11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 3,412 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سیلاااااام🙂🙌خب سُخُنی ندارم😐😹بریم سراغ داستان پس
که یهو یکی از پشت چشمامو گرفت و گفت:من کیَم؟😁... . به این عادت مزخرفش عادت کرده بودم سهون بود😑💔 من:سهون میشه دستت رو برداری صد بار گفتم تو محل کارم از اینکارا نکن😐. سهون:خب باشه بابا بد اخلاق😐😹. من:چرا همه این روزا بهم میگن بد اخلاق😕. سهون:چی؟. من:هیچی. سهون:دو دیقه افتخار میدید بشینید ما ببینیم شما رو🙂. تو دلم گفتم واقعا کِی قراره راحت شم از این عشق الکی😐😑و سعی کردم و لبخند بزنم و گفتم:باشه بشین رو صندلی اونجا🙂. و به گوشه اتاق اشاره کردم که یه میز و دوتا صندلی اونجا بود رفتیم نشستیم که سهون یه پاکت گذاشت جلوم من:این چیه؟😕. سهون:واست کادو گرفتم🙃بازش کن ببین دوستش داری؟. من:سهون گفتم که لازم نیست انقدر تو زحمت بیفتی. سهون:تو زحمت نیفتادم چند نفر رو فرستادم بهترین کادوت رو واست خریدن🙂. زیرلبی گفتم:هیچوقت خودت برای کادوها زحمتی نمیکشی😑. سهون:شنیدم چی گفتی ببخشید دفعه بعد خودم واست یه چیز گوگول میخرم🙂💜. من:لازم نیست به هرحال ازت ممنونم که به یادمی🙂(😒). سهون:خواهش میکنم🙃حالا نمیخوای بازش کنی؟. من:اممم... باشه.بازش کردم یه ساعت هوشمند بود اما انچنان زیاد براش ذوق نکردم نمیدونم چرا ذوقی برام نداشت☹️...
نه اینکه کادوی بَدی باشه یا عیب و ایرادی داشته باشه نه،چون سهون برام خریدش زیاد لذتی نبردم... خب دست من که نیست هیچ علاقه ای به سهون ندارم☹️💔... سهون:خوشت نیومد؟. من:ن... نه عالیه مرسی🙂. تو گفتن کلمه عالیه اغراق کردم باید حداقل میگفتم خوبه... سهون:همه کارهای تنظیماتش رو انجام دادم قدم شمار داره ضربان قلب رو نشون میده میتونی به گوشیت هم وصلش کنی و باهاش حتی تماس بگیری یا اگه دلت خواست به منم پیام بدی😀. من:ع... عاره🙂(😒) ممنون بازم. سهون:قابلی نداشت🙃دستت کن ببینم چجوریه. من:باشه... . و ساعت رو دستم کردم. سهون:تو دستت خوشگلتر میشه🙂❤. من:م... ممنون. سهون:خب ببینم امروز کار زیاد داری؟. کار نداشتم ولی حوصله اونم نداشتم پس گفتم:عاره خیلییییی😣. سهون:خب پس من مزاحمت نشم برو به کارات برس🙂❤. من:باشه پ... پس خدافظ👋. سهون:خدافظ👋❤.و رفت🚶پوفی از سر کلافگی کشیدم و رفتم سر یخچال شیر موز ها رو برداشتم و رفتم سمت اتاق کوک🚶... خواستم وارد اتاق بشم که دیدم سر و صدا از توی اتاق میاد😶... از دریچه شیشه ای کوچیک روی در نگاهی به داخل انداختم دیدم بقیه اعضا اومدن پیش کوک... نگاهی به ساعتم کردم دیدم بعععله ساعت ملاقات شده انگار قسمت نیست این شیر موزا خورده شه🙁... .
قدم زنان راه افتادم سمت محوطه بیمارستان🚶یکم با ساعتی که سهون برام خریده بود ور رفتم ساعته یه بخشی داشت به اسم تندرستی که ضربان قلب رو نشون میداد قدم شمار داشت و با ایموجی وضعیت روحی رو نشون میداد... همینجوری داشتم با ساعت کار میکردم و با امکاناتش اشنا میشدم که انقدر سرگرم شدم نفهمیدم زمان چجوری گذشت😶 فقط وقتی سَرَم رو بالا آوردم دیدم اعضا دارن از در بیمارستان خارج میشن و به سمت محوطه میان حتما ساعت ملاقات تموم شده دیگه حالا میتونم برم پیش جونگ کوک و شیرموزها رو بهش بدم🙂البته اگه مانعی دیگه یهو ظاهر نشه😑💔به هرحال راه افتادم سمت اتاق کوک🚶و در رو باز کردم دیدم لباس تنش نیست شیرموزها از دستم افتاد و جلو چشمام رو با دستام گرفتم🙈🙈 و با لکنت گفتم:چ... چرا لباس تنت نیست😶. کوک:پسرا واسم لباسای خودم رو آورده بودن تو اونا راحت ترم داشتم عوض میکردم یهو شما تشریف آورده😐. یه چند ثانیه کوتاه گذشت که گفت:دستاتو از رو چشمات بردار لباسم رو تن کردم. آروم دستامو برداشتم و گفتم:خبر بده میخوای لباس عوض کنی 😐. کوک:تو در بزن خو😹. من:ها... عاره... عاره باشه در میزنم ایندفعه. هنوز ضربان قلبم بالا بود داشت میومد تو حلقم😑...
