
سلام... اینم از این پارت 🌺🌺
خواستم به طرفش بیام ولی با جیغ بچه ها ترسیده به سمتشون برگشتیم که یهو یه نفر با تموم قدرتش من به سمت مخالف پرت کرد با شدت رو زمین افتادم... دستم و رو زمین تکیه دادم و از رو زمین بلند شدم... صورتم و سمت بچه ها کردم تا از ماجرا خبردار بشم،، اما با پارک خلوت، خلوت مواجه شدم.. با چشمای گرد شده، دقیق اطراف بررسی کردم.. ولی انگار آب شده بودن رفتن زمین، عرق سردی رو پیشونیم نشست بخاطر ستوکور بودن منطقه، و تنها بودنم.. نزدیک بود سکته رو بزنم هر کسی جای من بود می ترسید به طرف اجاق رفتم ولی آدرین اونجا نبود... پیشونیم کمی ماساژ دادم باید هر چه زودتر به خونه برم
با قدم های بلند به سمت خونه قدم برداشتم.. نمیدونم چرا دلشوره داشتم، دم به دقیقه به پشت سرم نگاهی می نداختم که مبادا کسی دنبالم بیاد.. بعد از ۵ دقیقه به خونمون رسیدم دستگیره ی در و فوری گرفتم و با عجله وارد شدم،، چون با عجله اومدم، پام به لولای در گیر میکنه.. و با کله رو زمین می یوفتم ناله ای سر میدم و زیر لب زمزمه میکنم:خاک تو سرت مرینت،، صدای قدم های یه نفر میاد با ترس و لرز، سرم و بالا میگیرم که با صورت مظطرب مامان رو به رو میشم دستم و میگیره و بلندم میکنه
لبخند دندون نمایی زدم و گفت: آم... سلام مامان،، مامان اخماش و توهم کرد و چشم غوره ی توپی بهم میره و از کنارم رد میشه... نفس حبس شده ام بیرون دادم و خداروشکر میکنم که مامان زیاد بهم گیر نداد،، با یاد آوری قضیه چند دقیقه پیش تند تند از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم... تیکی به سمتم میاد و با چشم های گرد شده میپرسه: مرینت... چطور ممکنه این اتفاق افتاده باشه،، نفس و کلافه بیرون دادم رو صندلی نشستم و گفتم: واقعیتش خودمم نمی دونم... تیکی تو حتما باید بدونی.. تیکی: خب راستش من نمیدونم... ولی حدس میزنم باید تقصیر هاکماث باشه
با حرفی که زد، تو فکر رفتم با چشمای ریز شده گفتم: یعنی میگی هاکماث نقشه داره... تمام مردم و غیب کنه.. تیکی سرش و به نشونه تایید تکون داد و گفت: شاید،، از رو صندلی بلند میشم و مسمم ایستادم.. من باید هر چه زودتر بفهمم نقشه ی هاکماث چیه مرینت: تیکی وقتشه لیدی باگ وارد ماجرا بشه و در ادامه لبخندی کنجی میزنم.. بعد از تغییر شکل، از پنجره اتاق بیرون زدم رو پشت بوم یکی از خونه ها ایستادم و به کت پیام دادم که هر جا هست خودش و به اینجا برسونه از این پشت بوم به اون پشت بوم می پریدم و دنبال یه سرنخ بودم که یهو چشمم به موجود عجیبی خورد
اگه اشتباه نکرده باشم اکومازده شده بود.. با قدم های بلند و پی در پی به دنبالش رفتم.. ولی یدفعه پشت یه خونه رفت و بعد ناپدید شد.. از این اتفاق ناگهانی، سرجام خشک شدم،، ولی سریع به خودم اومدم و به طرف همون جا رفتم اما هیچکس اون اطراف نبود واقعا باورم نمیشد چطور شد که یهو غیب شد.. اخه این چه معنی میده، یعنی چی که همه به ۲ دقیقه نرسیده ناپدید میشن و اثری ازشون پیدا نمیشه.. ناگهان یکی از پشت دستش و رو دهنم گذاشت
