11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 3,272 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام علیک😁... من امدم با پارت خفن هم آمدم🙄😎بریم سراغش🚶: آهنگ پیشنهادی ایرانی:لالایی علی زندوکیل خارجی:Arcade
این سُرُم رو معمولا واسه خاطر اینکه داروی خواب آور هم توش بود واسه بیمار میزدیم تا خوابش ببره و حالش بهتره شه اما جونگ کوک انگار در برابر خواب مقاومت میکرد و همش مشغول گریه بغض کردن بود😢... گریه هاش آدم و اتیش میزد... و واقعا معلوم نبود اگه اینجوری پیش بره چه اتفاقی میفته💔😢... چند دقیقه کوتاه پیشش وایسادیم که دکتر چان اعصابش خورد شد و با عصبانیت گفت:بسه دیگه... میدونی اینجوری ادامه بدی خودتو به کشتن میدی؟ اصلا میفهمی که بیماری قلبی داری نگاه کن مانیتور رو ضربان قلبت نرمال نیست😤. جونگ کوک با عصبانیت دکتر چان ناراحت تر شد و فقط با چشمای خیس به دکتر زل زده بود... دلم سوخت رفتم نزدیک دست دکتر رو گرفتم و گفتم:دکتر عصبی نشید آروم باشید🙂. دکتر چان:دِ عاخه نگاهش کن... *ا/ت* دیگه بر نمیگرده این که نمیتونه دست دستی خودشو به کشتن بده😡. وقتی دکتر گفت *ا/ت* دیگه نمیتونه برگرده دوباره جونگ کوک با حال خیلیییی بد زد زیر گریه گریه هاش خیلی سوزناک بود... انگشت اشاره مو به نشونه سکوت روی دهن و بینیم گذاشتم و به دکتر چان گفتم:نگید اینارو شما که میدونید بدتر میشه اوضاع🙁... من ازتون خواهش میکنم شما برید من خودم مواظب همه چی هستم🙂. دکتر چان پوف کلافه ای کشید و گفت:باشه...فقط دو دقیقه بیا دم در باهام... . من:(سه یون):چشم. با دکتر تا نزدیک در اتاق رفتم🚶 اونجا که رسیدیم دکتر یواشی بهم گفت:.....
گفت:فکر نکنم این بزاره تو پیشش بمونی😐اگه نزاشت بیا بیرون بشین شده تا شب نشستی بشین حتی شده تا فردا مهم نیست بیمار های دیگه تو میدم تحویل پرستار جو هیونگ در عوض... فقط دورا دور هم شده مواظبش باش😐. من(سه یون):چشم دکتر نگران نباشید🙂. دکتر چان:پس من میرم. من(سه یون):بفرمایید🙂. بعد دکتر چان رفت و منم برگشتم پیش جونگ کوک ظرف و وسایلی که ریخته بود زمین رو جمع کردم خواستم برم پیشش که گفت:چند بار باید بهتون بگم نزدیک من نیاین برو بیرون😢. من(سه یون):عاخه حالت بد میشه. کوکی:به د. ر. ک برام مهم نیست برو بیرون فقط😭. من(سه یون) اوکی اوکی به خودت فشار نیار میرم... . سر اخر هم محبور شدم به حرف دکتر چان رو بیارم و روی یه صندلی پشت در اتاقش مواظبش باشم🤦... ادامه داستان از زبان کوک:پرستاره که فکر کنم اسمش سه یون بود از اتاق رفت بیرون... یهو دوباره گریه هام شدت گرفت😭😭عاخه من بدبخت تازه از سردرگمی هام بیرون اومده بودم.... تازه فهمیدم که عاشقتم چرا گذاشتی رفتی😭😭😭چراااااا😭چرا تا یه بار شانس بهم رو کرد اینجوری شد😭اون همیشه حالمو خوب میکرد دوسال پیش وقتی تو بدترین حال روحی و جسمیم بودم آروم مکرد(همون فن ساین)امسال از مرگ نجاتم داد... جدای اینا وجودش بهم آرامش میداد اما چرا انقدر دیر فهمیدم😭😭😭چرا😭
