
سلام دوستان این پارت آخر از مجموعه زیبای استار علیه مارکو اهریمن نیمه شب هست ، دلم می خواست بیشتر بنویسم ولی تعداد بازدید کننده ها خیلی کم بود
بعد از یک عالمه راه رفتن بالاخره به قصر تاریکی رسید قصر تقریبا کامل شده بود. استار هم ناراحت بود و هم خوشحال ، احساس خوشحالی بخاطر این بود که مارکو هنوز زنده هست و ناراحتی بخاطر این بود که مارکو تبدیل به یه هیولا شده بود. آرام آرام به سمت قلعه خیز برداشت. قدم هایش از پر سبک تر بودند، نمی خواست توجه اهریمن نیمه شب را جلب کند پس تا آخرین حد ممکن آرام و سبک قدم بر می داشت . بالاخره به طبقه آخر رسید و ناگهان از پشت سرش صدای خنده شنید آن صدا انگار مخلوطی از صدای همه بود. اهریمن نیمه شب بود و با همان صدا فریاد زد ( خوش اومدی هاهاهاهاهاهاها )
استار با حالتی نگران و وحشت زده رو برگرداند و با اهریمن نیمه شب چشم در چشم شد لحظه ای احساس کرد مارکو را درون او می بیند. آرام آرام عقب رفت گفت ( من با تو نمی جنگم )
استار گاردش را پایین آورد اشتباه بزرگی که مرتکب شد همین بود با اینکه فقط چند لحظه بود باز هم کافی بود اهریمن نیمه شب از فرصت استفاده کرد و وردی خواند و دستش را به سمت استار نشانه رفت و ناگهان نیرویی بنفش رنگ به شکل جمجمه از دستش خارج شد و با سرعت زیاد به سمت استار رفت
همان طور که نیرو به سمت استار می آمد ناگهان چیزی استار را کشید به سمت خود و او را پشت تخته سنگ بزرگی برد. استار نگاهی به اطراف انداخت و صورت دوستانش و اکلیپسا و مادرش را دید بعد گفت ( مگه شما نگفتید که نمی یاید ) تام در جواب گفت ( از نظر ما مرگ با افتخار بهتر از زندگی با عذاب هست ، و البته دلیل دیگرش هم این بود که نمی توانستیم بگذاریم همه افتخارات نصیب تو بشه )
استار با غرور ، افتخار و سربلندی ایستاد و بلند گفت ( برای مارک....... ) حرفش نیمه تمام ماند چون که تام او را پایین کشید و یک طلسم دیگر از بالای سر استار رد شد
کل غرور استار رفت و جایش را به اظطراب و وحشت داد. استار با صدای خفه ای گفت ( حالا نقشه چی هست ) همه نگاهی به هم کردند و سکوتی بر قرار شد ناگهان اکلیپسا دستش را بلند کرد و گفت ( من یه نقشه دارم ) همه دور او جمع شدند اکلیپسا ادامه داد ( اگه درست دقت کرده باشید هر بار که مارکو می خواهد نیرویی تولید کند الماس روی عصایش می درخشد که این یعنی مارکو نیرویش را از عصایش می گیرد پس اگه عصایی نباشه اهریمن نیمه شبی هم نیست ، حالا همه فهمیدید ) همه به نشانه تأیید سر تکان دادند و به سمت مارکو حمله ور شدند
اهریمن نیمه شب با عصایش وردی خواند و همه را به سمت دیگری پرت کرد. هیچ.راهی نبود او خیلی قوی بود هرچه حمله می کردند فقط کتک می خوردند چاره ای نبود باید همه تلاششان را می کردند همه دویدند و خود را روی اهریمن نیمه شب انداختند. اهریمن نیمه شب وردی خواند و همه را نقش زمین کرد او عصایش را به سمت آنها گرفت و بعد درحال زمزمه کردن وردی بود که ناگهان استار الماس روی عصا را برداشت و طلسم اهریمن از کار افتاد اهریمن سرش را به زیر انداخت و بعد سرش را آرام آرام بلند کرد و خندید و گفت ( واقعا خیلی ابله هستید فکر کردید این الماس چیکار میکنه ) پونی هد آرام گفت ( خب ، تو رو به فنا میده )
چشم های اهریمن نیمه شب سیاه شد و بعد الماسی روی پیشانی اش ظاهر شد.
