
واقعا بابت تاخیر عذر میخوام
هیونا با لباس های تماما مشکی در اتاقی از ارامگاه مردگان رو به روی یکی از ظرف هایی که از خاکستر پر شده بود ایستاده بود. با چشم هایی غم زده ، دندون هاشو بهم فشار میداد تا اشکاش نریزه. + چطور تونستی ؟ چطور تونستی اینطور منو عذاب بدی ؟؟ مگه من چقدر سن داشتم. کل زندگیمو نابود کردی. ازت متنفرم پست فطرت. حالا هم که از شر خودت راحت شدم افتادم دست پسرت . کل خانوادم باید به دست تو و خانوادت زجر بکشه ؟ خسته شدم بهش بگو دست از سر من و هوسوک برداره. £ هرگز. " هیونا برگشت و با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. فردی سر تا پا مشکی با ماسک و کلاه. و اون چشمای ازار دهنده. £ چیه سری به مادرخوندت زدی . جلو دهنتو بگیر احمق . هنوزم خیلی سطح پایین تر از اونی هستی که به مادر من توهین کنی. " هیونا دندوناشو بهم فشار داد. دستاشو پشتش برد و دکمه دستبند جی پی اسی که سونگ هیوک بهش داده بود فشار داد. این یعنی در خطره. و پلیس ها زود خودشون رو بهش میرسونن.+ اینجا چه غلطی میکنی عوضی. دست از سر من بردار. " دونگ وو پوزخندی زد و به هیونا نزدیک تر شد. £ چیه ؟ قلبت شکسته داداش بدبختت روی تخت بیمارستانه ؟؟ فکر کردی من خیلی خوشحال شدم فهمیدم مادرم توی زندانه ؟ " دونگ وو جلوتر میومد و هیونا عقب تر میرفت. + مادرت ، خانوادهم رو کشته بود. £ تقصیر خودشون بود . + اون جرمی مرتکب شده بود باید مجازات میشد. خانوادم فقط دنبال عدالت بودن. میدونی چیه ؟ حالا من باید به تو بگم هیچی نیستی. هیچی. یه عوضی بدبخت که هیچی نداره.
£ سعی داری عصبانیم کنی ها ؟ اونقدر احمق نیستم توی این مکان بهت صدمه بزنم. اینجا دوربین داره و محافظ. من فقط برای یه چیز اومدم اینجا . + چی ؟ £ اومدم بهت هشدار بدم. من تو رو باعث مرگ مادرم میدونم. انتقامشو میگیرم. عذابت میدم. کاری میکنم درد بکشی. " هیونا با اینکه توی دلش بدجور ترسیده بود. اما خوب تونسته بود خودشو قوی نشون بده. پوزخندی زد و گفت : هیچ غلطی نمیتونی بکنی. " مردی با ماسک وارد شد و سمتشون رفت. هیونا رو عقب کشید و جلوی دونگ وو ایستاد و گفت : شما کی هستی ؟ £ میبینم که بادیگارد هم داری. + اون چوی دونگ ووعه بگیرش. " مرد دست دونگ وو رو گرفت و با دست دیگرش رو مشت کرد و سمت صورتش برد. دونگ وو جاخالی داد و مشتی به صورت مرد زد. مرد روی زمین افتاد. هیونا جیغی کشید و گوشه اتاق ایستاد. دونگ وو اومد بره که مرد پاش رو جلوی پای دونگ وو گزاشت و اون روی زمین افتاد . مرد سریع بلند شد و لگد محکمی به پهلوی دونگ وو زد. دونگ وو چشماشو از درد بهم فشار داد و توی خودش جمع شد. مرد از یقه گرفتش و بلندش کرد. اومد مشتی بهش بزنه که دونگ وو سرشو عقب برد و با شدت جلو اورد و به سر مرد زد .کمی به عقب پرت شد و روی زمین افتاد. دونگ وو از فرصت استفاده کرد و سمت در دوید . مرد سریع بلند شد و دنبالش رفت . در حالی که از در خارج میشد گوشیشو در اورد و تماسی گرفت. هیونا هم پشت سرشون رفت. اما از اونها خیلی عقب تر بود. از ارامگاه خارج شد که دید ناجیش داره به دیوار مشت میکوبه. اومد یه مشت دیگه بزنه که هیونا رفت و دستشو گرفت. مرد با پا محکم به دیوار زد و گفت : لعنتی. فرار کرد. + شما ؟؟...
