
ببخشید میدونم دیر اومدم هم نت زیاد نداشتم و هم مهمون داشتیم و هم برای تولد جونگ کوک حسابی شلوغ بودم خلاصه که بدبختیام زیاد بود😂اما از امروز به بعد دوباره وای فایمون راه اندازی شده و هر روز واستون پارت جدید آپ میکنم😎💪
اما همین که به نزدیک اتاق کوک رسیدم یکی از پرستار ها صدام زد گفت حال یکی از بیمار ها خیلی بد شده باید بدون ریسک و توقف ببریمش اتاق عمل منم هول شدم و با تمام سرعت رفتم سمت اتاق عمل🏃🏃🏃ادامه داستان از زبان کوک:دو سه ساعتی بود که *ا/ت* رفته بود این مثلا قرار بود زود بیادا🙄... پوفی کشیدم که یهو داد و بیدادی توی بیمارستان راه افتاد... نتونستم برم ببینم چیشده... اما خیلی نگران شده بودم 😶 و روی لبه تخت نشسته بودم و کنجکاو بودم ببینم چی شده چند دقیقه کوتاه گذشت و داد و سر و صداها تموم شد... و بعد مدت کوتاهی *ا/ت* با یه حال بد اومد تو اتاق😶 من(کوکی):*ا/...*ا/ت*چی شده😶؟. *ا/ت* اومد نزدیکم یهو با یه حال بد کنارم نشست وزد زیر گریه😭... من(کوکی):*ا/ت*چ... چیش... چیشده😶؟. *ا/ت*:یکی از بیمارام😭... یه پسر جوون بود...بخاطر بیماری قلبی مجبور شدیم عملش کنیم اما زیر تیغ جراحی تموم کرد😭بیچاره دوست دخترش😭گریه هاش جگر آدم رو میسوزوند... پسره مثل اینکه چند وقتیه با این دختره دوسته و بالاخره امروز بهش اعتراف کرده و دختره هم خیلی خوشحال شده بود در ضمن امروز قرار بود مرخص شه اما از دنیا رفت😭... . من(کوکی):نچ... طفلی🙁حالا عیبی نداره ناراحت نباش عمرش به دنیا نبوده🙁. *ا/ت*:من نگران اون نیستم😭قسمتش نبوده به هرحال😭. من(کوکی):پس مشکلت چیه؟😕. *ا/ت*:😭نگران تو عم😭😭😭😭. من(کوکی):وا... منظورت چیه😐.
یهو قضیه رو گرفتم و گفتم:هی... ببینم نکنه فکر کردی منم رفتنی ام😅. با این حرفم حال *ا/ت* رو بد تر کردم و بیشتر زد زیر گریه😭... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):از وقتی اون اتفاق واسه اون پسر جوون افتاد یکسره نگران کوک بودم😭... میترسیدم زبونم لال زبونم لال زبونم لال منم سرنوشتم مثل اون دختره شه😭... وقتی هم جونگ کوک منظورم رو فهمید و گفت:هی... ببینم نکنه فکر کردی منم رفتنی ام😅. بیشتر گریه م گرفت😭 که همونجوری وسط گریه یکی محکم تو آغوشش کشیدم... اون جونگ کوک بود... تا حالا حس توی بغلش بودن رو تجربه نکرده بودم اما وقتی صدای قلبش رو میشنیدم آرومم میکرد بغلش آرامش خاصی داشت🙂💔... همونجوری که یهو بغلم کرد و یهو با بغلش آرامش خاصی رو بهم هدیه داد آروم سَرَم رو نوازش کرد و گفت:من تا تهش باهاتم🙂دیگه غصه نخوریا🙃من قول میدم که هیچ جا نمیرم🙂. آروم اشکامو با پشت دستم پاک کردم و از بغلش بیرون اومدم... من:قول دادیا. کوکی:مَرده و حرفش😁 حالا بخند... بخند... . با حرفش خنده م گرفت و لبخندی رو لبم نقش بست😄... بعد کوکی آروم با انگشتش اشکمو از رو گونه م پاک کرد و گفت:دیگه نزار اینا بریزن پایین آدم مرواریداشو الکی هدر نمیده🙂... . من:در عوض لبخند بزنم؟. کوکی:نه اونم همه جا حق نداری فقط برا من😁. من:د... . خواستم بهش بگم دوستت دارم که جونگ کوک انگشتش رو گذاشت رو ل. ب. م و نزاشت ادامه بدم و خودش گفت:من بیشتر دوستت دارم🙂.