شیرموزها رو از رو زمین برداشتم خداروشکر هنوز سالم بودن و رفتم پیش کوک تا بهش بدمش... نزدیک تختش شدم گفتم:واست شیرموز خریدم🙂. کوک:و... واقعا😍. من:عاره خریده بودم که لجبازی ها و بداخلاقی های دیروزم رو جبران کنم که صبح سریع خوابت برد قبل از ساعت ملاقات هم یه کار واسه خودم پیش اومد و خلاصه هربار اتفاقی افتاد به هرحال الان دیگه واسه توعن. کوک:ب... باشه ممنون فقط ضربان قلبت خیلی بالا رفته ها... . من:چی؟😶. کوک:ساعتت رو نگاه کن ضربان قلبت رو نشون میده دیگه، معلومه خیلی تحت تأثیر قرار گرفتی😂. من:چ.. چی منظورت چیه؟. کوک:خودت میدونی منظورم چیه. ادامه داستان از زبان کوک: ضربان قلبش رو که از روی ساعتش دیدم تصمیم گرفتم یکم سر به سرش بزارم و حسابی اذیتش کنم😂خیلی وقت بود کرم نریخته بودم عاخه😅. ....*ا/ت*:ن...نه اتفاقا اصلا منظورت رو نفهمیدم😶. کوک:ولی خیلی بی جنبه ای دیروز لباسم رو از بالا تا پایین جر داده بودی انگار نه انگار، الان دو دیقه لباسم تنم نبود قلبت داره میاد تو حلقت😐😂🤣؟. *ا/ت* دستشو پشت گردنش کشید و گفت:نه... نه بابا مال اون نیست.
من(کوک):جون خودت😂.*ا/ت*:هه هه ول کن دیگه گفتم که موضوع اون نیست اصلا شیرموز تو بخور. و سریع یه نِی از توی نایلون برداشت و زد توی پاکت شیرموز و دادش دستم و اینجوری ساکتم کرد😆اما من قصد نداشتم دست از سرش بردارم تازه داشتم اذیت آزار رو شروع میکردم😂 یه قلپ از شیر موز خوردم دیدم *ا/ت* گفت:خ... خب من دیگه برم😅. و برگشت و می خواست بره که شیرموز رو کنار گذاشتم و مچ دستش رو گرفتم. دوباره ضربان قلبش بالا رفته بود🤣یه نیشخند زدم و گفتم:نچ... پرستار من بودنم دردسر داره ها هی آدم ضربان قلبش بالا میره😀. *ا/ت* یکم از حرفم گیج شده بود برای اینکه متوجه ش کنم یه اشاره به ساعتش کردم سریع قضیه رو گرفت و دستشو از تو دستم کشید و گفت:خ... خدافظ👋. و از اتاق رفت بیرون... فکر کنم خودشم نفهمید چی گفت خدافظ؟ 😂 هنوز که وقت تحویل شیفت نیست... ولی خدایی چقدر ضربان قلبش بالا میرفت ایندفعه بلایی سرش میاد میفته رو دستم حتما😂😹.