مرد ماسکشو در اورد. هیونا چشماش گرد شد و گفت : سونگ هیوک شی. حالت خوبه ؟؟ * این مهم نیست. مهم اینه که اون فرار کرد. + دماغت داره خون میاد. " سونگ هیوک دستشو به بینیش کشید و به دست خونیش نگاه کرد. * چیز مهمی نیست. + بیا بریم تو ماشین من . " دست سونگ هیوک رو گرفت و کشید. سوار ماشینش کرد و خودش هم نشست. چند تا دستمال برداشت . درحالی که اروم باهاشون خون بینیش رو پاک میکرد گفت : ممنونم . * کاری نکردم. + تو رئیس پلیس هستی. کلی کار داری. چرا خودت اومدی ؟ چرا تنها ؟؟ * تنها نیومدم. دو نفر از افرادم باهام اومده بودند. ولی چوی دونگ وو زده بود بادیگاردتو بیهوش کرده بود. اون دوتا رو فرستادم بادیگاردتو بهوش بیارن. که البته فکر کنم بردنش بیمارستان. برای سوال اولت هم. تو خیلی مهمی. برای هوسوک . برای پسرای بی تی اس و برای من . معلومه که خودم باید میومدم. " هیونا دستمال خونی رو کنار گزاشت. + حالا چی میشه ؟ * زنگ زدم گفتم چند نفر برن دنبالش " دستمال دیگه ای به سونگ هیوک داد. + اینو بگیر جلوش که دیگه خون نیاد." بطری ابی رو از کنار صندلی برداشت و سمتش گرفت. * ممنون. " سونگ هیوک در بطری رو باز کرد و کمی ازش خورد. * حالت خوبه ؟ این یک هفته بعد از خونریزی داخلی و تشنج هوسوک. خیلی تحت فشار بودی .چرا اومدی اینجا. + نه چطور میتونم خوب باشم. برادرم نزدیک قلبش تیر خورد. یه بار عمل کرد و باز هم بخاطر خونریزی داخلی بردنش اتاق عمل. احتمال زنده موندنش زیر ده درصد بود. یه هفته س از نگرانی خوابم نمیبره. اومدم اینجا خودمو خالی کنم. * با فحش دادن به خاکستر چوی یون هو ؟ + شاید. " سونگ هیوک خندید. گوشی هیونا زنگ خورد.
+ نامجونه. " گوشی رو برداشت. + سلام نامجونا اتفاقی افتاده ؟.... چیییی ؟؟ راست میگی ؟؟....قسم بخور... زود خودمونو میرسونیم....با سونگ هیوکم. خداحافظ ." * چیشده ؟ + هوسوک بهوش اومده. * واقعاااا ؟ روشن کن بریم. + اما ماشین خودت چی ؟ * میگم بچه ها بیان ببرنش. بدو. " هیونا ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. * ببینم. تا حالا سرعت روندی ؟ + قبلا از تفریحاتم بود. اما نه در حدی که جریمه بشم. * برو جریمه ش با من . " هیونا لبخندی زد و گفت : میترسیا... * یاا. مثلا من رئیس پلیسم. کمترین چیزی که باید ازش بترسم سرعته... *** سونگ هیوک چند نفس عمیق کشید. دستی به پیشونیش کشید و از ماشین پیاده شد. هیونا پیاده شد و در ماشین و قفل کرد و گفت : هی جناب رئیس پلیس. حالتون خوبه ؟ * فکر کنم جریمه های تو بیشتر از یک ملیون وون بشه. + دیگه غمی برای سرعت رفتن ندارم. هرچقدر دلم بخواد تند میرم. جریمه هاش با رئیس پلیس عزیزه. " هیونا سمت بیمارستان دوید و وارد شد. سونگ هیوک سمتش رفت و دستشو طرفش دراز کرد. * هی. وایسا همیشه تند بری خودتو به کشتن میدی. " وارد بیمارستان شد. هیونا رو ندید. * تا فهمید داداشش بهوش اومده حسابی حال اومد." سمت اسانسور رفت . سوارش شد . به طبقه سوم رسید. وارد راهروی اصلی شد و سمت پسرا و هیونا رفت. هیونا داشت اب میخورد. به اتاق هوسوک نگاه کرد. پرده سفید نمیزاشت جایی رو ببینه. * هوسوک چیشد ؟ " جین گفت : دکتر داره معاینش میکنه. فعلا باید صبر کنیم." ..... دکتر از در اتاق خارج شد. هیونا سریع سمتش رفت و با دو دستش دست دکتر رو گرفت .
