
درود 🙋⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️ خوانندگان محترم از این پارت به بعد قراره داستان خشن تر و وارد فاز دارک بشه پس دوستانی که روحیه ی حساسی دارن و فکر میکنن اینجور داستان اذیتشون میکنه ، اکیدا از ادامه دادن داستان خودداری کنند . با تشکر از توجه شما 🌸 ( خیلی رسمی شد 🤦 )
که یه دفعه ، یه تیر به طرفم پرتاب شد ، منم که از قبل آماده بودم ، یه دفعه از جام بلند شدم و با شمشیرم تیر رو از وسط نصف کردم بعد با تعجب به جایی که تیر ازش فرستاده شده بود نگاه کردم . آرنولد لبخند به لب و در حالی که تو دستش یه تیرکمون بود بهم نگاه کرد . همون موقع توجه ام به متیو و اِرین جلب شد ، مثل اینکه اونا هم مثل من فقط خودشون رو به خواب زده بودن و به طرفشون تیر پرتاب شده اما تونستن دفاعش کنن . آرنولد یه دفعه تیرکمون رو انداخت زمین و گفت : چرا نخوابیدین پس ؟ با تعجب و عصبانیت نگاهش کردم و زودتر از بقیه گفتم : انتظار نداشتی که توی یه جای نامعلوم نزدیک یه یخ ، یه زغال و یه پیرمرد عصبانی غریبه راحت بخوابم که ؟ ( اینجا یخ به کنایه منظورش متیو به خاطر اخلاق و رفتار سردش ، زغال کنایه به اِرین که کلا سیاه پوشیده داره و پیرمرد عصبانی و غریبه هم که معلومه . ) همون موقع اِرین پوزخند زد و ادام رو در آورد و گفت : نه بابا بامزه ، تا الان چرا این گوله نمک بودنت رو ، رو نمیکردی ؟ آرنولد بلند زد زیر خنده و گفت : نه انگار میشه به شما ها امید داشت ، حداقل مثل پارسالیا تلفات ندادین . رو زمین نشستم و به آتیش خاکستر شده خیره شدم و گفتم : یعنی از این به بعد قراره در همه حال اینجوری تهدید بشیم ؟ آرنولد هم نشست و گفت : ببین الک ، زندگی خودش یه تهدید بزرگه که همیشه خدا سعی داره و میخواد نابودت کنه ، تنها کسایی میتونن از این تهدید جون سالم بدر ببرن که به اندازه ی کافی قوی باشن ، اگه ضعیف باشی حق نداری تو این دنیا زندگی کنی . بعد قوری فلزی رو از روی خاکستر ها برداشت و آب جوش رو توی چهار تا لیوان فلزی ریخت و به متیو و اِرین نگاه کرد و گفت : شما دو تا هم بشینین می خوام داستان به وجود اومدن رستگاران جهنمی رو براتون تعریف کنم . متیو و اِرین هم نشستن بعد آرنولد هر کدوم از لیوان ها رو به طرف یکی از ما گرفت ، در حالی که گرمای لیوان داشت به دستم منتقل میشد و بخار ازش بلند میشد ، آرنولد شروع به تعریف داستانی کرد که معلوم بود از اعماق وجودش دلش می خواد گذشته رو فراموش کنه .
اون موقع ها من یه محافظ ساده بودم و به برادر کوچیکتر اربابم خدمت میکردم . چهل سال پیش توی یکی از روز های زمستون که سرما تا پوست و استخونت نفوذ میکرد ، امپراطوری آوریب با کمک حامیانش به سه کشور آماندرییا ، کارتیا و آندرومرا سه کشوری که در راس قدرت بودن ، حمله کرد ، خواستش هم یه چیز بود ، گرفتن کل یا قسمتی از این سه کشور در کمترین زمان ممکن و با کمترین تلفات . امپراطریس اون موقع آندرومرا که به الهه ی جنگ معروف بود بعدِ از دست دادن همسرش ، به قدری نا امید شد که با توافق نامه ی از دست دادن بخشی از آندرومرا موافقت کرد ، از اون طرف اربابم یعنی فرزند ارشد و ولیعد اون موقع کارتیا شاهزاده وینستون ( Winston ) در موج اول حملات امپراطوری آوریب کشته شد و سرش رو برای پدرش یعنی پادشاه ریچارد سوم فرستادن ، ملکه ی اون زمان ، بانو ویکتوریا با دیدن سر بریده ی پسرشون در اثر شک وارد شده بهشون همون لحظه فوت کردن پادشاه هم بعد از این اتفاقات و از دست دادن دو نفر اعضای خانواده اش نا امیدانه راضی به تسلیم کردن بخشی از کارتیا شد اما برادر کوچکتر اربابم یعنی شاهزاده جارون که از مرگ شاهزاده وینستون و مادرش خیلی عصبانی بود و دنبال انتقام گرفتن از امپراطوری آگریب بود ، به پدرش التماس میکنه که اجازه بده به خط مقدم جنگ بره و انتقام مرگ برادرش رو بگیره اما ........ .
