
سلام... اینم پارت ۱۵🌺اگه عاشقانه نیست دلیلش اینه که هنوز اولشه 😐☺️
### ( مرینت) جلوی ورودی شرکت ایستادم چشمام و بستم و نفسم و اروم بیرون دادم.. نگاه کلی به لباسام انداختم، یه نیم تنه که یعقش باز بود به رنگ قرمز، و یه دامن مشکی که بلندیش تا روی زانوم میومد.. یه بار دیگه همه کارهایی که قرار بود امروز انجام بدم و تو ذهنم مرور کردم.. وقتی مطمئن شدم که کاملا اماده ام، هوا پاک و وارد ریه هام کردم و وارد شرکت شدم .. امروز که ماری نبود باید کمی معتادتر عمل میکرد.. هر اشتباهی که ازم سر میزد ممکن بود اخراج بشم و اصلا دوست نداشتم به این زودی این اتفاق برام بیوفته.. چون به مامانو بابام قول دادم،، دقیقا مثل روز اولی بود که وارد شده بودم، پوزخندی زدم، البته معلومه وقتی رییس اینجا انقدر سرد باش همه باید اینجور باشن.. قبل از اینکه وارد اتاق شخصیم بشم، نیم نگاه نامحسوسی به منشی جدید کردم
به قیافش نمیومد دختر بدی باشه یه دختر کاملا ساده و مظلوم، به سمتش رفتم و جلوی میزش ایستادم.. اینقدر غرق کار بود که اصلا متوجه حضور من نشد،، سرفه مصلحتی کردم ولی بازم چیزی نفهمید.. صورتم توهم رفت، ایشش انگار اداب معاشرت بلد نبود.. صدام و صاف کردم و بدخلق گفتم: خانوم ببخشید! با ناز سرش و بلند کرد و سرد گفت: بعله... اگه با اقای اگرست کار دارید ایشون نیستن.،، اخه دختره نفهم من با اون آگرست یخی چیکار دارم.. اخم غلیظی کردم: نخیر من با ایشون کار ندارم.. من کارمند اینجام! یه ابروش بالا انداخت و فقط گفت: اهااا،، واای این داره بدجور رو اعصاب من راه میره.. من جوریم که اگه یه نفر بامن بد حرف بزنه، صد برابرش و به اون پس میدم ولی الان نمیتونم اینکارو بکنم.. به زور لبخند کمرنگی زدم.و گفتم: امم عزیزم بقیه نیومد،، سرش تو کامپیوتر بود و در همون حالت گفت: چرا تو اتاقشونن
دیگه حاضر نبودم برای یه دقیقه هم که شده، وجود این نچسب و حس کنم.. رو برگردوندم و وارد اتاقم شدم، در پشت سرم بستم و تکیه ام و بهش دادم،، اخ باید هر چه زودتر طرحم و تموم میکردم که بتونم نقشه ام اجرا کنم کیفم و رو میز گذاشتم و رو صندلی نشستم و شروع کردم ### دیگه حدودا تمومش کرده بودم، دستام و توهم قلاب کردم و به جلو کشیدم تا یکم خستگی از تنم در بره از پشت میز بلند شدم. نگاه دقیقی به ساعت دیواری کردم، ایول فکر کنم الاناس که ماری برسه،، هنوز حرفم تموم نشده بود، که در اتاق به شدت به دیوار برخورد کرد و ماری وارد شد.. با اخم های در هم و فکی منقبض شده، ۲ قدم جلوتر اومد و حرصی گفت: هااع.. آخه این دختر چرا اینقدر پرویه،، نفس عمیقی کشیدم. و با صدای ملایمی گفتم.: ببین ماری جیغ نزن.. خودمم میدونم از صبح رو اعصابمه
بی میل سری تکون داد و دیگه کشش نداد.. ولی یدفعه انگار که چیزی یادش اومده باشه جیغی کشید و با شوق و ذوق گفت: وای یادم رفت بگم الیا هم اوردم،، دهنم باز موند، همینو کم داشتم، الیا درسته مهربون بود ولی وقتی زمانه نقشه کشی بشه دیگه نگم یعنی اون نفرو کادو و پیج میکنه.. هر دو تا دستام و بالا اوردم و آروم جوری که ماری نفهمه به کلم کوبیدم،، اوفف من از دست این بشر چیکار کنم.. دستش و گرفتم و بی خیال خل بازیاش شدم و گفتم: خیلی خب حالا ببینم طنابا رو اوردی.. سرش و به نشونه مثبت تکون داد و بی میل گفت: مری میگم میشه به جای دزدیدنش بمب بزاریم بترکه