+ اقای دکتر. حال برادرم خوبه ؟؟ لطفا بگین حالش خوبه. @ به هیچ وجه انتظار بهوش اومدنشونو نداشتم. با بهوش اومدنشون احتمال زنده موندنشون بالا تر میره. اما اون خیلی ضعیف شدن. در حدی که حتی نمیتونن حرف بزنن . باید خیلی تقویتشون کنیم. + میتونم ببینمش ؟ @ متاسفانه نه. + چرا ؟ @ گفتم که. خیلی ضعیف هستن. وارد شدن هر میکروبی به بدنشون میتونه بهشون اسیب بزنه. + خواهش میکنم اقای دکتر . خیلی نزدیکش نمیشم. فقط برای چند لحظه. " دکتر ماسک هیونا رو از جیبش در اورد و توی دستش مشت کرد. ماسک دیگه ای رو از توی جیب خودش در اورد و سمتش گرفت. @ ماسک خودتون کثیفه. این ماسک رو بزنید. از پنج دقیقه بیشتر نشه. یک متر بیشتر ازش فاصله بگیرید . + باشه چشم. " دکتر در اتاق رو برای هیونا باز کرد و هیونا وارد شد . هوسوک روی تخت وسط اتاق دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود. ماسک اکسیژن و دستگاه های مختلفی بهش وصل بود. هیونا اشکاش اروم روی گونه هاش ریختند. کمی نزدیک شد و با فاصله دوری ازش روی صندلی کنار تخت نشست. دستشو دراز کرد و دست هوسوک رو گرفت. هوسوک چشماشو باز کرد و با بیحالی بهش نگاه کرد. اشک های هیونا شدت گرفت و لبخندی با چشم های اشکی زد. + هوسوکا . " هوسوک لبخند بیحالی زد و لب هاش رو تکون داد. + نه. نباید به خودت فشار بیاری یا حرف بزنی. " هیونا سرشو کمی نزدیک کرد و دست هوسوک رو بالا اورد و روی صورت خودش گزاشت. اشکاش بازم پایین ریختند و اروم گفت : خوشحالم که بهوش اومدی." هوسوک بازم کمی لب زد و با دستش اشک های هیونا رو پاک کرد. هیونا دست هوسوک رو پایین اورد و خودش اشکاشو پاک کرد و با لبخند گفت : باشه. باشه. دیگه گریه نمیکنم. ببخشید. " دقایقی با لبخند به همدیگه نگاه میکردند که دکتر وارد شد.

@ خانم جانگ گفتم زود بیاین بیرون. لطفا برین بیرون. " هیونا با ناراحتی به هوسوک نگاه کرد و بلند شد. + خوب شو. باشه ؟ قول بده . " هوسوک پلکشو به معنی باشه باز و بسته کرد. هیونا لبخندی زد و از اتاق خارج شد. سونگ هیوک به دیوار تکیه داده بود . صاف ایستاد و اعضا با دیدنش سرشونو بالا اوردند. جونگ کوک : حال هیونگ چطوره ؟ + اون...خیلی ضعیف بود. هیچ وقت نمیخواستم تو همچین وضعیتی ببینمش. انقدر شکننده. اما اون خوب میشه. قول داد. " یونگی لبخندی زد و گفت : معلومه که خوب میشه. چون خواهری مثل تو داره. " دکتر هوسوک رو معاینه کرد و یه سرم بهش وصل کرد. @ خب اقای جانگ. به خودتون فشار نیارید. و زیاد حرف نزنید. یه پرستار زود به زود بهتون سر میزنه. اما هر وقت کاری داشتید دکمه کنار تخت رو فشار بدید. " هوسوک اروم لب زد. @ گفتم که حرف نزنید. الان کاری دارید ؟ " هوسوک با دستش به پرده اشاره کرد. دکتر لبخندی زد و سمت پرده رفت و کنارش زد. در رو باز کرد و رفت. هیونا لبخند بزرگی زد. جلوی شیشه ایستاد و با دستاش قلب بزرگی براش درست کرد. همه ی اعضا کنار هیونا ایستادند. دستشونو تکون میدادند. براش شکلک در میاوردند و قلب درست میکردند. سونگ هیوک پشت همه ایستاده بود و نمیتونست هیچی ببینه. اخمی کرد. بلند پرید و به هوسوک لبخند زد و براش دست تکون داد. هوسوک با دیدن اونها خندید. دستشو اروم بالا اورد و یه قلب انگشتی درست کرد. هیونا با دیدن چشم ها و لبخند هوسوک دلگرم شد. چون لبخند هوسوک لبخندی بود از ته دل... و چشماش پر بود از روحیه .. امید ... و قدرت ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💖💖💖
خوشحالم خوشت اومده🥺❤💜
آجییی قشنگم🥺😭💔
منو یادت میاد🥺💔؟
سر فیک قبلیت آجی شدیم🥺💔
اسمم الینا بود، اکانتم حذف شد ، جدید ساختم 🥺😭💔
یه مدت کوتاهی از تستچی رفته بودم ، حدود ۲-۳ ماه🤧🥲💔!
