11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 3,198 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام من اومدم🚶👋... خب شاید بگین تک پارتی که قولش رو دادم کجاست🤔راستش هنوز دنبال یه ایده عالی برای آخرشم از این روزا تموم میشه و عاپش میکنم🙂❤
ادامه داستان از زبان *ا/ت*:کارای راه اندازی بازی ها تموم شد🙂پس رفتم هدفون هارو هم بیارم و سوکِتِش رو وصل کنم تا کوک بتونه راحت بازیشو کنه ولی همین که برگشتم یهو جونگ کوک رو تو فاصله کمی از خودم دیدم😶 هول شدم و پام گیر کرد به تیکه برجسته سرامیک و تعادلم رو از دست دادم وبه جلو پرت شدم😶از ترس خوردن به زمین چشمامو محکم بستم ولی وقتی خوردم زمین حس اینو نداشتم رو زمین خورده باشم و دوتا دست هم دورم حلقه شده بود😶😓چشمامو باز کرد جوری کُپ کردم که تمام بدنم انگار فلج شد😶... م... من جوری افتاده بودم رو جونگ کوک که... که... که... ل... ل. ب. ا. م خورده بود رو ل. ب. ا. ش😶 تمام بدنم داغ شده بود😳 بعد جونگ کوک چشماشو باز کرد یه لحظه انگار دوباره کل بدنم قوت گرفت و به سریع ترین حالت ممکن خودمو از بین دستاش بیرون کشیدم و بلند شدم تمام بدنم خیس آب بود😓😶 با تَ تِ پَ تِ و دستپاچگی گفتم:ه... هد... هدفون ها... ت... تو کیفه... ب... برش دار خ... خودت وصلش کن... . و بعد دوتا پا داشتم دو تا دیگه قرض گرفتم و از اتاق زدم بیرون🏃🏃ضربان قلبم تا عرش الهی میرفت... من قبلنا تو حالت عادی اگه عکس کوک رو میدیدم قلبم سینه مو جر میداد الان... احساس میکنم الاناس که بمیرم😶قلبمو گرفته بودم و همونجوری خودمو رسوندم به یه بخش🏃 و توی یه راهروی خلوت روی یه صندلی نشستم نفس عمیقی کشیدم... درسته خیلی خیلی حادثه ای و کوتاه بود اما هنوز میتونستم گرمای ل. ب. ا. ش رو روی ل. ب. ا. م حس کنم😶 وای خدا بهش فکرم میکردم قلبم میخواست خودشو پاره کنه😶💔
ادامه داستان از زبان کوک: *ا/ت* که از اتاق رفت بیرون تازه شوکی که بهم وارد شد رو حس کردم😶قلبم به خاطر اتفاقی که افتاد جوری لرزید که تمام موهای تنم همراهش سیخ شد😶💔هنوز رو زمین افتاده بودم... نمیتونستم از جام جمع بخورم قلبم انگار یه پَره پروانه ای توش بود... به بدبختی خودمو از رو زمین جمع کردم و رفتم دراز کشیدم رو تخت...یکدفعه فهمیدم *ا/ت* انقدر از افتادن اون اتفاق هول شد که یادش رفت دستگاه رو دوباره به انگشتم وصل کنه😂خنده م گرفت... ولی یهو دوباره یاد اتفاقی که افتاد افتادم و خنده مو به کل فراموش کردم و گفتم:البته مطمئنم اندازه من بهش شوک وارد نشده😐هنوزم که هنوزه قلبم ضربانش بالاعه😶💔نمیدونم چرا اما انگار قلبم نمیخواست آروم بگیره... یه حسی کل وجودمو گرفته بود... در صورتی که همش به فکر فرار ازش بودم یهو به این فکر افتادم که خدایا چند دقیقه دیگه فکر کنم دارو دارم😶الان *ا/ت* بیاد چی کنم😶نه🤦...