درود 🙋⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️ خوانندگان محترم از این پارت به بعد قراره داستان خشن تر و وارد فاز دارک بشه پس دوستانی که روحیه ی حساسی دارن و فکر میکنن اینجور داستان اذیتشون میکنه ، اکیدا از ادامه دادن داستان خودداری کنند . با تشکر از توجه شما 🌸 ( خیلی رسمی شد 🤦 )
که یه دفعه ، یه تیر به طرفم پرتاب شد ، منم که از قبل آماده بودم ، یه دفعه از جام بلند شدم و با شمشیرم تیر رو از وسط نصف کردم بعد با تعجب به جایی که تیر ازش فرستاده شده بود نگاه کردم . آرنولد لبخند به لب و در حالی که تو دستش یه تیرکمون بود بهم نگاه کرد . همون موقع توجه ام به متیو و اِرین جلب شد ، مثل اینکه اونا هم مثل من فقط خودشون رو به خواب زده بودن و به طرفشون تیر پرتاب شده اما تونستن دفاعش کنن . آرنولد یه دفعه تیرکمون رو انداخت زمین و گفت : چرا نخوابیدین پس ؟ با تعجب و عصبانیت نگاهش کردم و زودتر از بقیه گفتم : انتظار نداشتی که توی یه جای نامعلوم نزدیک یه یخ ، یه زغال و یه پیرمرد عصبانی غریبه راحت بخوابم که ؟ ( اینجا یخ به کنایه منظورش متیو به خاطر اخلاق و رفتار سردش ، زغال کنایه به اِرین که کلا سیاه پوشیده داره و پیرمرد عصبانی و غریبه هم که معلومه . ) همون موقع اِرین پوزخند زد و ادام رو در آورد و گفت : نه بابا بامزه ، تا الان چرا این گوله نمک بودنت رو ، رو نمیکردی ؟ آرنولد بلند زد زیر خنده و گفت : نه انگار میشه به شما ها امید داشت ، حداقل مثل پارسالیا تلفات ندادین . رو زمین نشستم و به آتیش خاکستر شده خیره شدم و گفتم : یعنی از این به بعد قراره در همه حال اینجوری تهدید بشیم ؟ آرنولد هم نشست و گفت : ببین الک ، زندگی خودش یه تهدید بزرگه که همیشه خدا سعی داره و میخواد نابودت کنه ، تنها کسایی میتونن از این تهدید جون سالم بدر ببرن که به اندازه ی کافی قوی باشن ، اگه ضعیف باشی حق نداری تو این دنیا زندگی کنی . بعد قوری فلزی رو از روی خاکستر ها برداشت و آب جوش رو توی چهار تا لیوان فلزی ریخت و به متیو و اِرین نگاه کرد و گفت : شما دو تا هم بشینین می خوام داستان به وجود اومدن رستگاران جهنمی رو براتون تعریف کنم . متیو و اِرین هم نشستن بعد آرنولد هر کدوم از لیوان ها رو به طرف یکی از ما گرفت ، در حالی که گرمای لیوان داشت به دستم منتقل میشد و بخار ازش بلند میشد ، آرنولد شروع به تعریف داستانی کرد که معلوم بود از اعماق وجودش دلش می خواد گذشته رو فراموش کنه .
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
یه دختر بچه رو کشتن؟؟
واقعا که
من یه دختر بچه میبینم دلم میخواد بغلش کنم):
دیگه دیگه 😂✌
عااالییی 👏👏👏👏
سپاس 🙏🙏🙏🙏🌸
طبق معمول خوشمان آمد 😁😆
مرسی 🙏🌸🌸
من یه طومار تایپیده بودم منتشر نشد😐
خلاصه ک خعلی خفن و عالی بووود😂✌🏻🌺
خیلی حس بدی داره ، درک میکنم 🤕🤕
مرسی 🙏🌸
درباره داستانات به نتیجه رسیدی ؟ 🧐
خیلی عالیییییییییییییییی بود
سپاس 🙏🌸
مثل همیشه عالی و فک میکنم اگر النا زنده باشه اینجا دقیقا همونجایی که میشه پیداش کرد به نظرم تو راه فرار زخمی و خیلی ضعیف پیداش میکنن
مرسی 🙏🌸
نه دیگه ، هر کسی که مرده باشه ، دیگه مرده ، زنده شدن در کار نداریم 😂🙃✌
وای عااااااااالی بودددددددد😁🌺🌺🌺🌺🌺
معرفیت یاد یه پارت داستان خودم انداخت😁🙂 بعدی رو زودتر بزار
مرسی 🙏🌸🙏🌸
آره ، یادمه
گفتم یه هشداری بدم ، بعد از اون طرف ناظرا هم گیر ندن 🙃✌
اره کار خوبی کردی🙂👌
مثل همیشه عالی پارت بعدی رو زودتر بزار
مرسی 🙏🌸
چشم حتما این پارت هم یسری مشکل با تستچی پیش اومده بود وگرنه قصد داشتم خیلی زودتر بزارمش 🙃
فک کنم این دختری که الان خونشو ریختن یکی از همون بیگناهای داستان بود نه؟😁😁
آره دیگه از این به بعد اینجوری میشه داستان 😂✌
من کلا تمام داستانو که میخونم مثه یه فیلم میبینمش الان حس میکنم دارم فیلم اکشن میبینم😁😂
اره منم اینجوریم داستان میخونم انگار دارم فیلم میبینم😂😂
خیلی باحاله😂
به قول خود داستان به جاهای باحالش رسیدههههههههههه
بله بله دقیقا ✌🙃
😁😁