گنگ سرم و کج کردم و متعجب پرسیدم: چراا؟ دندوناش و خصمانه بهم سابید و گفت: چون به شدت از این بشر بدم میاد،، پوفیی کشیدم و بدون اینکه به حرفش توجه کنم دست به سینه گفتم: ببین اگه اقای اگرست بفهمه ما اینکارو کردیم.. انگشت شستم از سمت راست تا چپ گردنم کشیدم و ادامه دادم: می کشتمون،، ماری آب دهنش و پر سر و صدا قورت داد و دیگه جیکش در نیومد. کیفم و برداشتم و خانومانه بندش و روی دوشم انداختم.. و با ناز و کرشمه به سمت در رفتم و از اتاق بیرون رفتم.. ماری پشت سرم مثل جوجه اردک ها میومد،، جلوی میزش ایستادم و با لحن لوسی که خودمم حالم بهم خورد گفتم: سلام عـزیـزم خوبـی؟ سرش یه کوچولو بالا اورد و مثل اگرست یه نگاه سرد انداخت
واای چرا من هرجا میرم از اینجور ادما میبینم.. ول کن اینجور چیزا شدم و صندلی از کنار برداشتم و روش نشستم: خب یکم از خودت بگو! نگاهم نکرد و فقط گفت: بدون فقط یه آدمم 😐،، صدای نیشخند ماری رو شنیدم، جدا منظورش و نفهمیدم، لبخند ضایعی زدم و گفتم: میگم اقای آگرست چرا نیومده؟ -گفتن حالشون خوب نیست ! هوفف نمیتونستم حواسش و پرت کنم، چیکار کنم .. ماری غیره منتظره، کنار منشی ایستاد و با لبخند کمرنگی که داشت، دستش و دور شونه اش گره کرد و گفت: عزیزم... چرا توانقدر قشنگی! تو ذهنم رفتارش و تحلیل و بررسی میکرد که با ترکیدن چیزی زیر صندلی منشی، ۱ متر از ترس به هوا پریدم،، منشی بدبخت که از شدت ترس رو زمین افتاده بود و نفس نفس میزد
ماری با دستاش سوت زد و عربده کشید: الیا زود بیا،، و بعدش خیلی سریع یه پلاستیک زباله از تو کیفش در اورد و رو سره منشی بیچاره کشید.. منشی جیغ و داد کرد: ولم کنید روانی هاا،، ماری: نخیر خانوم کوچولو تو شغلم و گرفتی حالا هم باید تاوان پس بدی،، اینقدر این اتفاقات سریع و بدون اینکه خودم بدونم اتفاق افتاد که مثل مجسمه خشک شده بودم.. الیا خیلی زود وارد صحنه شد و با نقابی که رو صورتش بود با طنابایی که ماری داده بود فوری دست و پای منشی رو بستن،، الیا سرش. بلند کرد و وقتی منو اونجوری دید متعجب پرسید: این چرا مثل ماست داره مارو نگاه میکنه،، ماری: نمیدونم والا
به خودم اومدم و با ابروهام بالا رفته از فرد تعجب گفتم: چیکار کردی ماری.. ما که اینجوری نمیخواستیم حسابش و برسیم،، پشت چشمی نازک کرد و تمسخر امیز گفت: مرینت جونم با روش تو ۲ سال طول میکشید من به راحتی یه ترقه زیر صندلیش گذاشتم و بعدش بوممممم،، خودش و الیا پقی زدن زیر خنده، اخم غلیظی کردم و با لب و لوچه اویزون فقط نگاهش کردم.. الیا: خیلی خب بسه دعوا نکنید... پاشید اینو ببرید خونه مرینت،، از شدت عصبانیت با یه جهش از رو صندلی بلند شدم و داد زدم: نخیر... قبول نیست چرا خونه من،، ماری هر دو تا دستاش و به کمرش زد و طلبکار گفت: همینی که ما گفتیم نهه نیار،، و پشت بندش منشی که مثل مار به خودش می پیچید و تو گولشون انداختن و رفتن.. پوفی کشیدم و کیفم و برداشتم همین که خواستم از در شرکت بیرون بزنم پستچی جلوم ایستاد