من:از کجا فهمیدی چی میخوام بگم؟. کوکی:حالااااا... مهم نیست😁. یهو بعد حرف کوک نگاهم به دستش افتاد باید سُرُمش رو در میاوردم... من:اممم حالا جونگ کوک میدی در بیارم سُرُمت رو؟. جونگ کوک هم نگاهی به سُرُم کرد دید تموم شده دستشو آورد سمتم و گفت بیا🙂... منم آروم براش درش آوردم و گفتم:تمومید😁. کوکی:میدونی چیه؟😕. من:هوم چیه؟. کوکی:تو انقدرام خوب سُرُم نمیزنی ها من انقدر پرتت میشم نمیفهمم دردش رو. من:ایندفعه جوری میزنم کاریزمام روت تأثیر نداشته باشه دردت بیاد😂. کوکی:اووو حالا ما یه چی گفتیم تهدید میکنه همش😐🤣😂. هردومون زدیم زیر خنده😂🤣 یهو وسط خنده هامون بود که در اتاق باز شد و چند نفر اومدن تو اعضا بودن سریع از تخت اومدم پایین و کوک هم که هول شده بود پتو رو شلخته و چپکی زد رو خودش... من:... س... سلام😅. اعضا:سلام. من:ببخشید نمیدونستم ساعت ملاقات شده اومدم سُرُمشون رو در بیارم😅. نامجون:نه مشکلی نیست. من:خب پس من میرم خدافظ فعلا👋. و سعی کردم از پشتم دستی برای کوک تکون بدم طوری که کسی نفهمه و از اتاق خارج شدم🚶و رفتم تا به کارای دیگه م برسم... ادامه داستان از زبان کوک:وقتی *ا/ت* رفت بیرون اعضا برگشتن سمتم و جیمین با تجب پرسید:این کی بود؟. تهیونگ:من میشناسمش از روز اول پرستار کوک بوده🙂هی هی چی😐؟.
من(کوکی):چی وچی😅. تهیونگ:پرستارت بود درست اما اون روز اول خیلی دستپاچه بود الان میگفت و میخندید😕؟نکنه...😁. من(کوکی):نکنه چی😐؟. جیمین:از اونا🙄😹. من(کوکی):ای مرض و از اونا چرا انقدر بد بینین هیچی نبود فقط سُرُم رو از دستم کشید دردم اومد نق نق کردم خنده ش گرفت همین😕😐. تهیونگ:ما هم پشت گوشامون مخملیه🙄😹. من(کوکی):تهیونگ بخدا میگریم میزنمت... . جین:ولش کنید بابا دروغش چیه اگرم چیزی باشه شاید فعلا نمیخواد ما بدونیم😐. من(کوکی):والا... . تهیونگ:چی؟. من(کوکی):نه نگاه کن منظورم حرف اولش بود که گفت ولش کنید. تهیونگ:عاها بله صحیح... فعلا بیخیال این حرفا خوبی خودت؟🙂. من(کوکی):خوبم میگذرونم😁. شوگا:کی افتخار میدید برگردید دلمون تنگ شده برات. من(کوکی):😅دیگه یکی دو روز دیگه فکر کنم مرخص شم الان تقریبا شیش هفت روزه اینجام تازه از حرف اول دکتر هم بیشتر موندم پس دیگه از این روزاست بیام پیشتون😁. جی هوو:به هرحال سعی کن زودتر خوب شی🙂. من(کوکی):چشم🙂🙃. انقدر گرم حرف زدن شدیم که نفهمیدم کی زمان گذشت و ساعت ملاقات تموم شد و پسرا رفتن... تهیونگ و جیمین بهم شک کردن اما فکر کنم بیخیال شدن نمیدونم چرا خجالت میکشیدم از اینکه بفهمن😅 چند ثانیه تو هپروت بودم که *ا/ت* با یه ظرف غذا اومد تو... *ا/ت*:دردسر درست کردم برات نه😅؟. با این حرفش اخمام رفت تو هم گفتم:دردسر درست نکردی دیگه هم اینو نگو. *ا/ت*:چرا؟. من(کوکی):چون تو دردسر نیستی اگرم میبینی دلم نمیخواد به اعضا چیزی بگم واسه اینه که.... که... ی... یکم خ... خجالت میکشم ولی بهشون میگن بعدا.
