
سیلام علیک... با یه خبر خوب وارد میشوم😎اینکه میخوام یه تک پارتی خفن برایتان به سوغات بیاورم😂منتظرش باشین فعلا بریم سراغ پارت جدید داستان🚶:
ادامه داستان از زبان کوک: واسه جیمین نوشتم:سلام... . چند دقیقه بعد آنلاین شد و جواب داد جیمین:سلام کوک خوبی؟🙂. من(کوکی):عاره خوبم تو چی خوبی؟🙃. جیمین:عاره ما خوبیم فقط جای تو خالیه😩. من(کوکی):دیگه دارم خوب میشم کم کم میام🙂. جیمین:حالا چیشده؟. من(کوکی):چیو چیشده؟😐. جیمین:تو همینجوری الکی پیام نمیدی اتفاقی افتاده؟🙃. من(کوکی):راستش... یکم دلم گرفته🙁💔. جیمین:چرا؟. من(کوکی):تا حالا شده توی یه کتاب یا رُمان سرگذشت سخت یکی رو بشنوی یهو بریزی بهم؟. جیمین:آره... ببینم باز کتاب خوندی؟. من(کوکی):نه بابا کتاب رو مثال زدم وگرنه خودم یه داستان واقعی شنیدم🙁💔. جیمین:حالا زندگی کی؟. من(کوکی):مهم نیست بیخیالش... فقط دلم گرفت گفتم بیام باهات حرف بزنم🙂. جیمین:خوب کاری کردی🙂ولی اگه اونی که داستان زندگیش رو شنیدی از دستت اومد که کمکش کنی حتما اینکار رو بکن اینجوری هم فکر خودت راحت میشه هم به اون طرف کمک بزرگی کردی😉. من(کوکی):نمیدونم شاید بتونم کمکش کنم شایدم نه🙂. جیمین:به هرحال زیاد فکرشو نکن همه چی درست میشه😉💜. من(کوکی):ممنون جیمین حرف زدن باهات کمکم کرد🙂. جیمین:خواهش میشه😁. من(کوکی):خب من فعلا برم. جیمین:باشه برو استراحت کن خدافظ👋. من(کوکی):خدافظ👋💜... . گوشی رو کنار گذاشتم و همش حرف جیمین تو مغزم پلی میشد:اگه اونی که داستان زندگیش رو شنیدی از دستت اومد که کمکش کنی حتما اینکار رو بکن ... اخه من چه کمکی میتونستم بکنم😕
کاش میشد به همون پسره... چی بود اسمش امممم عاها سهون رفت و بهش گفت که بیخیال *ا/ت* شه ولی خب نمیشه اینکار رو کرد چون بد تر دردسر میشه🙁💔واقعا دلم میخواست همون طور که *ا/ت*مواظب منه و کمکم میکنه منم یه بار کمکش کنم🙁... اما راهشو بلد نیستم... نمیدونم شایدم قلبم میدونه راه حل رو اما مغزم نمی پذیره... شایدم دارم اشتباه میکنم😕💔یااااا...چرت و پرت میگم اصلا🤦به هرحال هیچی نمیدونم و گیجم... گیجِ گیج🤦همینجوری تو فکر بودم طبق معمولِ این چند روز که دستگیره در اتاق چرخید و *ا/ت* اومد تو🚶خودمو جمع کردم و سعی کردم حتی به الکی هم که شده یه لبخند بزنم🙂...ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):یه ربع عین برق و باد گذشت بیمارای دیگه م رو برای غذاشون چک کردم و بعد غذای جونگ کوک رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش و واردشدم🚶وقتی وارد اتاق شدم یه لحظه احساس کردم خلوتش رو خراب کردم پس با یه لبخند گفتم:فکر کنم خلوتت رو خراب کردم نه؟😅. کوکی:نه بابا...ببینم😕...نه هیچی ولش کن😅. من:چی میخواستی بپرسی چرا حرفت رو قورت دادی؟. کوکی:هیچی.من:خب بگو🙂.کوک:هیچی بابا فقط چشمات💔؟. من:چ... چی... چشمام😕؟. کوکی:اوم آره چشمات زیرش قرمز شده گریه کردی نه؟. دستی زیر چشمام کشیدم و لبخندم رو طبیعی تر جلوه دادم و گفتم:چی نه گریه کجا بود😅. ولی از اینکه مجبور بودم تمام عمرم به همه دروغ بگم که گریه نکردم باعث شد بیشتر بغض گریبانم رو بگیره اما بازم طبق عادت سعی به مخفی کردن اون بغض کردم🙂💔
