
GENERE: SAD END-DRAMA-ROMANCE COUPLE: NAMJIN WRITER: IC.7 WEBSITE: FAZAYIHA.BLOG.IR Part 1

از خواب بیدار شدم. نامجون هنوز خواب بود. لبخندی به معصومیت و کیوتیش زدم و از رو تخت پاشدم. ساعت هنوز 8 بود . وقت داشتم . به حموم رفتم تا یه دوش کوتاه بگیرم. بعد از یه دوش تقریبا یک ربعه حولمو دور خودم پیچیدم و بعد از خشک کردن بدنم و موهای آبی رنگم یه شلوار لی زاپ دار و یه هودی صورتی ساده پوشیدم. نامجون به خاطر موهام رز بلو صدام میزنه.)رز آبی( به آشپز خونه رفتم تا طبق معمول برای همسرم یا بهتر بگم زندگیم صبحونه اماده کنم. پنکیک درست کردم و روش رو اونجور که دوس داشت تزیین کردم. پنکیک مورد عالقه نامجون پنکیکی بود که روش خامه زده باشن و یه بلوبری کوچیکم روش بزارن. یکم رو خامه ترافل ریختم و به چیزی که درست کرده بودم خیره شدم. صداشو از طبقه باال شنیدم که صدام میزد: _جیننننننننننناااااا کجایی؟ ساعت چنده؟ من باید ساعت 9 و نیم برم برای یه معامله و یه جلسه. جوابشو مثل خودش داد زدم که صدام به صداش برسه: +من اینجام . تو آشپزخونه. هنوز ساعت 8 و نیمه نگران نباش عزیزم

چند ثانیه بعد با همون جذابیت همیشگیش و لبخند چال دارش از پله ها پایین اومد. اروم رفتم طرفش و بغلش کردم. +صبحت بخیر عزیزم . خوب خوابیدی؟ و جای خالی بین لب هاشو با ی بوسه کوتاه پر کردم. نامجون به دلیل نامعلومی که فقط خودش میدونست یه اخم کوچیک کرد. _صبح توام بخیر. اره خواب راحتی داشتم. و از کنارم رد شد و رفت داخل اشپزخونه تا صبحونشو بخوره. شونه ای باال انداختم و منم بهش ملحق شدم. پشت میز روبروی نامجون نشستم و شروع کردم به خوردن صبحونه. تو این بین هیچکدوممون سکوتو نشکستیم و گزاشتیم همونطور باقی بمونه. بعد ازینکه فهمیدم نامجون صبحونشو تموم کرده ، رفتم به طرف یخچال و پارچ شیر رو برداشتم. توی ی لیوان براش شیر ریختم و بعد از بوسیدن گونش گفتم: +اینم برای اینکه تا ظهر پرانرژی بمونی نامجون ی لبخند محو زد و زمزمه کرد: _ممنونم

لیوان شیر رو گزاشت رو کانتر و رفت تا اماده بشه برای رفتن سر کار. من این مرد وعاشقانه میپرستیدم . پنج سال پیش با هم اشنا شدیم و به هم ابراز عالقه کردیم. و همین پارسال ازدواج کردیم. اون مدیرعامل یه شرکت پولدار و مهم بود به اسم کی سی که مخفف کیم کمپانیه. و البته که من بخاطر پولش جذبش نشدم. من نامجونو دیوانه وار دوست داشتم و حسم لحظه ای بهش عوض نشد نمیشه و نخواهد شد. این اواخر یکم رفتارش سرد شده که البته بهش حق میدم. اون خیلی کارداره و طبیعیه که خسته بشه و حوصلمو نداشته باشه به طرف طبقه باال رفتم و در اتاق مشترکمونو باز کردم. میخواست لباس بپوشه ولی نمیدونست چی انتخاب کنه. رفتم سمتش که جلوی کمد وایساده بود. اروم از پشت تو اغوشم کشیدمش و بغل گوشش زمزمه کردم: +میخوای کمکت کنم ؟ با ی لحن درمونده گفت: _اره لطفن

لبخندی زدم و به طرف کمدش رفتم. بعد از زیر و رو کردن کمدش یچیزی چشممو گرفت. یه کت سورمه ای ساده. به همراه یه پیرهن سفید و شلوار سورمه ای برداشتم و دادمشون دستش. با یه لحن اغواگرانه گفتم: +با اینا خیلی جذاب میشی . کمپانی طرفتون حتی اگه بخوادم نمیتونه نه بگه. که البته غلط کرده به عشق من نگاه کنه. نامجون ی لبخند ی وری زد و گفت: _بابت تعریفت و انتخاب لباس ممنونم .... عشق من عشق منو یجوری گفت . انگار که مجبور باشه یا همچین چیزی. با تکون دادن سرم سعی کردم افکار منفیم رو از سرم پرت کنم بیرون. متاقابلن لبخند زدم و از اتاق اومدم بیرون. به طرف هال رفتم و رو یکی از کاناپه ها نشستم بعد از چند دقیقه از پله ها اومد پایین. همونطور که حدس میزدم با اون لباسا خیلی جذاب شده بود. برای چن لحظه نتونستم نگاهمو ازش بگیرم. به سمتم اومد و خجالت زده گفت:

_میشه کراواتمو ببندی برام؟ لبخندی بخاطر کیوت شدنش رو لبام اومد . دلم ضعف رفت وگفتم : +البته از جام پاشدم و روبروش وایسادم. نگاهم رفت سمت یقه ی بازش که ترقوه هاشو مشخص کرده بود. ترقوشو عمیق بوسیدم و یه گاز اروم ازش گرفتم. و بدون حتی نیم نگاهی به چشماش کراوات رو براش بستم. +خیلی جذاب شدی . نظرت چیه امروزو نری سر کار؟ و چشمکی تحویلش دادم. ولی اون انگار شوخیمو جدی گرفت و اخمی کرد و گفت: _البته که نمیشه این یه جلسه بشدت مهمه و روشو اونور کرد و رفت سمت در. فکر نمیکردم جدی بگیره برای همین رفتم سمتش و گفتم: +هی جونی این فقط یه شوخی کوچیک بود. فک نمیکردم جدی بگیریش. تو جاش متوقف شد و گفت : حتی شوخی جالبیم نیست. در رو باز کرد و رفت بیرون

.......... منتظر پارت های بعدی باشید ❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
❤❤❤