به خاطر من برگرد❤

_نادیا شاماک هستم . گیج نشید این فقط اخباره?همونطور که میبینیم رایج ترین شرور پاریس یعنی اقای کبوتر تصمیم دارن مقبره ی ناپلئون رو از جا بکنن(همیشه هم میتونن?). از زبان مرینت?ای بابا ارباب شرارت ادم متفاوت تر بلد نیست پیدا کنه خسته شدم از بس سوتشو شکوندم . ولی همینجوری خوبه معلومه مردم پلریس مقاوم شدن و ارباب شرارت در حال سقوطه. همین کافیه بابا?

خوب بریم مقبره ی ناپلئون رو نجات بدیم . از اونور اقای خیارشور هم اومد(گربه سیاه رو میگه?) بدون هیچ قدرتی شکستش دادیم. رفتم خونه هنوز ننشسته بودم که ساعتم صدا داد . ای خدااااا خواستیم بگیریم بخوابیما. رفتم لباسم رو پوشیدم در اتاق رو بازکردم به مامان بابام سلام کردم ?یه جوری بودن انگار منو دیدن دستپاچه شدن یادم نمیاد امروز تولدم باشه. خلاصه اهمیت ندادم و رفتم مدرسه که خانم روباه مکار اومده بودن.(لایلا) و الیا هم اومده بود با حرف های همیشگی .(خودتون میدونین دیگه)

یه جوری الیا رو دست به سر کردم و رفتم سر کلاسم از شانسمم اون زنگ خانم مندلیف معلمون بود. بالاخره لحظه ها طاقت فرسا تموم شد زنگ تفریح خورد(بچه ها مرینت درس رو دوست داره ولی چون خوابش میاد براش حوصله سربره) و با الیا رفتیم بیرون . دیدم لایلا میگه که کفشدوزک یه ادن از خود راضی و خشنه دستمو ببینین دورشو با پارچه بستم کفشدوزک دستمو برای اینکه به خرف هاش گوش کنم زخم کرده و تهدیدم کرده بگم که باهاش دوستم ‌. دیگه طاقتم طاق شده بود در مورد قهرمان پاریس دروغ میگفت برای اینکه ثابت کنم دروغ میگه دستمال مو برداشتم به سمتش پرت کردم دیدم با همون دست زخمی دستمال گرفت همه داشتن بهش نگاه می کردند اونم اوضاع را خیلی جدی دید دادزدم گفتم می‌بینید همش دروغه بعد لایلایه دروغ دیگه سرهم کرد...

(بچه ها نمیدونم تو پارت قبل دروغ لایلا رو گفتم یا نه اما دروغش این بود که یه نفر به خاطر دستمال چشمش اسیب دیده).از زبان مرینت?بعد از این دروغ لایلا بچه ها از لایلا تشکر کردن و گفتن که ممنون که به فکر ما بودی.(??????????) بعد از اون کیم گفت که ببین مرینت با این کارت باعث شدی دوست فداکارمون دستش بیشتر درد بگیره(دقیقا بر عکس فداکار??)من هم جوش اوردم و داد زدم و گفتم...

واقعا ببخشید باعث شدم دوست فداکارتون دستش درد بگیره . چون برای من هیچ فداکاری نکرده حتی برای شما هم نکرده ولی شما حرف هاشو با سادگیتون باور میکنین.من اینهمه کنارتون بودم باهاتون دوست بودم . حالا یه دروغگو شده فداکار.?(همراه با بغض).همین الان میتونین دستشو باز کنین و ببینین رو دستش هیچ اثری از زخم نیست.ولی دیگه دیر شده من تصمیم خودمو گرفتم . میخوام .....

میخوام با خانم بوژوا برم نیویورک . میرم اونجا حتما دوستایی پیدا میکنم که قدرمو بدونن و بعد از اومدن یه دختر دروغگو دوستشونو ول نکنن برن. نه شما نه پاریس لیاقت منو نداره . فقط اینو بدونین که بعد از رفتنم پاریس دیگه پاریس قبلی نمیشه . یادتون نره که شما ۲ظلم بزرگ به من کردین . اولیش دل مرینت یعنی منو شکوندین . دومیش هم صاید دیر تر بفهمین.(بازم میگم همراه با بغض گفت?)و...

سمت در سالن رفتم . اخرش هم گفتم :هیچ وقت فراموشتون نمیکنم شما هنوز دوستای من هستین حتی با بدی هایی که درحقم کردین . شما هم فراموشم نکنین . فکر نکنم حرفم یادتون بمونه چون با دروغ های لایلا زود هم من و هم امروز رو فراموش میکنین. خدانگهدار.??

ببخشید خیلی کم بود . بعد اینکه این اولین بارمه لطفا نظر بدین . بگین ادامه بدم یا نه . اگر ایرادی داشتم هم بگین. حتما با نظر هاتون بهتر میشم.

شاید اولش شبیه قسمت ۱ فصل ۳ باشه و لی در ادامه متفاوته. اگر بد بود باز هم ببخشید چون اولین بارمه و زیاد کار با تستچی رو حرفه ای نیستم . همچنین در داستان نویسی. لطفا از نویسنده های خبره و برجسته و از تمام کاربران میخوام که به تستم نظر بدن

ممنون خدانگهدار❤????