کوکی:پس بخاطر همین بود همیشه سعی به عوض کردن بحث داشتی🙁💔. یهو با حرف کوک دیگه نتونستم تحمل کنم و قطره اشکم ریخت رو گونه م😢... و رفتم میز غذا رو درحالی که اشک چشمام بی اختیار میریخت😢روبه روی کوک روی تختش تنظیم کردم و غذا رو گذاشتم روش کوک سرش رو چرخوند سمت صورتم که باعث شد با همون حال بد و گریه م یکم خجالت بکشم....کوکی:گریه نکن🙂💔تو پرستار قوی هستی پرستار آقای جئون که انقدر احساساتی نیست خیلی قویه🙂. به حرفش تک خنده ای زدم و گفتم:ممنون🙂💔. کوکی:اگه تشکر میکنی پس باید این خصوصیات رو که گفتم داشته باشی در اونصورت میشه گفت ازت تعریف کردم و تو هم تشکر کردی اما تو که این خصوصیات رو نداری🙂البته اگه گریه نکنی داری😉. آروم روی صندلی کنار تخت کوک نشستم و صورتم رو با حصار دستام مخفی کردم و گفتم:عاخه کوک نمیتونم😢💔. تو حال بد خودم بودم که یهو جونگ کوک مچ دستم رو گرفت یه لحظه انگار غمام یادم رفت ولی دوباره به خودم اومدم آروم دستامو از رو صورتم کنار زد و گفت:باشه گریه کن اصلا عیب نداره اینجوری سبک تر میشی اما زیادم بهش فکر نکن همه چی درست میشه من مطمئنم🙃. من:مرسی از روحیه دادنت اما اگه قرار بود درست بشه تا الان باید میشد دو سه ساله🙂💔. کوکی:هرچی زمانی داره خوب میشه همه چی🙂. من:مرسی. کوکی:تشکر نکن سعی کن بجاش زودتر لبخندت برگرده بشی همون پرستار قبلی🙂.
من:باشه🙂خب من دیگه برم غذا تو بخور چند دقیقه دیگه میام ظرفا رو بر میدارم🙂. کوکی:باشه برو🙃. از اتاق بیرون زدم همش به حرفای جونگ کوک فکر میکردم یعنی همه چی درست میشه؟ اگه بشه از خوشحالی میمیرم😢💔فکر کن روزی بیاد که بگن میتونی دوباره آرمی باشی و مجبور نیستی با کسی به اسم سهون ازدواج کنی😢💔خدا کنه همونی بشه که جونگ کوک میگه💔...بعد چند ثانیه اشک جمع شده تو چشمم رو پاک کردم و گفتم باید دوباره روحیه مو برگردوندم و برای اینکه سر حال شم رفتم سمت اتاق استراحت🚶 و یه قهوه درست کردم بعد نشستم رو صندلی و منتظر موندم تا قهوه م یکم ولرم شه و بخورمش☕... ادامه داستان از زبان کوک:دلم برای *ا/ت*خیلی میسوخت💔من شاید از زندگی بد تر اونم دیده باشم تو این دنیا،ولی انقدر درگیر نشده بودم اما برای *ا/ت* حسابی فکرم درگیر شده😢💔نمیدونمم چرا😕💔امیدوارم تونسته باشم با حرفام کمکش کرده باشم حتی یه ذره🙂.یه لحظه دوباره خواستم غرق افکارم شم که صدای شکمم این اجازه رو نداد
پس بسته بندی غذا رو باز کردم و شروع به خوردن غذا کردم🍜🍲بعد از اینکه غذام تموم شد خمیازه ای کشیدم خیلی خسته بودم نمیدونمم چرا بخاطر همین میز رو یکم عقب دادم و دراز کشیدم و چشمامو بستم خوابیدم😴ادامه داستان از زبان*ا/ت* بعد از خوردن قهوه م فهمیدم یکی از بیمار هام عمل داره و باید برم آماده ش کنم بیماره طفلی بچه بود سنی نداشت🙁 مال همین بود خیلی بی طاقتی میکرد و آروم و آماده کردنش خیلی طول کشید و واقعا خسته شدم😩یه نگاه به ساعت کردم دیدم سه ساعت گذشته و اصلا یه سر به کوک نزدم اصلا قرار بود چند دقیقه بعدش برم پیشش و ظرفاشو جمع کنم ای خدا خاک تو سرم🤦باید سریع برم پیشش پس بدو بدو رفتن پیشش🏃در اتاقشو زدم دیدم هیچ خبری نیست وارد اتاق شدم دیدم بازم خوابیده🙂خیلی کیوت خوابیده بود مال همینه سعی کردم در رو آروم پشت سرم ببندم و وسایل رو آروم جمع کنم تا از خواب کیوت نپره🙃بعد از اینکه وسایل رو جمع کردم به صورتش خیره شدم اون تنها دلیل من برای خنده دوباره بود🙂کاش میتونستم ساعتها همینجوری بهش خیره بشم😊... همینجوری داشتم نگاهش میکردم که کش و قوسی آورد و....