نمیتونستم بهت سر بزنم، میبخشیم🤧؟
فیک مثل همیشه عالی بود قشنگم🥲❤️
ااا سلام اجی الینا🤩💜
خوشحالم برگشتی 💜💜
اره اجی جون معلومه که میبخشم 🥺🤗💜💙
مرسی. منتظر حمایتات و کامنتای قشنگت هستم 💜💜
مرسیی🥺🤧🍓💖
وای عاشگانه نمی نویسه🙂عاشگانه نمی نویسه🙂 من خوبم🙂من ارومم🙂شکت عشگی هم نخوردم🙂💔 چه عالی🙂💕 مگه دریم/:؟😐یبار بنویس من ببینم اصن/: چطور نمی نویسی😐💔عژب😶✨هعی روزگار😞💔 من عاشگاااااانهههههه موخامممم🥺🥀اصرار هم نکن تو باید بنویسی برام🙂☀️😁
ببخشید اجی جان😂💔💜
فقط میتونم بگم محشر بود اجی 💜❤️
ببخشید که دیر خوندم 💙💚
پارت بعد کوو چرا نمیبینمش 😐😶 پوسیدم
😐💔
آجی جون غیر کامنتای خودت کامنتا سی تا شده لایکم 38 بزار بعدی و دیگه🥺
ببین قیافه مو🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
دلت میاد؟! 🥺🥺🥺🥺🥺🥺💜💜💜💜💜💜
چشم اجی جونم 😂🥺💜🤝🏻
میسی🥺🥺💜
حالا من نمیخام چیزی بگم
چر پارت بعد رو نمیبینم؟؟
بیدوووووووو
خاهرمممممممممم🤓🤝
چشم اجی جان😂🤝🏻💜
🐥ببین جوجوم چه خوشگلهಥ‿ಥ 🐥🐥🐥🐥🐥
🐥🐥🐥🐥🐣چهارتا دختر یه پسرಥ‿ಥپسره تازه از تخم در آمدهಥ‿ಥ
مامان فاطمه جوجو دوست داری؟ ಥ‿ಥ 🐥🐥🐥🐥🐥
به به چه جوجو های خوشگلی😂💜
بله منم دوست دارم😂💜
عجب رسمیههههههههههه؛ رسمِ زمونههههههه… قصه ی برگ وُ باد خزونههههههه
میرن آدماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا… از اونا فقط؛ خاطره هاشون به جا می مونههههههههههه
کجاست، اون کوچههههههههه؟ چی شد اون خونههههههههههه
آدماش کجانننننننننننننننننن
خدا می دونههههههههههههه
بوته ی یاسِ بابا جون هنوزززززززززززز؛ گوشه ی باغچه توی گلدونهههههههههههههه
عطرش پیچیده؛ تا هفتا خونهههههههه
خودش کجاهاست؟ خدا می دونههههههههه
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
واو چقدر قشنگ🙂😂
چرا من باید همیشه باید دیر برسم☀️😐
عالی بود عزیزم 🌺
بنظرم آنچه خواهد دید هم بزاری خیلی خوب میشه😁
و جایه خیلی خیلی خیلی حساس کات کن و تامام😁🤝😂
کلا حرص میدی ولی بازم طرفدارت بیشتر میشن🤝🌺😁
ممنون 🤗💜
مرسی از نظرات حتما ازشون استفاده میکنم😂💜🤝🏻
حتمنحتمن😌🌺
همانا من رستگارم🥺🌺✊😂
داستان بعدی هم داری عایا😐💔؟
از شوگا باشه یا ورد وایت هندسام 🥺✨
یا نامجونی:(
فعلا یه داستان از شوگا توی ذهنمه نمیدونم عملیش کنم یا نه 🤝🏻💜
واو عملیش کنننن😐💔✨✨✨
اصن فکر دست کشیدن ازش نداشته باش😐🤝
غمگین هم باشه و همین طور عاشقانه🥺😂
و منحرفانه هم در حد کم داشته باشهಥ‿ಥوای چنگنه خوف من مشاوره میدم یونو(;´༎ຶٹ༎ຶ`)ایم عه ورد وایت مشاوره یونو؟( ꈨຶ ˙̫̮ ꈨຶ )امید وارم عاشگانه بنویسی اگه ننویسی شکست عشگی میخورم😐💔✊
😂😂💜💜
متاسفم اجی جان. من داستان عاشقانه نمینویسم🤝🏻💜