چون این اتفاق ناگهانی بود مثل مجسمه خشک شده بودم تا اینکه همون نفر زیر گوشم پچ زد: هیسس،، سریع به خودم اومدم و با همه قدرتم با دستم محکم رو پهلوش زدم که فشار دستش رو دهنم کمتر شد از فرصت استفاده کردم و به عقب برگشتم.. با دیدن کت که رو زمین افتاده بود دو تا ابروم از تعجب بالا پرید از درد به خودش می پیچید عصبی دست به کمر طلبکار گفتم: اخه این چه کاری بود که کردی هااا به زور از رو زمین بلند شد و گفت: من.. من که کاری نکردم.. این تو بودی که به من حمله کردی،، کلافه نفسم و بیرون دادم و گفتم: باشه.. نمی خواد دعوا کنیم.. باید هر چه سریعتر بفهمیم نقشه هاکماث چیه
نمیدونم چرا یهو رنگ از رخسارش رفت.. شونه هام با بی خیالی بالا انداختم و خواستم قدمی بردارم که کت دستم و گرفت و به طرف خودش برگردوند متعجب پرسیدم: چی شده؟ آب دهنش و پر سر و صدا قورت داد و گفت: ببین میخوام یه چیزی بهت بگم خب فقط همه شو گوش کن.. لبخند کمرنگی زدم و گفتم: باشه.. حالا بگو چته؟ کت: خب... من یه جوری فهمیدم که اگه گوشواره تو و انگشتر من و به هاکماث بدیم اونم دست از سر پاریس بر میداره،، با شنیدن حرفاش، چشمام گرد شد، ناخداگاه پوزخندی زدم و عصبی سرش فریاد کشیدم: چی داری میگی هااااا
سرش و پایین انداخت و آروم زیر لب گفت: ببین این تنها راهمونه... تا پاریس و نجات بدیم،، دهنم باز مونده بود، اخه چه بلایی سرشون اومده بود که همچین پیشنهاد احمقانه ای بهم میده من: اگه قرار همچین کاری کنم.. ترجیح میدم بمیرم.. اخماش شدید توهم رفت و عصبی گفت: چرا یه بارم شده به مردم فکر نمیکنی... اگه اینکارو کنی دیگه هیچ مشکلی نیست،، دندونام و بهم ساییدم و گفتم: اها... خیلی خب اگه خودت خیلی دوست داری اینکارو بکن ولی رو من حساب نکن اوکی؟ و به عقب برگشتم، با این اراجیفی که گفته بود به هیچ عنوان دوست نداشتم کنارش باشم و برای یه دقیقه ام که شده به حرفاش گوش بدم... صدای زمزمه آرومش و شنیدم که گفت: پس اگه اینکارو نمیکنی مجبورم خودم دست به کار بشم
هنوز اومدم حرفش و بررسی و تحلیل کنم و بپرسیم چی،، که یهو به شدت به زمین اثابت کردم.. به شکم رو زمین افتادم و کتم از پشت دستام و گرفته بود که مبادا بلند بشم،، دستش که به سمت گوشواره ام رفت از ترس ناخداگاه جیغ فرابنفشی کشیدم.. کت بی اهمیت به کارش ادامه داد و بلاخره گوشواره هام و برداشت با برداشتش طولی نکشید که به حالت اولم در اومدم،، کت نوار منو از رو زمین بلند کرد و وقتی نگاهش به من افتاد با چشمای گرد شده زمزمه کرد: مـ.. مرینت،، قطره اشک سمجی از چشمم سرازیر شد تموم شد، باورم نمیشه که هویتم فاش شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نه عشقم اشکالی نداره عالیه
تو بهترینی آجو💕
مرسی آجی جونم 😍
عالی بود قشنگمم خیلی زیبا و بی نظیر بود😍💖💖🌸🌸💞💞💞💞💜💜💜🌹🌹🌹🌹الهی دورت بگردم دعا میکنم سردردت زود زود خوب بشه گلم💖💖💖🌸🌸🌸🌹🌹🌹💜💜💜💞💞💞💞💟💟💟💕💕💕💕💕
مرسی عزیزم 💖💖
خیلی ممنون از لطفت 😍
بسیار بسیار هیجان انگیز و زیبا😍😂✨
امیدوارم حالت زود تر خوب بشه:)
مرسی ممنون آیدا جون 😍
الان خداروشکر حالم بهتره☺️
عالی بود عزیزم بازم بنویس 😘
امید وارم سردردت خوب بشه ☺
مرسی گلم 🌹حتما ادامه میدم 😍
خداروشکر سر دردم از دیروز بهتره ☺️
عالی بود بعدی رو زودتر بنویس
مرسی چشم می نویسم 😍😊
عالـــــــــــــــــــــــــــی بود 🌠
مرسی ممنون عزیزم 💖💖😍