*ا/ت*:باشه حالا اخمو نباش غذا آوردم واست😁. کوکی:وای خیلی گشنه م بود ممنانم🙂. *ا/ت*:نوش جونت😅. مشغول خوردن غذا شدم که دیدم *ا/ت* بهم زل زده از غذا خوردن دست کشیدم گفتم:چیزی شده🙂؟. *ا/ت*:... ه... ها نه چیزی نشده ای وای حواسم نبود وسط غذا خوردن معذبت کردم من برم😅. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):پاشدم که برم یهو کوک دستمو گرفت گفت:نه معذب نشدم فقط فکر کردم چیزی شده اصلا تو نباشی نمیخورم🙂. منم که از خدام بود بیشتر محو صورتش بشم لبخندی زدم و نشستم سر جام... و غرق نگاه کردنش شدم🙂... غذاش که تموم شد ظرفا رو برداشتم و داخل سطل زباله انداختم... و وقتی برگشتم دیدم خوابش برده طفلی یه شبانه روز کامل نخوابیده...به صورت غرق در خوابش خیره شدم لبخندی زدم و از اتاق رفتم بیرون🚶قلبم با شدتی بیشتر از قبل براش میتپید خیلی دوستش داشتم خیلی🙂... شش ساعت بعد:هوا تقریبا رو به تاریک شدن میرفت و شیفت منم تموم شده بود ولی کوک هنوز بیدار نشده بود... واسش یه نامه نوشتم که قبل رفتن فراموشش نکردم😁 و بهش سر زدم ولی خواب بوده و فردا زود میام و میبینمش🙂 و بعد وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه🚶... ادامه داستان از زبان کوک:از خواب بیدار شدم صبح شده بود*صبح زود*باورم نمیشه من از دیروز بعد ناهار تا الان خوابیدم😐دارم رکورد یونگی هیونگ رو میشکنم😂...تکونی به خودم دادم و بلند شدم که یه تیکه کاغذ دیدم بازش کردم از طرف *ا/ت* بود با خوندن نامه ش لبخندی رو لبم نقش بست🙂... اما اون هنوز نیومده بود چون من خیلی زود بیدار شده بود😅 دلم میخواست برم تو محوطه یکم تا *ا/ت* نیست گیر بده یه دلی از عزا در بیارم😁
از شانس خوب هم همون لحظه سه یون وارد اتاق شد... سه یون:عه اشتباه اومدم😅. من(کوکی):نه نه سه یون صبر کن. سه یون:چیزی لازم داری🙂؟. من(کوکی):میشه بزاری یکم برم تو محوطه بیمارستان خواهش میکنم. سه یون:خطرناکه جونگ کوک تو باید ضربان قلبت ثانیه به ثانیه چک شه😕. من(کوکی):خواهش میکنم بخدا اگه *ا/ت* برسه دیگه زندانی میشم اون اجازه نمیده یه بار به زور راضیش کردم توروخدا.... . سه یون:باشه ولی زود برگردیا🙄. من(کوکی):قول میدم زود برمیگردم... . سه یون هم اومد و دستگاه رو ازم جدت کرد و گفت:زود ها... . من(کوکی):چشم ممنوننننن😁. و با ذوق رفتم بیرون... رفتم سمت محوطه کسی تو محوطه نبود در حد یکی دو نفر😅... منم رفتم روی یکی از نیمکت ها نشستم*ا/ت* حدود یک ربع دیگه میومد باید زود تر بر میگشتم😂ده دیقه میمونم بعد میرم🙂... یکی دو دقیقه ای گذشت که دیدم یکی داره میاد... ص... صبر کن ببینم *ا... *ا/ت* بود هول شدم پا شدم برم داخل که دیدم *ا/ت* اخماش تو همه و دستاشو مشت کرده تو هم جوری که رگ دستاش بیرون زده یعنی چی شده انقدر ناراحته😐؟ بیخیال فرار کردن از دستش شدم و رفتم جلوش... من(کوکی):*ا/ت* سلام🙂. *ا/ت*:تو اینجا چیکار میکنی😐برگرد تو اتاقت کله شق بازی در نیار. من(کوکی):با اجازه اومدم بیرون چیزی شده *ا/ت* ناراحتی... . یهو *ا/ت* با صدایی حالت بغض گفت:نه خوبم... . من(کوکی):عاره جون خودت...میگم چی شده😕؟.
