
سلام سلام گفتین این یکیو زود بزارم سعی کردم سرییییع براتون بنویسمش😁خودم حس میکنم خیلی بد شده ☹️ خلاصه که بازم دوستتون دارمممم💛منتظر نظراتتون هستممم
از ترس ، همونجا وایستادم..یونگی با پایی که به دیوار تکیه داده بود، خودشو هل داد و صاف وایساد بعد سلانه سلانه سمت من اومد، موهاش روی چشماش ریخته بود و صورتش بی حالت بود دو قدمی عقب رفتم. قلبم تو سینه ام میکوبید و صداش ده برابر شده بود یه لحظه به این فکر کردم که میتونه صدای تپشش رو بشنوه و آب دهنمو قورت دادم کمرم به کمد دراوری که توی اتاق بود برخورد کرد دستمو به کمد گرفتم. روم خم شد ، سعی کردم به بدن عضلانی و گردن عرق کرده اش نگاه نکنم، سرشو خم کرد و جلوتر اومد، گرمی نفساشو روی صورتم حس کردم، تا اینکه با صدای تکیده گفت : چی میخوای؟! یکه خوردم و فهمیدم خیلی وقته نفس نکشیدم، یونگی عقب کشید و من با مشت به پیشونیم زدم : دختره ی احمق..خودمو جمع و جور کردم و صدامو صاف کردم : میخواستم ببینم چته-من طوریم نیست+عه جدی؟! پس عمه ی من بود که سر میز ناهار جواب سلام کسی که نجاتش داد رو نداد، نه؟! -باید تشکر کنم؟! +مین یونگی تو خیلی پررویی -من که ازت نخواستم نجاتم بدی.تعجب کردم ، این آدم بی احساسی که جلوم وایساده بود..لعنتی مکالمه داشت خیلی بد پیش میرفت
میخواستم هرچی که به دستم میرسه رو پرت کنم سمتش ضمن اینکه لباس هم نداشت راحت میتونستم یه زخم دیگه رو پوست سفیدش بکارم، ولی من بی دفاع تر ازین حرفا بودم جلو رفتم و در دو قدمی یونگی وایسادم داد زدم +لعنتی من بخاطر تو تا دو قدمی مرگ رفتم بخاطر تو درد کشیدم و مردم و زنده شدم بعد اینجوری جوابمو میدی؟! حتی یه تشکر خشک و خالی هم ازم نمیکنی و تو صورتم نگاه میکنی و میگی نباید نجاتم میدادی؟! د اخه چرا؟! صدام شکست، بغض کرده بودم..باید میزاشتم همونجا بمیری. دستامو روی صورتم گذاشتم تا جلوی اشک هایی که نباید میومدن رو بگیرم. یونگی دستشو لای موهاش برد بعد آروم سمتم اومد و دستاشو روی بازو هام گذاشت :مین سو.. هلش دادم: به من دست نزن، قطره اشکی روی گونه ام سر خورد، یونگی تلو تلو خورد و روی تخت افتاد ، دستشو روی قفسه سینه اش گذاشت و ناله کرد، نگران شدم و رفتم نزدیکش : طوریت شد؟! سرشو بالا اورد. برق خاصی توی چشماش بود. چرخیدم که برم بیرون تا اولیویا رو صدا کنم ولی دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید
همینجوری که نشسته بود تو بغلش افتادم دستامو روی کتفش گذاشتم تا بلند شم ولی با فشاری که به شونه اش اومد آخش بلند شد، گفتم ببخشید و دستمو برداشتم ولی چون دستم تکیه گاهم بود دوباره افتادم توی بغلش، از خجالت سرخ شدم، تو چشماش نگاه کردم ، تا اینکه دستش، اروم دور کمرم حلقه شد زمزمه کرد : مین سو..به لب های خشکم زبون زدم و خیسشون کردم..نگاهش به سمت لبام رفت، آروم آروم عقب رفت و با رسیدن کمرش به تخت آهی از سر آسودگی کشید، بدنش داغ بود، خواستم ازش جدا بشم که دستشو محکم تر دور کمرم پیچید زمزمه کرد : بمون مین سو دیگه تقلا نکردم، سرمو تو قفسه سینه اش فرو بردم دستشو بالا اورد و موهامو نوازش کرد :ببخشید..من...نمیدونم چمه..فقط به وقت نیاز داشتم تا احساس واقعیمو، درونمو پیدا کنم..بودنت..بهم ارامش میده..سرمو بالا گرفتم تا نگاهش کنم.
