من اومدم با پارت آخر داستانم😗 دلیل شو تو معرفی داستانم گذاشتم😊
بعدش رفتم خونه و به پلگ غذا دادم. مارین:همین چطوری ازدواج کردین ؟؟!؟ مرینت:خب اول آدرین از من خواستگاری کرد و من قبول کردم بعد هم ازدواج کردیم دیگه پسرم حالا چرا میپرسی!؟؟؟! مارین :☺😁 خب چه حسی داشتین وقتی همو دیدین😊🤗 آدرین :من قلبم تند تند میزد و قرق چشمای آبی لیدی باگ و مرینت شدم 😄 پسرم چرا میپرسی ها!!!؟؟؟ 🤭 مارین:هی.. هیچ... هیچییی.😅 مرینت : منم قلبم انگار میخواست که از جاش در بیاد و مثل لبو میشدم🧅🤭😁آدرین:😅🤭 مارین :خب من میرم تو اتاقم که با مارسل حرف دارم بیا مارسل رفتم تو اتاقم به مارسل گفتم تو تا حالا عاشق شدی که مارسل گفت اره 😍 گفتم عاشق کی گفت عاشق روفی گفتم چی کوامی چیه ❣️ گفت کوامی گرگ گفتم مال کیه گفت مال آیدا هست اونم مثل تو امروز معجزه گر گرفت اون عشق منو گرفته باید خیلی خوش شانس باشه😇 بعد بهش گفتم مارسل تو چی دوست داری گفت من ماکارون پنیری میخوام گفتم باشه و به کارین گفتم برامون آوردش دادم بهش گفت ممنون بعد مارسل گفت مارین میدونی من و پدرو مادرم ( تیکی و پلگ)قدرت هامون خیلی بیشتر بقس گفتم نه نمیدونستم گفت گفتم بدونی بعد گفتم مارسل تو مثل تیکی و پلگ میتونی مثل آدم ها بشی که گفت نه نمیتونم چون باید تا تولد 16 سالگیت صبر کنی چون اون موقع من میتونم تبدیل به انسان هم بشم گفتم آهات
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
عالی بود ولی خیلی مریکتی نبود
عالی بود
میشه به تست ادیتم برای مسابقه سر بزنید و لایک کنید لطفاااااا🙏🙏🙏🙏