استار علیه مارکو(اهریمن نیمه شب)

سلام دوستان من کوروش هستم همان طور که قبلاً گفتم من تازه شروع به کار کردم ولی قبلاً هم داستان نوشتم و چاپش کردم و این پارت جدید داستانم هست اگه پارت قبلی رو ندیدید حتما بخوانید تا متوجه داستان شوید و اینکه حتما نظر بدهید و برای داستان های هیجان انگیز تر تبلیغ کنید من نسبت به نظرات شما داستان می نویسم و اگه بازدید کننده نداشته باشم نمی گزارم

مارکو با سرعت به سمت ناکجا آباد رفت تا آنجا با یه دوست قدیمی ملاقات کند وقتی به آنجا رسید به سمت یک کوه رفت و صدای یه پرده در آورد ناگهان سنگی از کوه کنار رفت و راه به داخل یک غار باز شد مارکو به داخل دوید و وقتی به انتها رسید اولیوس را ندید او با کمی دقت فهمید اولیوس هم همراه جادو از بین رفته به سرعت به دنبال کتاب راهنما و شناخت جادو گشت و کتاب را در یک قفسه کتاب نامرتب پیدا کرد و با سرعت به دنبال بخش جادوی سیاه گشت و وقتی پیدایش کرد

با سرعت هرچه تمام‌تر شروع به خواندن کرد وقتی به بخش نفرین تک‌شاخ نیمه شب رسید یاد زخمی شدنش توسط یک تک‌شاخ سیاه در عالم جادو افتاد. وقتی می خواست تام را از آنجا نجات بدهد آن تک‌شاخ بهش صدمه زد. مارکو به خواندن ادامه داد تا اینکه رسید به بخش دیگری. در آن بخش نوشته شده بود که فقط یک خراش کوچک لازم است تا به آن نفرین گرفتار شوید،ولی زخم مارکو بیشتر از یک خراش بود شاخ تک‌شاخ کاملا در سینه مارکو فرو رفته بود. و بعد نوشته بود تنها راه ازبین بردن تاریکی نابود کردن شخص نفرین شده است. مارکو تا این جمله را دید از ترس غش کرد و با خود گفت(یعنی من باید بمیرم یعنی همین بود باید یه راه دیگه هم باشه من نمی توانم همه چیز رو ول کنم همه به من نیاز دارن)وباصدایی آرام تر گفت(استار به من نیاز داره)

مارکو با چشمان گریان به سمت قلعه هیولا رفت. وقتی به آنجا رسید دنبال اکلیپسا گشت و به از او کمک خواست

اکلیپسا با دقت به ماهک روی دست مارکو نگاه کرد و چند ورد قوی را امتحان کرد ولی باچشمی نا امید به مارکو نگاه کرد و مارکو خودش جواب اکلیپسا را فهمید و بعد از او تشکر کرد و به سمت قلعه بادر فلای ها رفت و سر شام هم فقط با غذاش بازی می کرد. استار که ناراحتی مارکو را دید از او دلیل خواست ولی مارکو حرفی نمی زد و فقط به غذایش نگاه می کرد

مارکو گفت(من گرسنه نیستم می روم تو اتاقم استراحت کنم) و بلند شد و رفت. استار گفت(مارکو صبر کن) ولی مارکو بی توجه رفت

مارکو روی تختش دراز کشیده بود و به تمام چیزهایی که امروز فهمیده بود فکر می کرد که ناگهان کسی در اتاقش را زد. مارکو گفت( بیا تو) استار در را باز کرد و داخل آمد. مارکو بلند شد و به سمت استار رفت.

مارکو روی تختش دراز کشیده بود و به چیزهایی که امروز فهمیده بود فکر می کرد که ناگهان کسی در اتاقش را زد و ما کو گفت(بیا‌ تو) استار در را باز کرد و داخل آمد. مارکو بلند شد و به سمت استار رفت و دستان استار را گرفت و به او گفت(اگه یه اهریمن بیاد و بخواد کل دنیا را نابود کند و تنها راه متوقف کردنش نابود کردنش باشد چکار می کنی) استار گفت(خب معلوم هست میزنم نابودش می کنم)

مارکو ادامه داد(حالا اگر این اهریمن من باشم چی......

امیدوارم لذت برده باشید......

................... ..................‌.