*ا/ت*:باور کن چیزی نشده. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):کوک با حرفم اخمش رفت تو هم دستمو گرفت و کشیدم سمت بیمارستانو بردم سمت اتاق خودش و نشوندم رو تخت و خودشم اومد رو به روم نشست و گفت:بگو چی شده *ا/ت*... ص... صبر کن ببینم... . و بعد عینک آفنابی روی چشمم رو برداشت و کبودی زیر چشمم رو دید🙁... کوکی:یا خدا *ا/ت* این چیه...*ا/ت* دارم از نگرانی میمیرم بگو چی شده💔. من:هیچی باور... . کوکی:ده بش کن باور نمیکنم کی اینحوریه کرده هااا؟. من:ب... با... بابام🙁💔. کوکی:چ... چی چرا؟😶. من:دیشب اسم سهون اومد که گردن خوردش رفته سفر کاری تا نزدیک یه ماه دیگه بر نمیگرده😑... منم اعصابم ریخت بهم گفتم اون که همش سفر...بابامم گفت این چی بود گفتی و شروع کرد به گفتن اینکه تو باید با اون ازدواج کنی چرا انقدر خشکی و منم گفتم من هیچ علاقه ای بهش ندارم در واقع شما دارید با اون ازدواج میکنید چون فکر شماست و عقل شماست من وسیله م فقط بابامم عصبی شد اینجوری کرد🙁💔. کوکی:ببینم فقط زیر چشمته؟. من:چی؟. کوکی:جایی دیگه ت کبود نشده خوبی😶؟. من:تو فکر کن نشده. کوکی:یعنی چی؟. من:هیچی بابا بیخیال. کوکی:چرا انقدر میگی بیخیال و نگران ترم میکنی... .
بعد خودش اومد و بهم نزدیک تر شد... و آروم یقه لباسم رو کشید پایین... جوری که سر شونه م تا تقریبا پشت استخون کتفم افتاد بیرون من:چ... چیکار میکنی؟. کوکی:ای وای😶اینجای کتفت هم کبود شده حتما خیلی درد داره نه😢... . راستش درد داشت اونم خیلی😥 ولی چیزی نگفتم و سکوت کردم کوک کشیدم تو بغلش و اونجایی که کبود شده بود رو ماساژ داد گفت:حتما خیلی درد داره😖 عیب نداره خوب میشه🙂. و محکمتر بغلم کرد... اشک تو چشمام جمع شد... اما سعی کردم گریه نکنم... چند ثانیه بعد کوک ازم فاصله گرفت گفت:همینجا بمون... . و رفت سمت کمد کوچیک گوشه اتاق که قرص و وسایل کمک اولیه توش بوداز توش یه کیسه یخ در آوردم بعد رفت سمت یخچال اتاق و چند تیکه یخ انداخت توش و اومد سمتم... دوباره گوشه لباسم رو پایین داد و کیسه یخ رو گذاشت روش وقتی اون شدت از سرما به پوستم و اون کبودی خورد تا مغز و استخونم تیر کشید😣 چشمامو محکم بستم و مشتم رو فشردم توی هم که کوک آروم دستو گرفت و گفت:چیزی نیست خوب میشی🙂.