همان موقع بود که همه فهمیدند اون عصا فقط قدرت اهریمن را ضعیف می کرد و حالا که دیگر عصایی وجود نداشت اهریمن نیمه شب شکست ناپذیر شده بود. اهریمن نیمه شب استار را گرفت و دوستانش هم خواستند کمک کنند ولی آنها را هم گرفت خواست همه آنها را نابود کند ولی ناگهان استار گفت ( صبر کن مارکو ). اهریمن نیمه شب دست نگه داشت استار ادامه داد ( می دونم هنوز اونجایی ، اگه نبودی به خودم زحمت نمی دادم و جون دوستام رو به خطر نمی انداختم تا بیام اینجا. لطفا برگرد پیش ما ) اهریمن نیمه شب گفت ( این حرف ها فایده نداره ) و کمی با نیرویی که با آن استار را گرفته بود فشارش داد و بعد ادامه داد ( اون پسر مسخره دیگه اینجا نیست فقط من .......) حرفش نیمه تمام ماند. استار و دوستانش را زمین انداخت و دستانش را روی سرش گذاشت و با صدای سرسام آوری جیغ کشید. چند ثانیه بعد به حرف افتاد ( نه تو نمی تونی برگردی من نمی گذارم ) بعد دوباره جیغ دیوانه وار کشید. جیغش مانند کشیدن ناخن روی شیشه بود ، دوباره حرف زد ولی اینبار صدای مارکو بود ( این جا بدن من و اینا دوستان من هستن تو نمی تونی اون ها رو از من بگیری ) بعد روبه استار کرد و گفت ( استار از اینجا برو همه رو ببر ) استار با ناراحتی گفت (ولی پس تو چی ) مارکو با صورتی مهربان و خون سرد به استار نگاه کرد و گفت ( من خوبم شما برید من پشت سرتون هستم ) استار خواست سمت مارکو برود ولی تام دست اورا کشید و برد فقط اهریمن نیمه شب و مارکو آنجا بودند اهریمن از بدن مارکو بیرون آمد و مارکو بلافاصله خودش را روی اهریمن انداخت و دستش روی الماس اهریمن گذاشت و گفت ( برو به درک ) و بعد طلسم زمزمه را خواند اهریمن شروع به نابودی کرد و مارکو با عجله پا به فرار گذاشت ولی به زمین افتاد اهریمن از پشت سرش درحالی که پای مارکو را گرفته بود گفت ( پس تورم با خودم می برم به درک ) و بعد دروازه ای باز شد و همه چیز را به سمت خود کشید ( یعنی منظورم فقط چیز هایی که مال اهریمن نیمه شب بود ). اهریمن در حالی که به مارکو آویزان بود داشت به سمت دروازه کشیده می شد. مارکو به دستان اهریمن نیمه شب لگد زد تا از پایش جدا شوند ولی نمی توانست ، ناگهان یکی از دستان مارکو ول شد و اهریمن لحظه ای شوکه شد و بعد به خود آمد.
دست دیگر مارکو هم داشت ول می شد و سر می خورد. مارکو بار دیگر تلاش کرد ولی موفق نشد ، ناگهان فکری به ذهنش رسید و خنده به لبش آمد. او گفت ( نه تو تنها می روی به درک ) سپس لنگ کفشش را که اهریمن به آن آویزان بود از پایش در آورد. همانطور که اهریمن به دروازه کشیده می شد گفت ( هنوز تمام نشده من بر می گرد و کل ......) حرفش نیمه تمام ماند چون که دیگر داخل دروازه کشیده شده بود. چند لحظه مارکو به دروازه خیره شد و بعد ناگهان دست دیگرش هم ول شد. داشت به سمت دروازه می رفت که دستی او را کشید. مارکو چشمانش را باز کرد و استار را دید که او را محکم گرفته. استار گفت ( طاقت بیار ) او آرام آرام مارکو را کشید ولی ناگهان ، خودش هم ول شد. تقریبا به دروازه کشیده شده بودند که دست دیگری آنها را گرفت. استار دوستانش را دید که تک به تک هم را گرفته بودند تا به آنها برسند. کلی درحالی که دستان استار را گرفته بود ، فریاد زد ( بکشید ) بعد همه کشیدند و مارکو و استار بالا آمدند. دروازه منفجر شد و همه پرت شدند. استار با خوشحالی فریاد زد ( موفق شدیم ) و بعد مارکو را بغل کرد. همه با خوشحالی به سمت قلعه هیولا رفتند. مارکو از قلعه هیولا به محل انفجار دروازه نگاه می کرد. استار کنارش ایستاد و گفت ( چی شده چرا نمی آیی داخل همه دارم خوشحالی می کنند ) مارکو لبخند تیره ای زد و گفت ( چیزی نیست تو برو منم پشت سرت میام ) مارکو پشت سر استار به داخل رفت. دقیقا در محل انفجار موجودی شبیه اهریمن نیمه شب ولی خطرناک تر جلوی عصای اهریمن ایستاد و آن را برداشت و گفت ( یه روز هم رو ملاقات می کنیم مارکو دیاز ها ها ها ها ) . تا فصل بعد خدانگهدار...........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام من همین ایشون هستم ولی این نام را قبلیم هست
🤯🤯🤯زود تر فصل بعدی رو بیار که من عاشقه داستاناتم🥰🥰😍😍😘😘
ببخشید شما همون غزل نیستی .مدیر سایت انیمه و انیمیشن.
هان؟اسم اصلیم آیسانه مدیره انیمه وانیمیشن کجا بود من فقط ۱۱ سالمه😂ولی اقعا داستان هات عالی هستند و بی صبرانه منتظرشانم
نفر سوم
وای چه عاشقانه.آفرین.سومین نفر دادم.
آخ جون فصل ۲ هم داره
اولین نفر
عالی بود ، دوست نداشتم تموم بشه
عالی بود