اون سوتی عاشقتم کم بود اینم بهش اضافه شد🤦 نفس عمیقی کشیدم و به میز جلوم که لپ تاپ روش بود نگاه کردم گیم رو خیلی دوست داشتم اما اصلا حوصله ش نبود💔پس یکم میز رو عقب دادم وکامل دراز کشیدم اصلا نمیدونم چرا ولی انگار اتفاقات یهویی که با *ا/ت* برام رخ میداد شده بود بخشی از وجودم... روزی که یهویی بغلش کردم وقتی یهویی بهش پیام دادم وقتی از دهنم در رفت و گفتم عاشقشم و حتی اتفاق همین الان😶💔... پتو رو روی سَرَم کشیدم و همونجور که بیشتر توی بالشتم فرو میرفتم توی افکارم بیشتر غرق میشدم... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):چند دقیقه که گذشت کمی حالم بهتر شد
از جام بلند شدم تازه فهمیدم یادم رفته که دستگاه رو به انگشت جونگ کوک وصل کنم🤦در ضمن دارو هاشم مونده🤦اینا کارای عادی بودن و مشکلی باهاشون نداشتم مشکلم این بود تازه قلبم آروم شده بود الان چجوری میرفتم پیش جونگ کوک🤦💔به هرحال هنوز شیفتم تموم نشده بود و نمیتونستم پرستار دیگه ای بفرستم رو سرش و اگه خودمم نمیرفتم که به کاراش برسم ریسکش از رَم کردن دوباره قلب من بیشتر بود پس رفتم پیشش🚶🚶نفسی گرفتم و در زدم که جونگ کوک با صدای آروم گفت:بیا تو... . وارد اتاق شدم🚶دیدم جونگ کوک پتو رو کشیده رو سر خودش... رفتم نزدیکش و گفتم:ج... جونگ کوک وقت دارو هاته. تکونی به خودش داد و پتو رو از رو سرش کشید یه لحظه دوباره چشمامون به هم اتصالی کرد که دوتامون بخاطرش سرخ شدیم و نگاهمون رو چرخوندیم سمت دیگه 🙄 دارو هاشو از روی میز کنارش برداشتم ویکم ازش توی قاشق ریختم همونطور که سعی میکردم زیاد نگاهش نکنم قاشق رو گرفتم سمتش که قاشق رو از دستم گرفت و گفت:خ... خودم میخورم... . جو سنگینی کل اتاق رو گرفته بود🙄 یه حسی بهم میگفت که با گونه های سرخ جونگ کوک تنها کسی نیستم که داره از خجالت آب میشه😳... بعد از اینکه دارو هاشو بهش دادم و دستگاه رو محدد به انگشتش وصل کردم خواستم از اتاق خارج شم که یه تصمیم دیگه گرفتم و برگشتم رو به جونگ کوک و گفتم... ادامه داستان از زبان کوک: ا/ت* بعد از اینکه کارامو انجام داد میخواست بره که یهو برگشت و گفت:ب... بابت اتفاق امروز عذر میخوام😟از عمد نبود😓