ادامه داد : وقتی که از روی صندلی بلند شدی و خودتو جلوی تیر انداختی..انگار ادامه دادن براش سخت شده بود،اینقد نزدیکش بودم که صدای قلبش رو میشنیدم -انگار دنیا یه لحظه وایستاد..تو به من نگاه کردی،نگاهت..میخواستم اونقدر داد بزنم که حنجره ام رو از دست بدم..اگه دست و پام بسته نبود مطمئن باش لینا رو میکشتم برام مهم نبود بعدش چه اتفاقی بیوفته مطمئن باش میکشتمش..+تو خودت...زخمی شده بودی-مهم نبود..من نمیخواستم بلایی سر کسی بیاد بعدش تو جنگل ، تو تمام مدت بی رنگ و رو و در حال مرگ..توی بغل جیمین بودی، برام سخت بود که اونجوری ببینمت ، نمیفهمی داشتم چه عذابی میکشیدم، به اینجای حرفش که رسید، منو از خودش دور کرد بلند شد و لب تخت نشست، - ولی من نمیتونم این حس رو به تو داشته باشم.از همون روز اول ، باید با دید یه دنسر دیگه بهت نگاه میکردم..نه دختر شیرین و معصومی که به کمک نیاز داره..این..اشتباه بود.. علاوه بر اون..من لایق دوست داشتن نیستم+چیزی که اشتباهه این حرف توعه..سرشو بالا اورد..

-------------------
+ من تو و بقیه رو خیلی دوست دارم مین یونگی..من.. -مهم این نیست.. مهم اینه که یکی دیگه تو رو دوست داره..من توی این میدون بی دفاعم، من و تو یه آیدولیم..رسانه ها ، تلویزیون، برامون شایعه درست میکنن..آیندمون در خطره..اینکار فقط بخاطر توعه.بلند شد و لباس پوشید...نمیفهمیدم چی میگه..حس من..متفاوت بود..میخواستم فرار کنم ، فرار کنم و برم یه گوشه اشک بریزم در عوض، اینجا جلوش نشسته بودم -میخواستم با تو بودن رو تجربه کنم نمیخواستم حسرت داشتنتو بخورم با بغض ادامه داد : فکر نکن برام بس بوده، دستامو گرفت و تو چشمام نگاه کرد : دوستت دارم چون تنهاترین ستاره زندگی منی دوستت دارم چون تنها ترین مصراع شعر منی دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی آروم جلو اومد و بوسه ای بر لبام گذاشت، مثل پر سبک و نرم بود، بوسه ی وداع بود، بوسه ی خداحافظی، صدای تق بلند شد و در یه ضرب باز شد..

و جیمین وارد اتاق شد
یونگی با ارامش تمام عقب رفت و من از سرجام بلند شدم جیمین اول یه نگاه به یونگی و بعد یه نگاه به من انداخت و بعد داد زد : اینجا چه غلطی میکنین؟! یونگی گفت : مال خودت، برش دار ، جیمین جلو رفت و یقه ی یونگی روگرفت و بلندش کرد : یعنی چی که مال خودم؟! -دیگه نیازش ندارم..من همونجا بهت زده وایساده بودم و تغییر یکدفعه ای یونگی رو نگاه میکردم، قلبم شکست و خورد شد و بیرون دویدم جین سمت سروصدای بالاگرفته از طرف جیمین و یونگی رفت و تهیونگ شونه های منو گرفت: چی شده مین سو؟! هق هق امونم نداد، هلش دادم و رفتم سمت بالکن چرا تموم این اتفاق ها باید برای من میوفتاد؟! میخواستم کنار یه گروه موسیقی بدرخشم اما کلی اتفاق عجیب افتاد و نتونستم و حالا، من یه ضلع مثلث عشقی بودم..سروصدا بلندتر شد
نمیخواستم قلب کسی بشکنه، رفاقت بین یونگی و جیمین داشت تموم شد، چرا به حرف هوسوک گوش کردم و وارد این گروه شدم..سرنوشتم عوض شد و در مسیر 7 تا پسری قرار گرفتم که دوتاشونو به عشق خودم دچار کردم..درحالی که در هوای سرد شبانه گریه میکردم، به خودم قول دادم وقتی به خونه برگشتیم، از گروه برم.بهترین تصمیم همین بود مشتمو به نرده کوبیدم. زمان اهسته شد شیشه پنجره اتاق یونگی با صدای مهیبی شکست و جیمین، پرت شد و روی چمن افتاد، چشماش بسته بود و حرکت نمیکرد و دورش رو خرده شیشه گرفته بود، در باز شد و یونگی بیرون دوید روی گونه اش زخمی عمیق پدیدار شده بود لحظه ای روی پله ها وایساد و به من نگاه کرد بعد بدون هیچ حرفی درون جنگل تاریک..محو شد

🖤پایان این پارت🖤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود پارت بعدی رو کی میزاری عاجی
مرسی عزیزم، آجی نتم ضعیفه احتمالا تا جمعه نتونم بزارم 🥺
خیلی عالی بود 👌🏻🥰
جواب چالش هم براشون یه نامه می نوشتم و از اونجا فرار میکردم😣
ممنونم💜واو چه جالب..
