عشق ممد و حنا❤

روزی روزگاری در شهری از ایران پسر کوچولویی به نام ممد زندگی میکرد،انها فقیر بودند و هرگز غذای کافی در سفره نداشتند😢

در محله اونا همه فقیر بودن.(بچه ها + ینی ممد )+امروز صبح که رفتم با علی تیله بازی کردیم،هوا ابری بود.من به حرف مامانم گوش ندادم و لخت رفتم بیرون(لختتت؟ )وقتی رسیدم خونه مامانم با یه دمپایی جلو در منتظر بود.گفت پ.د ر .س.گ ا.حم.ق،تو اخر منو سکته میدی.از زبان مادر ممد :ممد فرار کرد و گفت،نههههه،نزن مامان غلط کردممممم😭حرف نباشه،تققققققققق+اخخخخخخخخ😲😲😲

+یه دفعه شیشه خونمون شکست(در اثر بر خورد توپ با شیشه )و شیشه ها پرید تو چشم مامانم.مادر ممد:(با داد و فریاد )آیییییییییییی،کور شدم،چشمم داره میسوزه😳

همینطوری نیم ساعت گذشت....

که یهووووووو.........

تامام😊❤ چالش :چشم بسته بنویس لعنت بر اسلاید اضافه😑💔 دوستون دارم،تا اخر برید،بای😘😘