من(کوکی):ن... نه خودمم میدونم اتفاقی بود... عیبی نداره😅. *ا/ت*:به هرحال... ب... بازم ببخشید🙂. من(کوکی):گفتم که مشکلی نیست🙂. *ا/ت*:من یه ساعت دیگه شیفتم تموم میشه...سعی میکنم بازم بیام بهت سر بزنم ولی فعلا میرم. من(کوکی):اوکی🙂. *ا/ت*:فعلا خدافظ👋. من(کوکی):فعلا👋. *ا/ت* که وارد اتاق شد باز قلبم یه جوری شد کم کم داشتم به این باور میرسیدم که بیماریَم که داره نسبت به پرستارش حس پیدا میکنه... اما با اینکه داشتم به باورش میرسیدم ولی نمیدونم شاید حس خجالت یا انکار از سر خجالت بود که نمیخواستم بپذیرمش🙁... دستی روی صورتم کشیدم و به ترک دیوار زل زدم حال دست خودم نبود و هیچ جوره نمیتونستم خودمو از افکاری که توی این چند روز دچارش شده بودم بیرون بکشم... همینجوری تو هَپَروت بودم یهو گوشیم زنگ خورد و تهیونگ بود جواب دادم... من(کوکی):سلام تهیونگ🙂. تهیونگ:سلام بر بانی اعظم😂. من(کوکی):هه هه🙂. تهیونگ:ببینم چیزی شده؟نکنه ناراحتی امروز نتونستیم بیام پیشت بخدا سرمون شلوغ کار... . من(کوکی):تهیونگ تهیونگ خودت میبری و میدوزیا😅قضیه این نیست اصلا ناراحت نیستم تَوَهم زدیا😅. تهیونگ:دیگع به من دروغ نگو چیشده راستشو بگو😕. من(کوکی):نه باور کن چیزی نشده😅... ف.... فقط... . تهیونگ:فقط چی؟. به این فکر افتادم که غیر مستقیم از تهیونگ یه سوالی بپرسم پس گفتم.... من(کوکی):راستش یکی از دوستام یه سوالی ازم پرسید نتونستم جوابشو پیدا کنم و فکرم درگیر شده🤔... . (دوستت؟عاره جون خودت😹💔)
تهیونگ:چه سوالی🤔😕؟. من(کوکی):اممم... راستش دوستم حس میکنه نسبت به یکی علاقه مند شده اما سردرگمه🙁... ن... نمیدونم چجوری بگم ولی یه همچین حسی داره منم که هیچی از عشق و عاشقی سرم نمیشه😅نتونستم کمکی بهش بکنم البته دلم میخواست که میتونستم کمکش کنم ها🙁💔... . تهیونگ:منم زیاد چیزی از عشق و عاشقی سرم نمیشه😅 اما یه سری کتاب و مقاله خوندم که میگفت عاشق شدن چهار مرحله داره. من(کوکی):چی؟🤔چهار مرحله؟ 😕. تهیونگ:عاره چهار مرحله یکیش انکارِ عشق یعنی همش سعی میکنی بگی نه من عاشق نشدم بیخیال بابا😅و از اینجور حرفا... مرحله دوم اینه که با توجه به حسی که قلب داره و انکاری که خود طرف از عشقش میکنه باعث سردرگمی و گیج شدن میشه🤦... مرحله سوم پذیرشه یعنی طرف با افتادن یه سری اتفاقات مختلف با قضیه کنار میاد و میپذیره که عاشقه و راهی برای مخفی کردنش نداره🙂و مرحله آخر هم تلاش برای به دست آوردن اون عشقه اگه عشق حتی دو طرفه هم باشه باز برای مراحل دیگه تلاش لازمه اگرم یک طرفه باشه راه دراز تری پیش پای طرف قرار میگیره... . من(کوکی):به دوستم میگم اینارو شاید کمکش کنه🙂. تهیونگ:حتما بهش بگو و بگو وقتی به مرحله آخر رسید از. جونش مایه بزاره🙂. من(کوکی):باشه میگم... فقط. تهیونگ:فقط چی؟. من(کوکی):به حوری حرف میزنی انگار خودت صدبار تاحالا عاشق شدی چیزی هست به ماهم بگو(تو فعلا خودت باید بری بگی😂💔). تهیونگ:نه بابا گفتم که اینا رو از کتاب رمان و مقاله هایی که میخونم بلدم😅. من(کوکی):به هرحال مرسی ازت. تهیونگ:خواهش🙂فقط به جونگ کوک سلام برسون😅. من(کوکی):چی؟.