هول شدم سریع از نگاه کردن بهش دست کشیدم و از شانس خوبم هنوز یه قاشق رو میز جا مونده بود و به اون بهانه قاشق رو برداشتم و رفتم سمت سطل زباله داخل اتاق🚶و قاشق رو. توش انداختم... جونگ کوک منو دید تکونی به خودش داد و توی جاش با یه حالت گیج خوابی😴به اطراف نگاه میکرد... با دیدن قیافه ش که کیووووت تر از همیشه شده بود لبخندی زدم🙂و گفتم:ساعت خواب🙂. کوکی:😅مرسی... . من:چیزی لازم نداری🙂؟. کوک:نه ممنون😊. لبخندی بهش زدم و خواستم از اتاق خارج شم که با یه لحن بچگونه گفت:اممم خانوم پرستار😄. که با همین حرکتش هارتم رو اکلیلی کرد برگشتم سمتش گفتم:بله☺؟. کوکی:میشه یکی از اون شیرموز ای آشتی کنون رو بدید بخوریم😁؟. خنده ی ریزی یه حرفش زدم و رفتم سمت یخچال تا واسش یه شیر موز بیارم🙂 ادامه داستان از زبان کوک:*ا/ت* حالش بهتر شده بود مثل اینکه حرفام کمکش کرده😄...اما از خودش نپرسیدم که بهتره یا نه واسه اینکه دوباره خاطرات واسش تداعی نشه
و ازش با یه حالت بچگونه شیرموز خواستم همونایی که خودش واسم بخاطر آشتی سر اون جر و بحثامون خریده بود😅 اونم رفت سمت یخچال و واسم یکی آورد و بخاطر اینکه مثل خودم جوابمو بده اونم صداشو بچگونه کرد و به کیوت ترین شکل ممکن گفت:بفرمایید آقای جئون🙃😄. که با اینکارش دلم لرزید و چند ثانیه ای پرت بودم... ولی بخاطر اینکه*ا/ت* شک نکنه سریع به خودم اومدم و برای اینکه جو که فکر کنم فقط برای من خیلی سنگین شده بود رو عوض کنم گفتم:باز که شدم آقای جئون😐😹. *ا/ت*:عاخه تو هم به من گفتی خانوم پرستار🙂.من(کوکی):عاها یعنی من هرجوری صدات کنم تو هم همون مدلی منو صدا میزنی😕😂؟. *ا/ت*:بله🙃. من(کوکی):😹😹😹. *ا/ت*:😅😅😅. من(کوکی):میگم... . *ا/ت*:چی؟. من(کوکی):ساعت ملاقات کِیه؟. *ا/ت*:خواست نیست😅تموم شده فکر کنم سه ساعتی باشه که خوابی😅. قیافه م رفت تو هم و گفتم:یعنی هیچکی نیومد پیشم امروز☹️. همون لحظه *ا/ت* امو نزدیکم و گفت:حتما سرشون شلوغ بوده در عوض فردا میان😄. من(کوکی):حیم🙁اوکی.