زانو هامو بغل کرده بودم و با کل وجود گریه میکردم😭دیگه نفسم در نمیومد😭😭عاخه الان که شماره مو مسدود کرده و هیچ نشونی جز این بیمارستان کوفتی ازش ندارم چجوری دیگه پیداش کنم😭😭(نکته:کوک نمیدونه *ا/ت*فردا میاد تا وسایلشو بر داره یهو نَگین چرا انقدر ناراحته *ا/ت* که فردا بر میگرده برای مدارکش😅)انقدر گریه کردم که قلبم درد گرفته بود... تمام بدنم ضعف داشت... اما فکرای تو سرم عذاب وجدانی که چرا زودتر به خودم نیومدم نمیزاشت استراحت کنم بهم اَمون نمیداد😭... ادامه داستان از زبان سه یون:جونگ کوک از وقتی که تنهاش گذاشتم تا شب گریه کرد... واقعا نمیدونم چجوری زنده مونده بود اون بیمار قلب بود با این گریه های سوزناکی که میکرد و حال بدش نمیدونم چجوری دووم آورده بود💔حتی غذاهم نخورده بود نه شام نه ناهار😢💔... خیلی دلم براش میسوخت... ولی هیچ کاری از دستم بر نمیومد... تا صبح پشت در چشمم از دریچه شیشه ای در اتاق بهش بود که اتفاقی براش نیفته اما اون تا صبح هم حتی نخوابید و یه بند گریه کرد💔... زیر چشماش قرمز که هیچی شکل بادمجون شده بود... ضربان قلبش داد میزد که خیلی غیر نرماله... تمام بدنش میلرزید... اصلا دل آدم رو با ماراش تنگ میکرد😢💔... ساعت تقریبا 9 صبح شده بود چشماش داشت کم کم میرفت و خوابش میبرد که یهو تکون خیلی شدیدی به خودش خورد و شروع کرد به کندن دستگاه از انگشتش... نگرانش شدم و رفتم توی اتاق🏃
ادامه داستان از زبان کوک:همونجوری که با بی جونی تمام از پنجره به بیرون زل زده بودم و به صندلی که با *ا/ت* روش نشسته بودمنکاه میکردم ، کم کم چشمام خسته و خسته تر شد... پلکام داشت میرفت که یهو *ا/ت* رو دیدم که داره وارد بیمارستان میشه تکونی به خودم😶 خوردم ب...باید میرفتم پیشش😶 سعی به کندن اون دستگاه مضخرف و مزاحم از قد انگشتم داشتم😠... که یهو سه یون وارد اتاق شد... گفت:چ.. چیکار میکنی؟😶. من(کوکی):باز کن اینو از قد انگشتم... . سه یون:نمیشه حالت از خودش خرابه میدونی ممکنه چه بلایی سرت بیاد😐. من(کوکی):تهش میمیرم دیگه بالا تر از سیاهی رنگ هست😠؟باز کن اینو وگرنه پاره ش میکنم... . سه یون هم که دید عصبی ام هیچی نگفت و برام بازش کرد... با هول و وَلا از تخت پایین رفتم که انقدر هول شده بودم با زانو هام از رو تخت خوردم زمین... هرکس دیگه جای من بود دیگه نمیتونست پا شه اما بحث*ا/ت* بود باید جلوش رو میگرفتم... پس به زور بلند شدم و با حال بد رفتم سمت محوطه بیمارستان🏃... حالم خیلی بد بود ضربان قلبم با راه رفتن بد تر میشد هرلحظه میگفتم الان جونم در میره😩اما باید هرجور شده خودمو بهش میرسوندم🚶آسانسور بیمارستان خیلی شلوغ بود مال همینه نتونستم صبر کنم دلم طاقت نداشت پس از پله ها رفتم و همین حال جسمیم رو بد تر کرد وقتی رسیدم طبقه همکف دیگه به زور نفس میکشیدم😷اما
اما با این وجود باز با همه ی دردام خودمو به محوطه بیمارستان رسوندم😷... فقط میترسیدم تا رسیده باشم *ا/ت* رفته باشه💔که خداروشکر وقتی رسیدم داشت بر میگشت اما هنوز خیلی دور نبود ازم... بلند صداش زدم:*ا/تتتتتتتت*... . نگاهم کرد اما سریع روش رو برگردوند و به راهش ادامه داد🚶همه قدرتم رو تو پام انداختم دوییدم سمتش🏃 و جلوش وایسادم و با داد گفتم:وایساااااا. آروم راهشو کج کرد و از کنارم خواست رد شه که دوباره رفتم جلوش رو گرفتم و با عصبانیت پرونده هاشو از دستش گرفتم و کوبوندم زمین و گفتم:دِ لامصب میبینی نفسم بالا نمیاد دو دیقه صبر کننننن😭*ا/ت* بخدا یک شبه نخوابیدم هیچی نخوردم همش کارم شده گریه تو که نامرد نبودی😭😭*ا/ت*بخدا نمیزارم بری مگه از رو نعشم رد شی😭شماره