بعد کلی خندیدن به اتفاقات امروز شیرموزها رو برداشتم و به خوردنش ادامه دادم😋... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):با سرعت نور از اتاق کوک بیرون زدم قلبم جدی جدی داشت میومد تو حلقم نمیدونم کوک چش شده بود😶تازه بدبختی اونجا بود فهمید که چقدر ضربان قلبم داره میره بالا لعنت به این ساعت آبروم رفت🤦با سرعت ساعت رو در آوردم بدو بدو رفتم سمت اتاق استراحت 🏃و ساعت رو گذاشتم تو پاکت وگذاشتمش تو کیفم عمرا دیگه جلو جونگ کوک دستم کنم😑فکرای مختلفی تو مغزم چرخ چرخ میزد بدن جونگ کوک وقتی دستمو گرفت😶یه لحظه دوباره قلبم شروع کرد به جفتک انداختن ای خدا توبه🙈... جونگ کوک ببین چیکار میکنی بابا من باید تو رو فراموش کنم دیگه چرا اینکار ها رو میکنی😣نفس عمیقی کشیدم و قلبم رو چنگی زدم و گفتم:همه تمومش کن الانم برو به بیمارات برس😐... و از اتاق زدم بیرون یه نگاه به ساعت کاریم کردم کاری نداشتم😑بعله همین مونده بود بیکار بشم دوباره فکر و خیال کنم🤦
رفتم روی یکی از صندلی های توی بخش نشستم و با پوست دستم ور رفتم... همش فکر این بودم چند دقیقه دیگه بخوام برای کوک غذا ببرم چجوری ببرم آبروم که رفت🤦خودم اشتها برای غذا خوردن نداشتم پس نرفتم غذا بخورم ولی زمان خیلی زود میگذشت و زمان غذای بیمارا شد برای چندتا از بیمارا غذا بردم و حالا نوبت کوک بود😳...غذاشو برداشتم و رفتم دم اتاقش بخاطر اینکه دوباره هردومون غافلگیر نشیم اول در زدم کوک:بفرمایید. منم وارد اتاق شدم من:س... سلام. کوک:سلام وقت غذاعه؟😋. من:اوم عاره😅. و رفتم نزدیک و میز غذاش رو جلو کشیدم و غذا رو گذاشتم روش گفتم خ... خب من دیگه برم کوک:نه به دیروز که حاضر نبودی تا غذام تموم شه بری بیرون نه به الان😅 در ضمن فکر نکن نفهمیدم ساعتت رو درآوردی در هر صورت ضربان قلبت شنیده میشه وقتی خیلی بالا بره به اینجاش فکر نکرده بودی😂. من:آقای جئون میشه بس کنید اصلا قضیه اون نبود یه خبر بهم رسیده بود همین🙁. کوک:آقای جئون؟ عااااهاااا... باشه ببخشید🙂. ادامه داستان از زبان کوک:احساس کردم دیگه دارم زیاده روی میکنم و *ا/ت* داره عصبی میشه پس بیخیال شدم
سکوتی تو اتاق حکم فرما شد و بعد چند ثانیه *ا/ت* رفت چاپستیک ها رو محکم کوبیدم توی نودل جلوی دستم و با دستمال دور دهنم رو پاک کردم و گفتم:ایش خب چی میشد میموند تا غذا رو کوفت کنم(دور از جون😐)بعد بره😑اشتهام کلا کور شد🙁 و میز رو به عقب هول دادم و دراز کشیدم و رفتم تو گوشیم هندزفریم رو گوشم گذاشتم و یه آهنگ پلی کردم و چشمامو بستم... وسط آهنگ یه خستگی زیادی بهم منتقل شد و تو خواب عمیقی فرو رفتم😴... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):کوک واقعا نمیدونم چش شده بود اما باعث میشد هر دفعه تو قلبم یه زلزله بیاد که خیلی از خونه های قلبم رو ویروونه و ساکنای توش رو سرگردون کنه😶به هرحال سعی کردم کمتر بهش فکر کنم و رفتم سراغ بیمارهای دیگه م هرازگاهی هم با همکارام یا پرستار سه یون حرف میزدم و همینجوری خودم رو مشغول کردم... هی میخواستم برم به کوک سر بزنم ببینم حالش چطوره اما نمیتونستم...