اما پادشاه که دیگه توان از دست دادن تنها عضو باقی مونده از اعضای خانواده اش رو نداره به هر طریقی مانع شاهزاده جارون میشه ، اما شاهزاده که مسمم تر از این حرفا بود به کمک دو تا از بهترین دوستاش که پسرای ارشد دو تا از دوک های کارتیا بودن ، رستگاران جهنمی رو گروهی که برای آزادی ، دفاع و انتقام شکل گرفته رو پایه گذاری کردن اونا در خفا به مبارزه با امپراطوری آوریب پرداختن . آرنولد حرف هاش رو در این موقع تموم کرد و گفت : بقیه ی اطلاعات رو با جزئیات بیشتر میتونین توی کتاب های کتابخونه ریفیا ( Rifia ) بخونین . با تموم شدن حرفای آرنولد انگار که یه سطل آب یخ ریخته باشن روم از تعجب حتی نمیتونستم واکنش نشون بدم . چه برسه بخوام چیزی بگم ، حتی نمیتونستم بیهنایت سوالی که تو ذهنم شکل گرفتن رو سازماندهی کنم . اگه پدرم یکی از پایه گذاران رستگاران جهنمیه پس چرا الان دشمنن ؟ حقیقت پشت رستگاران جهنمی که فعلا دست کسی به اسم رئیس افتاده چیه ؟ جاناتان از این اتفاقا خبر داره ؟ اگه از اول همه چی رو میدونسته از کی فهمیده ؟ نکنه پدر جاناتان یکی از اون دو پسر ارشد باشه؟ نقش حقیقی این فردی که اسمش رئیسِ چیه ؟ اصلا چرا ؟ چرا هنوز وجود دارن ؟ سوال های تو ذهنم همینجوری پشت سر هم رژه میرفتن که یه دفعه متیو پرسید : اگه رستگاران جهنمی دنبال انتقام و بقیه چیزایی که گفتی هستن حالا که جنگ تموم شده دیگه برا چی وجود دارن ؟ یا نه بهتره بپرسم چرا تبدیل به گروهی قاتل شدن ؟ آرنولد که انگار منتظر همچین سوالی بود ، گفت : این سوال دیگه چیزی نیست که من بتونم جواب بدم ، خودتون باید به مرور زمان به جوابش برسین . هوا کم کم داشت روشن میشد ، لیوان سرد شده رو روی زمین گذاشتم و از جام پاشدم ، داشتم به طرف جنگل میرفتم که آرنولد از پشت دستش رو گذاشت روی شونه چپم و گفت : هی کجا داری میری ؟ بدون اینکه برگردم گفتم : میرم یکم حال و هوام عوض بشه ، یکم دیگه برمیگردم . آرنولد همون موقع پوزخند زد و گفت : یه وقت فکر جیم شدن ...... . نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم : اگه میخواستم فرار کنم از همون اول نمیومدم . همینطوری بی هدف داشتم بین درخت ها پرسه میزدم ، هر چقدر بیشتر راه میرفتم ذهنم بیشتر مشغول میشد ، با عصبانیت دست راستم رو مشت کردم و به تنه ی یه درخت کوبوندم در اثر ضربه ام کلاغ هایی که روی شاخه های درخت بودن ، قار قار کنان فرار کردن . هوای تازه رو وارد ریه هام کردم و بعد از چند ثانیه از درخت بالا رفتم و روی یکی از شاخه هاش نشستم و به تنه اش تکیه دادم . خورشید هر لحظه بالا تر میومد و خبر از اینکه باید هر چه زودتر برگردم میداد . بعد از چند دقیقه با ذهنی آشفته تر از دو برابر حد معمول از درخت اومدم پایین و به طرف جایی که گاری بود راهی شدم . وقتی رسیدم ، وسایلا رو جمع کرده بودن و داشتن آماده ی سوار شدن میشدن که یه دفعه آرنولد از پشت سرم گفت : گردش خوش گذشت ؟ بدون اینکه برگردم گفتم : جاتون خیلی خالی بود . بعد هم بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای بشم به طرف گاری رفتم و سوارش شدم . ته گاری نشستم و به دیواره تکیه دادم و چشم هام رو بستم . به طرز عجیبی اصلا متوجه نشدم کی خوابم برد .