تهیونگ:همون دوستت دیگه😂. من(کوکی):خیلی شوخی بی مزه ای بود تهیونگ نکنه تو فکر کردی من اسم دوستم رو الکی گفتم ایم مشکل خودمه😐؟. تهیونگ:خب معلومه که همین فکر رو کردم تابلوعه. من(کوکی):هیچم اینجوری نیست اذیتمم نکن😐منو باش از کی کمک خواستم میدونستم میگفتم دوستم بره روانشناس😑. تهیونگ:باشه بابا توعم ولی خب اگه خبریه بگو ماهم بدونیم دیگه😅. من(کوکی):حرفای خودمو تحویل خودم میدی😐من گفتم مشکل من نیست و راستشم گفتم واقعا مشکل دوستم بود. تهیونگ:باشه اینجوری که تو میگی شاید واقعا مشکل خودت نیست. من(کوکی):شاید نه قطعا در ضمن قرصاتو بخور که دیگه از این تَوَهم ها نزنی🙄. تهیونگ:اوکی باشه تو با این خل بازیات اصلا بهت نمیخوره عاشق باشی اصلا حرفمو پس میگیرم🤣😂. من(کوکی):کاری که باید از اول میکردی😅. توی:هه هه😂💔. ...... تهیونگ:اوه اوه کوک منیجر داره زنگ میزنه من برم بعدا دوباره باهم حرف میزنیم🙂. من(کوکی):باشه برو خدافظ👋❤. تهیونگ:خدافظ👋❤. هوه خداروشکر جمع کردم قضیه رو😓... بعد از مراسم شکر گذاری برای اینکه تهیونگ چیزی نفهمید(🤣😂) تازه به یاد حرفایی که زد افتادم واقعا مونده بودم این سردرگمیم بخاطر اینه که واقعا هیچ حسی به *ا/ت* ندارم و این فقط یه سوء تفاهمه یا توی مرحله دومیَم که تهیونگ گفت🤦💔 ولی از بین تمام چیزایی که نمیدونستم یه چیز رو خوب میدونستم اینکه...
اینکه توی این چند روز همه افکار توی مغزم یه سرش به *ا/ت* ربط داشت اتفاق هایی هم که میفتاد همینطور... اتفاقی هم که امروز افتاد تیر خلاص رو زد💔چند دقیقه ای گذشت فکر کنم شیفت *ا/ت* دیگه تموم شده بود اما چرا بهم سر نزد همیشه اینکار رو میکرد😕البته با اتفاقی که افتاد من خودم خجالت میکشیدم باهاش چشم تو چشم شم چه برسه به اون🙄... خیلی خسته شده بودم تو این بیمارستان روزام یکنواخت شده بود و با افکاری که توی مغزم داشتم زمان رو از دست میدادم و روزام بیهوده میگذشت😟... حسابی از این وضعیت خسته شده بودم و بخاطر اینکه یکم به مغزم استراحت بدم و از این حال خودمو دور کنم لپ تاپ رو روشن کردم یکی از بازی های که *ا/ت* بعد از ظهر راه اندازیش کرد رو باز کردم و با گیم خودم رو مشغول کردم💻⌨️... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):شیفتم که تموم شد وسایلم رو جمع کردم و از بیمارستان زدم بیرون🚶 قبلش به جونگ کوک سر نزدم چون هم اون یکم معذب بود هم خودم، باز اگه یه روز بگذره شاید عادی تر شه اتفاقی که افتاد... به خونه که رسیدم سلامی کردم و جوابی شنیدم و بعد رفتم سمت اتاقم🚶و در رو بستم همه فکر و ذکرم جونگ کوک بود البته نه فقط امشب این چند روز همش همین بودم به محض اینکه میرسیدم خونه لحظه شماری میکردم فردا شه و دوباره کارم رو به عنوان پرستارش شروع کنم💔کاش میشد شیفت شبانه روزی بردارم و همش کنارش باشم اما هم خانواده م راضی نیستن هم از پا در میام😟هنوز یه اسکرین شات از پیام هایی که بهم داد دارم و توی گاو صندوق گوشیم مخفیش کردم... رفتم سراغش و برای بار هزارم خوندمشون... از چیزی که میترسیدم سرم اومد🙂💔عاره...