و گفت: ببخشید خانوم میشه اینو به اقای اگرست برسونید ضروریه! سرم و تکون دادم.. پستچی: پس لطفا اینجا رو امضا کنید،، جاهایی که خودش نشون میداد و امضا کردم و اونم یه تشکر کرد و ازم دور شد.. شونه ام بالا انداختم، ولش کن فردا بهش میدم.. ولی... اون پستچیه گفت که خیلیی مهمه،، بی خیال جنگ و دعوا با خودم شدم و بلاخره تصمیم گرفتم به عمارت اگرست برم ### از چند تا از کارمندا محله زندگیش و پرسیدم و اونام دقیق بهم گفتن.. با دیدن عمارت باشکوهی که جلوم بود،، فکم افتاد کف زمین، واو چه زیبا.. ولیی چرا انقدر برام اشناست یدفعه سرم به شدت تیر کشید
دستم و رو سرم گذاشتم.. همش یه صدای عجیب و غریبی تو مغزم تکرار میشد: تو همه چیزو فراموش میکنی.. همه رو.. حتی دوستات... هیچ کس و یادت نمیاد،، _خانوم... خانوم با شمام؟ با صدا زدن های یه نفر به خودم اومدم و خیره به دختره شیک پوش با کت و شلوار و موهای به رنگ موهام خودم شدم.. متعجب پرسیدم: بعله شما؟؟ با افتخار سرش و بالا گرفت و گفت: من گاگامی هستم.. یکی از فامیلای اقای اگرست و تو کی باشی؟ از طرز برخوردش خوشم نیومد.. جوری بهم نگاه میکرد انگار دختر یه گدام،، خواستم دهن باز کنم و بگم به توچه.. که با حلقه شدن دست یه نفر دور شونم حرف تو دهنم ماسید... با چشمای گرد شده به طرف نگاه کردم و از دیدن آدرین چشمام به اندازه هندونه شد،، نگاه عجیبی بهم انداخت و با لبخند دلنشینی جواب اون دختر و داد: شما فکر کن عشق من...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هر دو اخه چرا فرق میزارید
ج.چ:هردو😊😊😊
آجی جونم دستاورد شاخ محله گرفتی مبارک باشه کیوتمم😍😍😍💖💖💖😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘خرسه چه نازه😂😂😂😂💖💖💖
میسیی عزیزم 💖💖
دستاورد بچه معروف مبارکت باشه 🌺🌺😍
مرسی آجی جونم دورت بگردمم😘😘😘😘💖💖💖💖💖💖
مثل همیشه عالی بود آجی جونم قربونت بشم💖💖💖🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸💞💞💞💞💖💖🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹💜💜💜💟💟💟💞💞💞💞💞💞💞💞جواب چالش:مامانم💜🌹
مرسی اجی ادرینا 💖
چه مثل منی 💖😂
تو محشری
مرسی آجی 🌺گلم 💖
پارت بعدی🍓😊
حتما فردا می نویسم 💖
❤
باشه مرسی
عالیییییی بود
ممنون عزیزم 💖💖🌺
❤🖖🏻💕
عالی بود
مرسی گلم 💖🌺
عالیییییییییییییییییییییییییییییی بودددددد زود پارت بعد رو بده❤❤❤❤❤❤❤❤
مرسی رها جون 😍😍
باشه عزیزم پارت داستان دیگم و بنویسم این پارت این و می نویسم 💖💖
آجی واقعا که این حرفارو نزن عالیه 🍓⛓️
ج چ : هر دورو 😐😌
اگه داستان بد به بزرگی خودتون ببخشید🙁
اگم عاشقانه نیست چون که هنوز وارد ماجرا اصلی نشدیم 😐صبور باشید ☺️
چالش: مامانت و بیشتر دوست داری یا بابات و؟؟
خودم: مامانم و 😐😂
مرسی اجی بهم قوت قلب میدی 🌺💖💖