم . لیا : نه باید میگفتم قربونت برم حتما . ایندفعه هر چهار نفر به خنده میفتن . لیا : چرا از چو دعوت نمیکنی ؟. هری : اخه من بلد نیستم . لیا : کاری نداره نهایتش میگه نه خوب برو .

چند روز بعد ) سدریک : لیا گفتی فکراتو میکنی خب منم الان تنها گیرت اوردم . لیا : خیله خوب ببخشید ولی من قبول نمیکنم اقای دیگوری . سدریک شوکه شده بود لیا ارام از کنارش گذشت . کتی : چیشد ؟. لیا : قبول نکردم . کیتی : حدس میزدم . لیا : خیله خوب بریم . کتی : لیا ... مطمئنی به اون ۳ تا یذره سخت نگرفتی . لیا انگار فهمید منظور کتی چیست چون گفت : نه فکر نکنم . اما در دل مطمئن بود اگر چیزیشان بشه خودش رو نمیبخشه پدرش ریموس و سیریوس هر ۳ برای او عزیز بودن اگر از پسش بر نمی امدن چه ؟. با این حال از انها جدا شد به سمت خوابگاه رفت به اتاقشان رفت در را بست و قفل کرد شروع به پوشیدن لباس های ابی پرنگ مبارزه کرد شنل مشکی اش را انداخت و شمشیرش را برداشت و زیر شنلش قایم کرد خنجر وشمشیرش به او ارامش میدادند کیفش را برداشت و دروازه ای باز کرد و راه افتاد ( شنل لیا )

دروازه باز شد لیا در جنگلی سر سبز قدم گذاشت چند قدم راه رفت تا صدای رودخانه را شنید به صخره رسید دستش را به صخره چسباند صخره با برخورد کف دست لیا به عقب رفت لبا وارد شد و صخره برگشت او از درخت بید مجنون گذشت و به رودخانه رسید الاچیق نسبتا بزرگی انجا بود لیا فهمید او نیامده پس غرق در خاطراتش شد هنوزم مثل چند سال پیش هیجان داشت ۸ سالش بود یا ۹ ؟. ناگهان کسی به پشت لیا زد . لیا با لبخند : سلام ایزابل . ایزابل : سلام لیا ، بریم بشینیم . لیا : بریم . انها به طرف الاچیق رفتن( خنجر و شمشیر لیا )

وقتی هردو شنل هارا در اوردن سر میز نشستن . لنا : چایی یا قهوه؟. و سبد بزرگی را روی میز گذاشت : دو فنجون و قاشق ، یک قوری قهوه و ظرف کوچکی کیک را بیرون اورد . لنا در فنجون قهوه ریخت و لیا از او گرفت بعد از اینکه ایزابل برای خودش هم ریخت . لیا: میدونی همیشه قهوه ات خوبم میکنه سردردم بهتره . لنا لبخند کوچکی میزند و میگوید : ممنون احتمالا سر دردت برای کارات هست زیاد نیست لی ؟. لیا : نه لن ، شایدم . لنا : از خواهر دیوونه ات چخبر ؟. هرکی جای او بود لیا گردنش میشکوند ولی لنا ، لنا بود و تنها دوست بچگی لیا وهرمیون . لیا : از مادرت چخبر ؟. لنا : خوبه . لیا میخندد و بعد میگوید : خیله خوب دیگه چی ؟. لنا منظورش میفهمد جدی میشود و میگوید : ............ . ( از قصد نمیگم 😝) لیا : ممنون لن به مادرت سلام برسون خداحافظ . و دروازه ای برای لنا باز میکند و میرود ( این جنگل همون جایی هست که این دوتا امدن پشت تپه صخره است )
از زبون لیا) به هاگوارتز برگشتم هرمیون منتظرم بود . هرمیون : اخی نبودی فکر کردم ..خب هیچی لنا خوب بود ؟ لیا : بدنبود . لباسش را عوض کرد و بیرون رفت . سوروس : سلام لیا . لیا : دیوونه عین گیاه جلو من در میاد . سوروس : ببخشید ولی میشه با من به جشن بیای . حالت صورتش بچگونه شده بود . لیا : باشه . سوروس : اخی . لیا : بریم جغد دونی یا پیش هاگرید ؟.سوروس : معما خب من توش موندم . لیا : میخوای کمک کنم ؟. سوروس : اره ببین فهمیدم صدایی ازش در میاد صدای یه زبون دیگه است ولی . لیا : صدای یه زبون دیگه .. خب زبون مردم دریایی . سوروس : درسته پس ممنونم فردا میبینمت لیا . فردا جشن کریسمس بود هری هم با جینی میرفت و هرمیونم با یکی دیگه منم نمیدونم .
از زبان راوی) از طرفی بالاخره دراکو دل اینو دست اورد که بره به لیا بگه که سوروس رو دید که پیش لیا بود . وقتی رفت حدس زده بود چیشده ولی نامه ای برای لیا فرستاد لیا نامه باز کرد : میشه با من به جشن بیای ؟. لیا : نه و کاغذ انداخت ورفت پسرک کاغذ برداشت پس سوروس برده بود ۱_۰ به نفع بلک . نامه پدرش و مادرش تو جیبش بود به خوابگاه رفت ان سال اسلیدرنی ها با دورمسترانگی ها هم اتاق بودن و مالفوی با کرام اما او اهمیتی نمیداد نامه پدرش را باز کرد : دراکو مواظب خودت باش) همین نامه پدرش همین بود نامه مادرش را باز کرد پر از محبت و مهر بود انگار که نارسیسا پیشش بود دراکو لبخند زد منتظر پایان سال بود و از طرفی لیا هری هرمیون و سوروس با سردرگمی به راه جلویشان نگاه میکردن

( بیوگرافی لنا ) نام : لنا ویل . ریشه : ماگل . خوب ایشون از خاندانی هست که برای جادوگر ها کار میکردن به نوعی همکاری پدربزرگ لنا با دامبلدور کار میکرد پدرش با رایان خودشم با لیا لنا تنها دوست لیا وهرمیون هست . و خبر داره اونها جادوگر هستن . اخلاق : وفادار ، راز دار ، زبون تیز ، خشن ، مغرور ، جدی نگران دوستهاش هست ، و گاهی وقتا عصبی . اونا با جادوگرها دوستن ایزابل برای لیا خبرچینی میکنه و مواظب کسا یا چیزایی که لیا بهش میگه است و خیلی با لیا خوبه و به لیا میگه لی و اونم بهش میگه لن . به نبوغ خودم افتخار میکنم وقتی سر شام بودم ۵ دقیقه اخر ساختمش 😆😐.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)