عاره نزدیک بودنم بهش باعث شد که خیلی بیشتر از وقتی که فنش بودم بهش علاقه مند شم🙂...گفتم بازم میگم ولی وقتی اون مرخص شه دیگه ندارمش🙂💔چرا زندگی انقدر سخته🙂... اشک جمع شده تو چشمم رو با پلک زدن پخش کردم چون جونگ کوک گفت دلش نمیخواد پرستار غمگینی داشته باشه دلم نمیخواست امشب حال خودمو بگیرم و فردا از سر و شکل بیفتم جلوش🙂💔... امشب حسابی داغ دلم تازه شده بود و حسابی هم خسته بودم...مال همینه بدون خوردن شام گرفتم خوابیدم😴.......نور از بین تیکه حریری پرده وارد اتاق شد و بیدارم کرد دوباره یه روز جدید شروع شد پا شدم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین تو اشپزخونه🚶من:سلام صبح بخیر🙂... . بابا و مامان:سلام صبح توعم بخیر. بعد از سلام و صبح بخیر روی یه صندلی نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم🍞☕داشتم لقمه آخرو رو میخوردم که بابام یهو گفت:از سهون چه خبر؟. با اومدن اسم سهون میتونستم از همین الان بگم که کل روزم خراب شد🙁... از گرفتن لقمه م دست کشیدم و گفتم:اون همیشه خوبه. بابا:این یعنی چی😐چرا اسمش میاد اینجوری میکنی😐. من:من کاری نکردم بابا... گفتم همیشه خوبه چیزی نگفتم که. بعد قبل اینکه دوباره بحثی پیش بیاد لقمه رو روی میز ول کردم و خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون 🚶اعصابم حسابی ریخته بود بهم این بختک نمیدونم کی میخواد از رو زندگی من بلند شه🙁💔 با همون حال بدم به راهم ادامه دادم تا به بیمارستان رسیدم... رفتمو لباسامو عوض کردم و روپوشم رو پوشیدم داشتم میرفتم سمت اتاق کوک که...
که پرستار جوهیونگ صدام زد از حرکت وایسادم و به سمتش برگشتم... جوهیونگ:*ا/ت* شی یه پسر جوون توی محوطه بیمارستان منتظرتونن گفتم اگه میخوان ببیننتون میتونن بیان داخل که گفتن لازم نیست و خودتون برید پیشش. من:عاها ممنون که گفتید🙂. جوهیونگ:خواهش میکنم🙂. راه افتادم سمت محوطه بیمارستان🚶میتونستم حدس بزنم کیه که اومده نظریه م هم درست بود لامصب امروز انگار قراره حرفش و وجودش روزمو به گند بکشه😑 وقتی وارد محوطه شدم دیدمش... سعی کردم لبخندی بزنم و نزدیکش رفتم🚶... ادامه داستان از زبان کوک:چشمامم باز کردم صبح شده بود دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد😪...خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی آوردم هوای اتاق خیلی خفه بود یکم تَقَلا کردم و به زور پنجره اتاق رو باز کردم... یکم هوای تازه وارد اتاق شد منم به منظره بیرون خیره شدم... همینجوری که توی حال خودم بودم *ا/ت* رو دیدم که داره میره سمت صندلی که باهم روش نشسته بودیم🙂...و...ولی یه پسر دیگه اونجا منتظرش بود اخمام تو هم رفت😾😾حدس زدم ممکنه می باشه حتما همون پسره س سهون😑حسابی اعصابن خورد شده بود یکی نیست بگه مردک تازه *ا/ت* داشت خوب میشد چرا باید بیای دوباره گند بزنی تو حالش😾 همینطور که اعصابم خورد بود یهو دیدم سهون هی داره به *ا/ت* نزدیک میشه و اونم معذبه و سعی میکنه هی ازش فاصله بگیره😡 دیگه به سیم آخر زدم دستگاه رو محکم از قد انگشتم جدا کردم ولی چون قلقش رو بلد نبودم انگشتم برید و حسابی زخمی شد اما اصلا واسم مهم نبود و راه افتادم سمت محوطه🏃 به محوطه رسیدم...هنوز به حرکاتش برای اذیت کردن *ا/ت* داشت ادامه میداد😾