*ا/ت*:میخوای یه کاری کنم گیم بازی کنی😁؟. من(کوکی):چجوری اینجا که کامپیوتر یا چیزی نداریم😐. *ا/ت*:من یه لپ تاپ دارم مال سرکاره چندتا هم گیم روش هست نگران نباش بازی های جدیده قدیمی نیستن واست میارم سرگرم شی چطوره🙂؟. یهو انقدر خوشحال و ذوق زده شدم نفهمیدم چی میگم و بلند گفتم:وای دمت گرم عاشقتممممم😍😍... . بعد به خودم اومدم چشمام قدر نعلبکی گرد شد *ا/ت* هم مثل من شوکه شده بود که سریع اومدم گند کاری رو جمع منم که بدتر از چاله افتادم تو چاه و گفتم:نه عاشقت نیستم😓. دوباره هردو از حرفم شوکه شدیم دوباره که نه سه باره حرفمو پس گرفتم و گفتم:نه ببین منظورم این بود که.... . که یکدفعه *ا/ت* تک خنده ای زد و گفت:ب... بی... بیخیال جونگ کوک میدونم ذوق کردی ولش کن... . و از اتاق رفت بیرون تا بره لپ تاپش رو بیاره🚶... همین که رفت بیرون یدونه محکم زدم تو سر خودم🤦و کلی بار خودم کردم😑عاخه این چی بود گفتم😐الان دیگه چجوری با این سوتی به چشمای *ا/ت* نگاه کنم وای خدا🤦نکنه فکر بد بکنه
نه بابا اون خودشم فهمید از سر ذوقم برای گیم بوده🤦ولی اگه با حرف دومم همون که گفتم عاشقت نیستم بدتر ناراحت شده باشه چی🤦😐ای خدا همین یه درگیری ذهنی رو کم داشتم😩از شدت هول شدن و خجالت کشیدن کل هیکلم خیس آب بود دستی روی صورتم کشیدم و گفتم باید خودمو جمع کنم وگرنه اینجوری خیلی خ. ی. ت. ه🤦پس سعی کردم یکم به خودم بیام *ا/ت* هم اونقدرا بی جنبه نیست که😐بعد چند دقیقه که داشتم سعی میکردم کنترل کنم خودمو و بخاطر سوتی مزخرفی که دادم خودمو سر به نیست نکنم *ا/ت* در زد دوباره انگار یه سطل آب ریخت تو پشتم یدونه زدم تو گوشم و گفتم:به خودت بیا پسر😐فقط یه سوء تفاهم بود آرام باش آهسته باش😐. قلبم:جداً من که فکر نمیکنم فقط یه سوء تفاهم بوده باشه😑. من(کوکی):تو زر نزن هرچی میکشم از توعه🤦. بعد نفس عمیق دیگه ای کشیدم و به *ا/ت* گفتم:بیا تو... . اونم وارد اتاق شد و میز غذا رو جلو کشید و لپ تاپ رو روش گذاشت... بعد میخواست راه اندازیش کنه چند ثانیه ای میشد که سرگرم راه اندازی بازی ها بود که یهو تشنه م شد😐
من(کوکی):*ا/ت* میشه چند ثانیه این دستگاه رو از انگشتم جدا کنی؟. *ا/ت*:جونگ کوک نه😐واسه چته؟. من(کوکی):میخوام برم آب بخورم زود برمیگردم بابا هی زخم بستر گرفتم😅. *ا/ت*:خودم برات میارم. من(کوکی):تو حواست به راه اندازی این باشه😐 بعدشم تو دوثانیه تا دم یخچال رفتن و برگشتن اتفاقی برام نمیفته نترس😅. *ا/ت*:از دست تو آخر من باید سرم رو بکوبم تو یه دیواری سقفی چیزی... باشه بیا برو😐😹... . و دستگاه رو ازم جدا کرد منم رفتم سمت یخچال اتاق و یه بطری آب برداشتم و یکم ازش خوردم و محض احتیاط موقع برگشت بطری رو با خودم اوردم که تشنه م شد مشکلی نباشه...ولی ایندفعه از اون طرف رفتم که هم ببینم *ا/ت*داره چیکار میکنه تا کجا پیش رفته هم دوباره برم رو تخت مبارک😑 پشت سر *ا/ت* وایسادم و یکم نگاه کردم انگار اصلا متوجه حضور من پشت سرش نشد و کارش تموم شد و یکدفعه ای برگشت و منو دید هول شد😶 پاش گیر کرد به تیکه سرامیک برجسته اتاق و تعادلش رو از دست داد..............
پایان پارت هفتتتتتتتتت💜❤💜❤💜❤💜❤💜 وای چقدر قراره ف.ح.ش بخورم🤣😹الله وکیل نمیدونم بدجا کات کردم اما برای جبران زود مینویسمش😂فعلا خدافظ👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی داستانت خوبههههه 😍😍💖👏
عالی
چجوری اینقدر عالی مینویسی???? جوابگو باش
خانوما آجیم رو اذیت نکنید دوست داشته باشه
پارت بعد رو زود میزاره آجیم دوست داره مارو
اذیت کنه اصلا فدای سرش بزارین هر کاری دوس
داره بکنه دیگه نبینم اذیتش کنین خیلی عالیه تستاش
عالی بود فقط یه مشکل داشت که راه حلش اینه که ازین دفه ها کرم وجودتو یه جا دیگه خالی کنی باشه؟؟؟؟؟
دیگه نبینما وگرنه شب میام تو خوابت😐🔪
عاولییییییییییی بود🥺❤
عالی بود 💕😹
بد جا کات میکنی نه باشه⛏⛏⛏⛏⛏⛏⛏😐✋🏻
عالی بود❤❤❤❤
تو تنت بد خور میخواره ها
عالییییییییییییییییییییییییییی بود لطفا زود بنویس 🥰🥰🥰🙏🙏🙏
پارت بعد لطفا زود بزار پارت بعد رو