مو مسدود کردی الانم که داری از بیمارستان میری کلا، من دیگه چجوری پیدات کنم😭💔😭. *ا/ت* بی توجه به حرفای من رفت سمت پرونده هاش و میخواست جمعشون کنه رفتم جلو پاش دو زانو نشستم زمین و با گریه گفتم:توروخدا *ا/ت* تورو جون کسی که دوستش داری😭التماست میکنم نرو... *ا/ت* چرا چرا نمیفهمی من... من دوستت دارم😭😭💔تمومش کن😭. بعد گفتم حرفام و دوستت دارمی که یهو بهش گفتم دیگه نفسم بالا نیومد شروع کردم نفس نفس زدن ولی توی همون حالم هم از التماس کردن دست برنداشتم و با بی جونی التماسش میکردم که بمونه😭💔...
ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):یهو وقتی جونگ کوک بهم گفت دوستم داره کل بدنم گُر گرفت😶 تا قبل اینکه بهم بگه نگاهش نکردم اما وقتی گفت نا خود آگاه چشمام به صورتش خیره شد... انگار کل بدنم داغ شد... من با جونگ کوک چیکار کردم🙊🙊... من میخواستم آسیب نمیبینه اما دارم با این کارم بدترش میکنم😦... هول شدم و از جمع کردن پرونده ها دست کشیدم یه نگاه به اطرافم کردم هیچ پرستاری نبود که کمکم کنه😶 پس خودم رفتم جلو و جونگ کوک رو انداختم رو کولَم خیلی سنگین بود اما برام مهم نبود اون باید خوب میشد باید💔...وگرنه من از عذاب وجدان میمردم💔... جونگ کوک حتی وقتی انداختمش رو کولم از التماس هاش دست نمیکشید و با گریه حال خودشو بدتر میکرد💔... من:کوک آروم باش توروخدا... چشماتو نبندی ها... . کوکی:نمیبندم... هق😭... چون اگه ببندم تو میری😭💔. من:نه... باشه اصلا هرجور میخوای فکر کن فقط نبند چشاتو💔. اینو بهش گفتم چون مطمئن بودم اگه چشماش بسته بشه معلوم. نیست باز شه یا کی بازشه😢💔خدایا من با جونگ کوک چیکار کردم😭💔... خودمم گریه م گرفت و داشتم به سختی کوک رو حمل میکردم... بالاخره به اتاقش رسیدیم درازش کردم رو تخت... و یه سُرُم براش وصل کردم و توی سُرُم یه آرام بخش زدم... بعد هم یه قرص قلب آوردم و به زور گذاشتم تو دهنشو بهش یکم اب دادم تا قورتش بده...
دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم😭💔دکتر چان هم نبود...یک ربع بیست دقیقه دیگه میرسید... از استرس داشتم میمردم... و وقتی جونگ کوکی رو میدیدم که از گریه دست نمیکشید و دستاش رو روی صورتش گذاشته بود و با ناله ی آروم کش دار و هق هق های شدید گریه میکرد حالم بد تر میشد😭💔چند دقیقه گذشت آروم تر شد... آروم دستاشو از روی صورتش برداشت قیافه ش خیلی دردناک شده بود... اصلا جگر آدن رو میسوزوند😢💔یکم رفتم جلو تر و آروم دستاشو گرفتم و گفتم:گریه نکن دیگه بسه جونگ کوک بدتر میشیا😢💔. یهو جونگ کوک تکونی به خودش داد و دستم رو توی بغلش گرفت و هیچی نگفت... دستاش وقتی دستمو تو بغلش گرفته بود میلرزید اونم ... هیچوقت بخاطر این کاری که باهاش کردم نمیبخشم خودمو😢اما من قصدم این نبود💔... بعد چند ثانیه ای که محکم دستامو احاطه کرده بود گفت:نرو باشه؟. من:اما جو... . جونگ کوک:توروخدا... بخدا بری میمیرم💔امروزم فقط موندم تا جلوتو بگیرم وگرنه باید خیلی وقت پیش تموم میکردم😢💔. من:اینجوری نگو💔. کوکی:پس بمون. خواستم جوابشو بدم که یهو همون لحظه دکتر چان اومد توی اتاق... دکتر چان:میمونه. من بخاطر اینکه کوک محکم دستمو گرفته بود نتونستم به احترام دکتر از جا پاشم دکتر هم خودش متوجه شد و با تکون دادن سرش بهم گفت که مشکلی نیست🙂.