من:عای درد میکنه کوک میشه برش داری😢؟. کوکی:این خوبت میکنه شاید اولش درد داشته باشه اما زودتر خوب میشی🙂ولی بابات چه دست سنگینی داره😢. من:مال همینه نمیخواستم تو هیچوقت نزدیکم شی😢... . کوکی:*ا/ت* بسه😑... دیگه تکرار نکن این حرفت رو... من گفتم حاضرم بابات با ماشین از روم رد شه چون هدفم تویی بفهم اینو. من:اما من نگرانتم😢... . کوکی:نگران نباش... نگران خودت باش چون اگه الان من کتک میخوردم به اندازه ای که الان دارم تورو با این وضعیت میبینم اذیت نمیشدم... دیگه هم به این چیزا فکر نکن من هیچ جوره قرار نیست تورو از دست بدم اوکی🙂؟. با حرفای کوک آروم شدم و گفتم:ب... باشه. بعد چند دقیقه کوک کیسه رو از رو شونه م بر داشت و یقه لباسم رو درست کرد... کوکی:مطمئن باشم دیگه بیتشر از این آسیب ندیدی؟. من:نه ندیدم خوبم🙂مرسی ازت کوک خیلی دوستت دارم😢. و محکم دستامو حلقه کردم دور کمرش
کوک هم آروم بغلم کرد و گفت:دیگه ناراحت نباش من پشتتم🙂... . من:ممنونم😢. کوکی:پرستار قلب منی تو، اگه تو حالت بد باشه که من نمیتونم زندگی کنم پس دیگه غصه خوردن و تمومش کن برو روپوشت رو بپوش و به کارات برس🙂. من:ب... باشه. خواستم برم که یادم افتاد دستگاه رو به دست کوک وصل نکردم برگشتم و براش بستمش کوکی:یادت نمیره ها هیچ راه فراری ندارم انگار😅. من:عاره دیگه🙂. و بعد وصل کردن اون دستگاه از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق استراحت که از توی کمدم روپوشم رو بردارم و آماده شم... اماده که شدم رفتم یه کیک از یخچال اتاق برداشتم صبحونه هم نخورده بودم عاخه بخاطر اینکه با پدر جان رو به رو نشم😒... بعد از خوردن کیک رفتم به کارام رسیدگی کردم یه جلسه پرستاران هم داشتیم که یک ربع دیگه شروع میشد پس کم کم خودمو جمع و جور کردم و رفتم سمت سالن جلسات🚶🚶
پایان پارت یازدههههههه❤💜❤💜❤💜❤ خب چجوری بود؟میدونم داستانم خیلی چرته دارین تحملم میکنین😅ببخشید😅من فعلا میرم تا پارت بعد دوستتون دارم یه دنیا🙃💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اگه یبار دیگه بگه چرته خودمو جر میدم تازه گریمم گرفت
عالی 💖
بخدا اگه دوباره بگی زشته خدمو میکشم من سر داستانت دارم جون میدم خیلی خیلی خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوبه اصلا خوبه که نه عالیههههه🥺🫐💜
عالییییییییییییییییی بود ☆☆☆☆☆☆
بهمن آموزش میدی چجوری خوب بنویسم!!!!!
چرا وقتی حرف بغل میشه من گوشیمو بغل میکنم؟😐🖇
پارت بعدیو زود ببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببزززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااواسه ر ها جا نی 😣
گگگگگگگگگگگگگگذذذذذذذذذذذاااااااااااااشششششششششششتتتتتتتتتتتتتممممممممممممممم😂😂😂😂😂😂
عالی بود😍وا کجا بده خیلیم خوبه😐🗡️
#تا_پارت_بعد_نذاری_آروم_نمیگیگیریم
😂😂
ممنون🙃🙂
پارت بعدی منتشر بگشته🙂
خیلیم قشنگههه
دیگه نبینم همچین کنیاااا 😒😂💜
راستی ببخشید برای بقیه شون کامنت نذاشته بودم 🤦🏻♀️
تنبلم 😅😂
ممنون🙃
چشم😂
عیب نداره😹😹منم بعضی وقتا تنبل میشم🙄😂😂😂
😁😁😁
مث همیشه عالییییی بوووود پارت بعدی پلیییییز🤝🤝
ممنون پارت بعد منتشر شده لاوم🙃🙂
پس چرا پارت بعد رو نمیذاری؟!....😐🥲
فقط جون من تخیلیش نکن همین خون آشامی و فلان...میدونم ربطی نداره ولی یهو یه ایده نیاد تو ذهنت که اینجوریش کنی😂
منتشر شده🙃🙂
خودمم زیاد از خون آشانی و اینا خوشم نمیاد مگه واقعا داستانش قوی باشه😂پس نترس اون مدلی نمیشه😹😹😹