کله م حسابی باد کرده بود و نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط رفتم و نزدیکشون شدم🚶... بهشون که رسیدم... من(کوکی):*ا/ت*. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):داشتم با سهون حرف میزدم اومده بود طبق معمول بهم سر بزنه🙄اما با رفتار هاش خیلی معذبم میکرد😟... همینجوری سعی میکردم جو رو عوض کنم که یهو یکی صدام زد برگشتم دیدم جونگ کوکه😶...هول شدم و با تَ تِ پَ تِ گفتم:ت... تو اینجا چیکار میکنی؟ 😶. که یهو چشمم خورد به انگشت خونیش و پیشونی پر از اخم و صورت قرمزش... سهون:*ا/ت* جان اینجا چه خبره... (سوء تفاهم پیش نیاد سهون خوب از جونگ کوک و گذشته *ا/ت* رو خبر نداره). من:بیمارمه یکی از بمیارام... .وقتی سهون حرف زد جونگ کوک قرمز تر شد😡 ولی حرفی نمیزد که یهو دیدم چشماش رفت و افتاد زمین یا خدا😶😶دویدم رفتم اونور صندلی و یکم تکون تکونش دادم اشک تو چشمام جمع شده بود چرا اینجوری نکنه بلایی سرش بیاد😱... اصلا این یهو چرا اینجوری شد😰... با داد و بیداد چندتا از نگاهبان ها رو کشوندم رو سرش اوناهم جونگ کوک رو انداختن رو کولشون و رفتیم سمت اتاقش... قلبم داشت میومد تو حلقم رسیدیم به اتاقش درازش. کردن رو تخت و بعد من همه رو بیرون کردم... نمیتونستم دستگاه رو به انگشتش وصل کنم و ضربان قلبش رو چک کنم چون زخم شده بود انگشتش😥از استرس دستپاچه شدم بودم که یهو جونگ کوک یه چشمش رو باز کرد و اطراف رو چک کرد بعد چشماشو کامل باز کرد و نشست رو تخت شوکه شده بودم😶...........
پایان پارت هشتتتتت 💜❤💜❤💜❤💜❤💜
عاخی بالاخره رسیدیم بخشای خوبش😁 خدایی هشت پارت اول خیلی سخته😐نه میتونی خیلی رمانتیکش کنی چون خیلی زوده نه خیلیم کشش بدی😐ولی از الان به بعد تازه داستان شروع میشه💃خب من برم پارت بعد رو بنویسم خیلی هیجان دارم براش🙂
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
150 لایک
عالی بود
وای نویسنده این داستان جدا با استعداده عجب داستانی هس من که عاشق این داستان شدم
معلومه که باید بشی هر چی نباشه میتسو ها نوشتتش
اوههههههه اوهههههههه عالییییییی عالییییییییی عالی عالی
خیلی حال میکنم با داستانت ادامه بده 🤩👼🏻💜
BTS_Love
بیکار
| 2 ساعت پیش
چرا که نه من میتسوهام 12😄
مرسی از نظرت عشقم😍😍😍
منم میکو دوازده آبان امسال میرم تو سیزده🤓🤍🙌
خواهش میکنم 🫂😇🌌🤍
خواهر عزیز و زیبایم اگه دوست نداری یه کلت بریزن سرت ترورت کنن بذار پارت بعد رو دیگه میخوای جوون مرگمون کنی خواهرکم
پات بعد لطفا
توی راهه🙂🙃
خدایا این داستان چقدر خوبه البته دلیلش اینه که نویسنده ش خوبه 😉 عاشق داستانتم میتسوها جون 💜 من خیلی وقته داستان هاتو دنبال میکنم ولی اکانت نداشتم نتونستم نظر بدم
بوس بهت خیلی داستانت خوبه ❤
پارت بعد رو نمیذاری ؟ 😞
مرسی ازت عشقم🙃🙂💜
توی راهه پارت بعد🙃🙂💜
عالی فقط یه چیزی
از پارت بعد جونگ کوک
غیرتی رو داریم
ممنون🐱
خودتون ببینید دیگه😂امروز فردا منتشر میشه
چرا مارو عذاب میدییییییی بزار اون پارت بعدو 😭😭😭😭😭😭😭💔
چشم توی راهه پارت بعد😁