ولی بعد بلافاصله به حرف دکتر چان واکنش نشون دادم و گفتم:یعنی چی دکتر؟😕. دکتر چان:من پشیمون شدم که گذاشتم بری اصلا😐 موافقت نمیکنم دیگه😐 دادم پرونده تم که پخش و پلا تو حیاط افتاده بود رو جمع کنن و بزارن سرجاش... این مِستر دیروز روانیمون کرد🤦 سه یون بیچاره هم تا صبح پشت در چشمش بهش بود بیمارای سه یون رو دادیم به جوهیونگ بیمارای جوهیونگ و سه یون قر و قاطی شدن اصلا روانی شدیم... من دیگه نمیزارم بری... پشیمون شدم😐😑. یهو کوک چرخید و نشست تو جاش گفت:عای دست و پنجه تون طلا. همه مون با این واکنش کوک خنده مون گرفت... دکتر چان:بفرما دوباره گل از گلش شکفت😂... . کوک با این حرف دکتر خجالت کشید و لپاش قرمز شد☺ و سرش رو انداخت پایین... دکتر چان:پس برو روپوشت رو بپوش و برگرد سر کارت... . من مشکلم فقط جونگ کوک بود میترسیدم لطمه ببینه اما اون دیگه بهم علاقه پیدا کرده بود و با رفتنم بدترش میکردم و ممکن بود چون بیمار قلبیه جونش رو به خطر بندازم پس به دکتر گفتم:باشه🙂. دکتر چان:عاخیش حالا برم با خیال راحت به کارا برسم... . من:😅بفرمایید... وبعد دکتر از اتاق رفت بیرون🚶یهویی نگاه دستم کردم دیدم انگشتام گره خورده تو انگشتای کوک خجالتی شدم و دستمو عقب کشیدم که جونگ کوک دوباره دستشو سمتم آوردم و انگشت هاشو گره زد توی انگشتام و با ذوق به دستامو خیره شد...
من:جونگ کوک یه سوال بپرسم؟. کوکی:هوم؟. من:تو واقعا منو دوست داری؟. کوکی:تو حیاط هیچ دروغی بهت نگفتم🙂اما تو چی؟. من:جونگ کوک این چه سوال چرتیه که میپرسی من میگم این چندسال زندگیم جهنم بوده و فقط یه آرزو داشتم اینکه یه بارم که شده ببینمت بعد تو تازه بهم میگی تو چی؟.کوکی:پس چرا رفتی؟😕.من:چون پدرم میدونستم اگه بفهمه💔... . کوکی:بفهمه چی؟. من:تو که قضیه پدرم رو مید💔.... .داشتم حرف میزدم که کوک حرفمو قطع کرد و گفت:میدونم هم پدرت هم سهون😅... اما *ا/ت* برای به دست آوردن یه جواهر اون شخص جواهر یاب کلی سختی میکشه🙂. با این حرفش به جواهر تشبیه م کرد و خجالت کشیدم و لپام دوباره سرخ شد... کوکی:خجالت میکشی کیوت میشی☺. من:بس کن😅. کوکی:خوشحالم که دیگه نمیری🙂. من:🙂. کوکی:خ...خب حالا دیگه برو روپوشت رو بپوش میخوام دیروز رو فراموش کنم و دوباره پرستارم باشی☺. من:پس من برم🙂. کوکی:اوهوم فقط... . من:فقط چی؟. کوکی:هیچی بیخیال😅. من:خب بگو فقط چی؟. که یهو کوک سرش رو انداخت پایین و اروم گفت:خواستم بگم زود برگرد😅. من:نمیگفتی هم برمیگشتم...🙂. کوکی:🙂. چ بعد از اتاق خارج شدم... نمیدونم چرا اما حسم به کوک صد برابر بود صد هزار برار تر شد... وقتی گفت برای به دست آوردن یه جواهر اون شخص جواهر یاب کلی سختی میکشه دلم قرص شد...
