بابت تاخیر واقعا متاسفم خیلی عذر میخوام🙏
از زبان مارینت:با نوری که به چشمام برخورد کرد بیدار شدم و رفتم دستشویی و اومدم و موهامو درست کردم.بعدش رفتم اون گرازو 🐗که دبشب از بس خروپف کرد نزاشت خوب بخابم😤بیدار کردم.برای صبحونه پنکیک با سس شکلات و توت فرنگی خوردیم🥞🍓🍫(دلم خواست😥)بعد از صبحونه ظرفارو شستیم و به اسرار من رفتیم خرید چون خیلی دلم برای اینکار تنگ شده بود😆بعد از کلی خرید رفتیم یه رستوران و برای ناهار استیک با سس قارچ و سبزیجات بخار پز خوردیم🥩🥗(من میخوام شما رو گشنه کنم مامانتون برای غذا صداتون زد زود برید بخورید😅من که دارم از ضف میمیرم😶)ساعتو نگا کردم که دیدم ۴:۱۷(بچه ها تمام ساعتایی که من تو داستان میگم به بعد از ظهره مگه اینکه خودم کنارش بزنم صبح)یادم افتاد که ساعت ٦:۰۰ آدرین و آدریانا قراره برن پارکی که اونروز رفتیم پس باید زود برم خونه و آماده بشم.با آلیا رفتیم خونه و من از توی اون لباسایی که خریدیم یکیشو انتخاب کردم و رفتم پوشیدم(عکس اسلاید)بعد از پوشیدن لباس یه برق لبه هلویی با سایه مشکی زدم و رفتم کفشای پاشنه داره قرمزمو پوشیدم.گوشیمو گذاشتمو تو جیبم و با آلیا خداحافظی کردم و رفتم همون پارکی که رفته بودیم.وقتی رسیدم ساعت ٦:۸ بود و اونا هنوز نیومده بودن بهشون حق میدم از کنار خیابون که میگذشتم خیلی ترافیک بود پس طبیعیه اگه دیر کنن.رفتم رو یه نیمکت نشستم و منتظرشون موندم.چند دقیقه گذشت که ماشین آدرینو دیدم و فهمیدم که اومدن.آدریانا رفت رو یه تاب نشست و آدرین هم رفت بزاش آبنبات بخره.آروم و یواش طوری که أدریانا متوجه نشه رفتم پشتش و آروم حولش دادم که سریع دستاشو گرفت به میله های تاب.ترسید و برگشت که با دیدین من نیشش تا بناگوشش باز شد و زود از روی تاب اومد پایین و پرید بغلم و از گرنم آویزون شد.منم بلندش کردم و بغلش کردم و بوسیدمش. از زبان آدرین:وقتی رفتیم پارک مارینتو ندیدم یکم ناراحت شدم.آدریانا بهم گفت برم براش آبنبات بخرم🍭منم رفتم خریدم وقتی برگشتم دیدم یکی آدریانا رو بغل کرده.رفتم پیششون که وقتی نزدیک تر شدم دیدم مارینته😃وای خدایا این دختر واقعا هر دفه از دفه قبل جذاب تر میشه یا من اینجوری فکر میکنم🤔🤤تو اون لباس واقعا خوشگل شده بود.رفتم پیشش و سلام کردم.یه برقه خاصی تو چشماش دیدم که بعدش اونم سلام کرد(اون برقه عشقه عزیزم😋)آدریانا رفت بازی کنه و منو مارینتم رفتیم کنار هم رو یه نیمکت نشستیم.پرسیدم:مامانت چیزی نگفت?شک نکرده بود?)میشد بغضی که باعث دو رگه شدن صداش شده بودو حس کرد که گفت:خب راستش به یه دلایلی مجبور شدم همه چیزو بهش بگم😥)تعجب کردم😵یهو چشماش بارونی و یه دونه مروارید⚪از دریای چشماش بیرون افتاد و ......
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
28 لایک
پارت بعد تو بررسیه❤
آجولی چرا باز چی شده
عشقم کی میخوای بزاری میدونم مشکل هست لطفا هر چقدر میتونی زود بزار درکت میکنم و هر چقدر دیر بزاری مهم نیست
سلام عزیزم امروز احتمالا مینویسم
ببخشید ولی من دیگه نمیتونم داستان رو دنبال کنم درسته گفتی چند تا مشکل داری رو داستان رو دیر مینویسی ولی خیلی خیلی زمان بیشتری از حرفی که زدی میبره
به هر حال خیلی ببخشید ولی من دیگه به این دلیلی که گفتم نمیتونم دنبالت کنم🙏
خیلی معذرت میخوام ولی خیلیا هستن که مدت زمان بین پارتاشون چند هفتس
مشکلی نیست به هر حال منم معذرت میخوام اگه نا امیدتون کردم
داستانت خیلی قشنگه😍
کم مینویسی دیرم میزار ی😡😡
ببخشید ولی منم مشکلات خودمو دارم نمیتونم هروقت میخوام بزارم😐
چقدر کم می زاری چرا انقدر کمممممممم و دیر 😔😨😪😪😪اهههه
عالی بود زود پارت بعد رو بده❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
ولی عالی بود❤
خیلی کم بود😐💔