این داستان باعث شد تا چند ساعت دیگه نتونم چیزی بخونم 😳😳خیلی رفتم تو فکر🤭🤔
یادم افتاد که یه روز توی مدرسه دوستام سر من باهم دعوا کردم😬🤧منم از اونجا فرار کردم😐الان مینسو باید وقتی دعوا داشت شروع میشن از اونجا فرار میکرد به سمت جنگل من اگه جاش بودم زیر این فشار اصلا نمیتونستم تحمل کنم😂و زود تر فرار میکردم🤔🥴
واو خوشحالم تحت تاثیر قرار گرفتی 😂
شاید.. مین سو هم تصمیمشو گرفت که یهو یونگی زودتر رفت😂
😂💜💚💜
😳😳😳😳اصلا عالی بود عالی خیلییییییییی خوب بود ممنون 💜💜💜
ممنونمممم💛
اول اینکه بازم مثل قبلی اا عالی بودد
جچ اگه از نظر عملی برسی کنیم میگن که نباید فرار کرد و تا آخرش جنگید
اما این اتفاق مثل باتلاق میمونه مین سو هر چقدرم سعی کنه بیشتر فرو میره من اگه جاش بودم میرفتم و ناپدید میشدم .
هم اینکه یونگی جوری گفت برا خودت نمیخوامش احساس کردم داره درباره وسیله حرف میزنه
اما عاجییی میشههه به یونگی برسه گوناه داره ادم دلش میخواد به یونگی برسه ربطی به این که بایسمه یا نه نداره دراصل بایسم جیمینه اما دوس دارم به یونگی برسه ❤❤منتظر پارت بعدی هسم
ای خدا مرسی🥺
خیلی حرف قشنگی زدی منم باهات موافقم، مین سو هم همین حس رو داره چون عشق واقعا نامفهوم و سخته..و آره اینکه یونگی گفت مال خودت دقیقا میخواست این حس رو به جیمین القا کنه که من نمیخوامش..این باعث میشد جیمین بیشتر مین سو رو دوست داشته باشه درواقع یونگی از خودش گذشت..
چه جالب😂
خیلی زیبا بود🥲💔
اگر جای مین سو بودم همین کار مینسوتا رو میکردم خودمو گم و گور میکردم🥺🥲💔
مرسی نفسم🥺
واو...
آجی بازم مثل محشر بود خیلی خوب می نویسی آجی قشنگم 😍😘
ج چ : والا آجی نمی دونم اگه جای مین سو بودم چی کار میکردم رو نمی دونم 🤷♀️🤦♀️
ممنونم آجی جونم نظر لطفته😍🤩
😂😂
تیتسنسننیتبکینس وای اسلایدهای آخر فکم به زمین چسبیده بود و اینجوری بودم که اوکی پشمامممممم🥲🥲🥲 وای این پارت خیلی غیرقابل پیش بینی بود توروخدا پارت بعدیش رو زودی بزار🥲🥲🥲
امممم اگه جای مین سو بودم میرفتم با کسی که واقعا دوسش دارم و فرد اونیکی هم بهش میگفتم بیخیال من بشه آه😔😔😂ولی خب خوبه که جای مین سو نیستم 🤲😂وگرنه یه گروهی رو از هم میپاشوندم😔😂
😂😂خوشحالم که تحت تاثیر قرار گرفتی
خداروشکررررررررر😂
ج چ= تمام تلاش برای صلح و اینکه دعوا کردن بزارند برای داخل شهر نه در جنگل باتشکر 🙏🏻🙏🏻🙏🏻😜😜
😂😂😂😂😂ایده ی خوبی بود
مثل پارت های قبل عالی بود همینجوری ادامه بده 💜
مرسیییی🥺حتما