عشقی که با نفرت شروع شد۹

از زبان ادرین : رفتم سمت مرینت گفتم نظرت چی باهم بستنی بخوریم گفت باشه بعد با هم رفتیم جلو نینو و آلیا هم با هم رفتن آندره با دیدن ما گفت میبینم یه زوج جوان دیگه اومدن مرینت مثل گوجه سرخ شد گفتم ما فقط هم کار هستیم نه چیز دیگه ای

از زبان مرینت: آندره در جواب ادرین گفت عشق چیزی که همه متو جه میشن این یعنی اونم عاشقمه نه نیست چرا باید باشه خلاصه بستنی رو خوردیم و برگشتم خونه دیدم مرلین داره میز شام و میچینه

رفتم جلو گفتم مثل اینکه قرار دستپخت خواهر مو بوخورم مرلین گفت اشکالی داره نشستم پشت میز گفتم نه بی صبرانه منتظرم

پدرم اومد گفت کارت چطور بود گفتم خوب بود و شام خوردیم رفتم اتاقم مرلین هم پشت سر من اومد گفت چرا تو فکری گفتم راستش تو سازمان به یه نفر علاقه مند شدم حتی امروز که موقع بستنی خوردن باهم عکس گرفته بودیم هم نشونش دادم مرلین گفت واقعاً به هم میاین گفتم مرلین بس دیگه ،😡 اونم با دو تا پا که نه دوتا پای دیگه هم غرز گرفت فرار کرد منم گرفتم خوابیدم

صبح بیدار شدم رفتم تو کارخونه کمک پدرم بعدم رفتم ساز مان اتاق باز جویی دیدم ادرین مشغول به کار شده گفت چرا دیر کردی گفتم ببخشید. سرم شلوغ بود بعد نشستم کنارش رو به اون آقا گفتم آقای بلوم مقصر مرگ مادر من بودن هیچی نگفت هر چقدر سوال می‌پرسیدم هیچی نمیگفت رفتم تو خواب گاه ادرینم دنبالم اومد گفتم چی کار کنیم حرف بزنه گفت خواهر زادش لایلا می‌تونه کمک مونکنه گفتم پس این مسوولیت و به تو میسپارم و رفت بعد از یک ساعتی اومد گفت ماموریت انجام شد گفتم چرا این جوری حرف میزنی گفت خب دیگه دستور از شماست خلاصه لایلاهم چیزی نگفت داشتم تو خیابون ها قدم میزدم احساس کردم یکی داره تعقیبم میکنه با سرعت هر چه تمام حرکت کردم رسیدم به یه خیابون خلوت چند نفر از ماشین اومد پایین با استفاده از چیزایی که از دفاع شخصی بلد بودم از خودم دفاع کردم بعد یه چیز محکم خورد تو سرم و دیگه نفهمیدم چی شد

خب دوستان ممنون میشم اگر خوشتون اومد نظرتونو بگید خداحافظ تا پارت بعد بزن بعدی چالش داریم