بعد این چند سال بالاخره یکی بود که بهم دلگرمی بده🙂نمیدونم چرا اما حرفای کوک باعث شد حس کنم شاید پدرم راضی شه شاید قراره شانس دوباره در خونه م رو بزنه🙃شاید بتونم دوباره با خیال راحت بخندم☺شاید همه چی درست شه به هرحال من دیگه تصمیمم رو گرفتم نمیخواستم از جونگ کوک دور شم... برامم مهم نبود که کی چی میگه...🙂 میخواستم بمونم که با این موندن حال هردومون خوب بود☺ بعد این افکار و حرفا نفس عمیقی کشیدم و با یه حال خوب رفتم سمت اتاق استراحت رو پوشم رو پوشیدم و وسیله رو سرجاشون گذاشتم(همونایی که برشون داشته بود تا کلا از بیمارستان بره😑😂)و بعد راست ریست کردن کارام رفتم به بیمارام سر زدم کاراشون رو راه انداختم... بعدشم خواستم برم یکم استراحت کنم که پشیمون شدم و مسیرم رو به سمت اتاق کوک تغییر دادم🙂🚶... ...............
پایان پارت دهههههههههه 💜❤💜❤💜❤💜❤💜❤
اینم از این پارت خداوکیلی سعی کردم جای حساس کات نکنم پس برام تو کامنتا دست بزنید😂😂... خب دیگه نمکایی که ریختم رو جمع کنم😹فعلا هم برم با بای👋💜
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
160 لایک
عالی بود
واااای عاشق اعترافش شدم خیلی قشنگ بود چون تکراری نبود معمولاً تو رمان های دیگه از بوس و بغل و ...برای اعتراف استفاده میکنن که من واقعا یک نگاه عاشقانه رو به 100تا بوسه عاشقانه ترجیح میدم😍♥️
از گریه هم خوشم میاد😍♥️
ایولا داری فقط خداوکیلی بیشتر از این دیگه رمانتیک نشه در همین حد خیلی خوبه😍
اینم دست که جای حساس کات نکردی 😂👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
ممنون ممنون😂😂😂😂😂
عالی بود آجی پارت بعد رو زودتر بزار عزیزم
میصی عجقم... پارت بعدی یک روزی هست تو بررسیه😁
مثل همیشه عالـــــ👏ــــــی
فقط زود تر پارت بعد😘
ممنون😍
پارت بعدی به زودی منتشر میشه😁
زودباش پارت بعد
پارت بعدی تو راهه لاوم🙂راستی فکر کنم تو بودی عاره پروفایلت یادمه هنوز😅به تو بود که قول داده بودم این داستان رو از کوکی بنویسم حالا راضی هستی ازش😁
ارههه خیلی مرسییی
به افتخار شما یه کف مرتبب👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
عالی بود،🌺😂
😹😹😹😹😹
پارت بعدی میاد به زودی😎
سلام آجی اصلا هم اداستانت خوب نیست 😡عالیییییییییییییییی، محشررررررره،، 😘🤩🥳😙🙃💖🌺💖اینم چیزی که خواستی 👈👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏(میخوام تا فردا ادامه بدم 🙃😜🤪😹😸) 👏👏👏👏👏👏
وای میصی عشقم😍❤
ایولللللللل
جذاب ترین پارت از پارت 1 تا الاننن😁
عالییی بوووود💕♥️
ممناااااااااااانم😍😍😍😍
عرررررررررررررررر عالیییی بود حرف نداشت خیلی خوب بود 😍😍😍😍😍😍😍😍😍
به داستانای منم سر بزنین خوشحال میشم 😄♥♥♥
ممنون لاولی😍
چشم سر میزنم حتما🙂
💋💋