مدتی بعد:خورشید کم کم غروب کرده بود و من باید شیفت رو تحویل میدادم پس راه افتادم سمت اتاق استراحت🚶 که وسایلم اونجا بود و وسایلم رو جمع و جور و لباسم رو عوض کردم(عکس لباسش هست🙃) میخواستم از بیمارستان بیرون بزنم که یاد حرفای دکتر چان افتادم که گفت باید بیشتر مراقب کوک باشم اگه بفهمه همینجوری گذاشتم رفتم پوستم کنده س🤦پس با وجود اینکه قلبم میدونست ممکنه دوباره ضربانش بره بالا اما مغزم هم میگفت اگه نَرَم دکتر چان پوستم رو میکنه پس رفتم پیش کوک🚶پشت در اتاق هرچی در زدم حتی جوابم نداد نگران شدم در رو باز کردم دیدم هندزفری توی گوششه و خوابش برده😴... ادامه داستان از زبان کوک:تو خواب عمیقی بود خیلی عمیقی😴 که انگار یکی هندزفری رو از گوشم در آوردم و صدام کرد چشمام رو باز کردم دیدم *ا/ت* اس تو بالشت فرو رفتم و آب دهنم بد جور پرید گلوم و شروع کردم سرفه زدن😲... تا حالا بدون روپوش و لباس پرستاری ندیده بودمش😶*ا/ت* هول شد و از توی یخچال یه بطری آب برام آوردم و بهم داد
سرفه هام کم شد و تونستم نفس راحتی بکشم😑... *ا/ت*:خوبی؟ چی شد؟🙁. من(کوکی):ع... عاره خوبم ببینم تو چرا لباس مرگ(مرگ منو پوشیدی*میخواست اینو بگه*)چ... چی دارم میگم😐منظورم اینه چرا لباس پرستاری تنت نیست؟😕. همین حین یه قلپ دیگه از آب بطری خوردم و منتظر جواب موندم *ا/ت*:چیزه راستش شیفتم داشت تموم میشد... . اینو که گفت آب دوباره پرید گلوم اما نه به اون شدت و گفتم:...چی یا خدا من دیگه نمیتونم تا صبح بیدار بمونم😖. *ا/ت*:نه نگران نباش😅 فقط آخر شب یه قرص و یه شربت داری دوز داروهات زیاد نیست دیروز هم اگه زیاد بود بخاطر اون قضیه شوک اینا بود که باید آنتی بیوتیک زیادی دریافت میکردی🙂. من(کوک):مطمئن ؟سُرُمی چیزی ندارم😕؟. *ا/ت*:نه نگران نباش خب من برم. من(کوک)؛ نگفتی چرا با لباس بیرون اومدی؟. *ا/ت*:عاها عاره داشتم میرفتم یهو یادم اومد قبل رفتن بهت سر نزدم مجبور شدم همینجوری بیام به دکتر چان چیزی نگو چون نپوشیدن روپوش یه جور بی قانونیه بهم گیر میده. .........
پایان پارت چهاررررررر💜❤💜❤💜❤💜❤💜 (عاقا هیچکی متوجه این قلبا نشد توی دو پارت قبل بنفش و زرد گذاشتم اشتباه گذاشته بودم😂😹) خب به هرحال این پارت سعی کردم جای حساس کات نکنم اما حرف کوک رو نا تموم گذاشتم😹دیگه به بزرگی خودتون ببخشید فعلا بای👋
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
155 لایک
عالی💜
عررررر بخدا اگ پارت بعدی رو نزاری با دمپاییم ت خونت ظهور میکنم🔪🔪😐💔
سو جدی ام😐💔
نزاری جر خردی😐🔪💔
حالا خد دانی🔪😐💔
با حرص از طرف ا/ت ب میتسوها😐💔🔪
چرا پارت بعد نمیاد افسردگی گرفتم
واقعا
عالی بود عزیزم😘 به نظرم هرکاری میکنی جای حساس کات نکنی نمیتونی چرا نزاشتی بچه حرفشو تموم کنه 😐😂
مثل همیشه عالیی بود🤓🍷💕
قوق العاده بود💜💜💜💜
هالیدی بود عاجی جونم🙂🖤
عاجی چرا نیستی من دلم میخواد اون فیک چتمون رو ادامه بدیم🙁🖤
عاجو من هر شب با فکرش میخوابم😫
مامانم نمیزارههههه😩😩😩😩😩😫😫😫😫🤧🤧🤧😭😭😭😭😭
رو،،،،،،،،،بی،،،،،،،،،کا بریزم دوباره🥴🥴🥴🥴😐😫😫😩😩😭😭😭😭😭
خیییلیی عالی بود لطفا لطفا پارت بعد رو بزار من الان ساعت۳:۲۰ نصفه شب دارم این داستانو میخونم ولی با اینکه خوابم میاد میخوام بدونم چی میشه بعدش چرا خودم نمیفهمم چی تایپ میکنم؟
مرسی عشقم از وقتی که میزاری😍💜
پارت بعد هم تو بررسیه🙂💜
مثل همیشه فوقالعاده واقعا میمونم از این همه قشنگی و باحالیه داستان🤩عاجی یه خواهشی دارم تروخدا جون من نزنه به سرت آخرشو غمگین کنی به خدا انقدر گریه میکنم که چشمام در بیاد بمیرم💔تروخدا غمگینش نکنی سکته میکنم عالی بود عاجی جونم مثل همیشه دلم میخواد جیغ بزنم بگم معرکس نمیدونم چطوری باید بگم امیدوارم بدونی چقدر داستان و دوس دارم که نمیتونم تو کامنتا بگم😁عالییییییییییییی بود بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم😍
💜💜💜💜💜💜🤍🤍🤍🤍🤍🤍
وای عاجی یه جوری بهم روحیه میدی دلم میخواد یه شبه برم کل پارت ها رو بنویسم😂خیلی دوسِت دارم عاجی🙂💜آخر داستانامو هیچوقت لو نمیدم ولی خودمم زیاد خوشم از داستان غمگین نمیاد خودت ببینش لذت دیگه داره😀😃
عالیییییی بود
مرسییییی😍