چندین ساعت بعد 🕛🕧🕐🕜🕜🕑🕝🕒🕞 :

بعد از حدودا چند ساعت از خواب پاشدم همون موقع ها به مقصد نهایی مون رسیدیم ، آرنولد از گاری پیاده شد و به طرفمون که ما هم پیاده شده بودیم ، اومد و گفت : همین جاده رو دنبال کنین میرسین به یه دروازه فلزی ، اون رو باز کنین و برین داخل توی محوطه ، مطمئنا یه نفر منتظرتون خواهد بود ، راستی من از اینجا به بعد نمیتونم بیام وگرنه خودم همراهیتون میکردم . با سر تایید کردیم و جاده رو دنبال کردیم تا بعد از حدودا یه ساعت به یه دروازه فلزی که بالاش اسم ریفیا حک شده بود ، رسیدیم و در پس اون دروازه میتونستی یه ساختمون خیلی خیلی بزرگ و مجلل رو ببینی با آجرنما های کرم و سقفی به رنگ بنفش اشرافی که پنجره هاش در پس زمینه ی کرم رنگ خود نمایی میکردن . تقریبا هوا ابری شده بود . رفتیم جلوتر که دیدیم یه دختر با موهای قهوی ای روشن بلند و چشم های کهربایی و لباس های مبارزه رسمی قهوه ای _ قرمز داره با انتظار نگاهمون میکنه . دختره سر تا پامون رو برانداز کرد اما اصلا به اِرین نگاه هم نکرد و بعد از چند ثانیه گفت : میگم اِرین کدومشون قوی تره ؟ اِرین کنار دختره ایستاد و گفت : ببین لین ( Lynn ) بستگی داره از چه نظر قوی بودن منظورت باشه اگه به من باشه میگم متیو قوی تره . دختری که رو به رومون ایستاده بود و مثل اینکه اسمش لینه گفت : حالا متیو کدومشونه ؟ از تعجب که لال شده بودم ، با لکنت گفتم : شما همدیگه رو میشناسین ؟ اِرین به طرفم برگشت و گفت : اوه واقعا ببخشید خودم رو کامل معرفی نکردم یعنی حقش رو نداشتم ، من ارِین از وارثان جهنم و این هم لین یکی دیگه از اعضای وارثان جهنم هستیم . در حالی که یکم تعجب هنوز تو صورتم باقی مونده بود ، گفتم : یعنی کل این مدت که ادای تازه وارد بودن رو در میاوردی ، الکی بود ؟

اِرین با صدایی که شادی توش بود گفت : آره دقیقا داشتم واستون نقش بازی میکردم . ( اسکار شایسته اشه 😂🤕 ) یه نگاه به متیو که خیلی بیخیال داشت از فضا لذت میبرد کردم و گفتم : واست عجیب و جدید نیست که کسی که این همه مدت باهامون بوده ، یه جاسوسه . با همون لحن سرد همیشگیش بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه گفت : خب حالا که جاسوسه ، چیکار کنم ؟ شاید من یا تو هم جاسوس باشیم ، نه ؟ کسی چه میدونه . همون موقع یه دفعه یه نفر از پشت سرم گفت : پس شما دوتا جدیدا هستین ؟ برگشتم و با یه پسر خیلی خیلی متشخص با لباس های رسمی آبی پر رنگ و یه شمشیر تو دستش که ایستاده بود ، مواجه شدم ، چشم ها و مو های تقریبا مشکی که یکم به سرمه ای میزدن داشت . به طرف اِرین چرخیدم و گفتم : این دیگه کیه ؟ لین زودتر گفت : بزارین معرفی کنم ، این شاخه شمشادی که اینجا ایستاده ، مارتین ، سرجوخه بی اعصاب و خیلی دقیق و منظم ماست ، در کل یعنی فرماندهی و رهبری وارثان جهنم بر عهده اینه . مارتین به اِرین و لین چشم غره رفت و خواست خودش رو معرفی کنه که دو تا راهبه زن نسبتا پیر اومدن به طرفمون و به من و متیو نگاه کردن و گفتن : رئیس احضارتون کردن ، لطفا هر چی سلاح دارین رو به ما بدین و دنبالمون بیایین . شمشیرم رو به طرف اِرین پرتاب کردم و گفتم : حداقل انسان وار میتونی مواظبش باشی یا نه این کار هم از دستت ساخته نیست ؟ شمشیر رو تو هوا با دست چپش گرفت و سرش رو به طرفم چرخوند و گفت : نه بابا ، جدی نشو اصلا که خیلی لوس میشی . متیو هم شمشیرش رو داد به راهبه ای که سمت راست ایستاده بود . پوزخند زدم و دنبال راهبه ها وارد ساختمون اصلی شدیم . یه سالن گردهمایی بزرگ که از دو طرف کناره ها راه پله داشت اما یکی به بالا و اون یکی به پایین احتمال دادم که پایین شاید زیرزمینی ، سیاه چالی ، انباری یا یه چیزی تو این مایه ها باشه و قراره ما رو ببرن طبقه بالا اما خلاف تصورم ، یکی از راهبه ها به طرف سالن رفت و اون یکی بدون اینکه برگرده گفت : دنبالم بیایین . از پله ها رفتیم پایین و هر چی بیشتر به عمق میرفتیم فضا تاریک تر و ساکت تر میشد .
یه دفعه یه نفر توی تاریکی از جلو یقه ام رو گرفت و تا اونجا که میخوردم زدم ، رو زمین افتادم و در حالی که داشتم با هر سرفه خون بیشتری رو بالا میآوردم و به سختی میتونستم نفس بکشم کسی که بالا سرم بود گفت : از آدمای ضعیف و بیچاره حالم بهم میخوره . صداش میخورد تقریبا یه مرد چهل ، پنجاه ساله باشه ، درحالی که داشتم سرفه میکردم یه نگاه به متیو که چند سانت باهام فاصله نداشت انداختم که اون هم انگار دسته کمی از من نداشت ، پوزخند زدم و گفتم : اینجوری از تازه واردا پذیرایی میکنین ؟ مرده دوباره به جونم افتادم و یقه ام رو گرفت و کشید بالا و چندین بار دوباره بهم مشت زد و گفت : نه میبینم بلبل زبون هم هستی ، ببندینشون . دو نفر داشتن تو تاریکی بلندم میکردن که یه دفعه با پام یه لگد به رو به روم زدم و صدای آخ مرده بلند شد ، خندیدم و اداش رو در آوردم و گفتم : از آدمای ضعیف و بیچاره حالم بهم میخوره . همون لحظه از عصبانیت دوباره تا جایی که بیهوش بشم زدتم . از درد ، به زور چشمام رو باز کردم اما هنوز هم دور و اطرافم تاریک تر از حدی بود که بشه چیزی رو دید ، یکم دقت کردم که فهمیدم مثل اینکه با زنجیر های آهنی دستام رو بستن و پشتم یه دیواره ، از خستگی نای ایستادن نداشتم و خواستم بشینم اما زنجیر ها جوری طراحی شدن که اصلا نمیشه نشست به دیوار تکیه دادم . چند بار سرفه کردم و گفتم : متیو ، زنده ای هنوز ؟ متیو پوزخند زد و با لحن سرد همیشگیش گفت : به دوری چشم بعضیا آره هنوز نفس میکشم .
خندیدم اما خندیدن همانا و تیر کشیدن پهلوم همانا از درد به خودم پیچیدم و گفتم : اصلا برات فرقی نمیکنه تو چه وضعیتی باشیم همیشه خدا باید این سرد بودن همراه با جوک های بی مزه ات رو حفظ کنی ، نه ؟ برای اولین بار متیو با عصبانیت گفت : ساکت شو ، خودم دارم به روز خودم میمیرم ، اینا هم که تعادل روحی ندارن معلوم نیست از ما میخوان جنگجو بسازن ، شکنجمون کنن ، بکشنمون ، حداقل تکلیف خودشون با خودشون رو مشخص کنن بعد بیان گروه زیرزمینی آدم کشی راه بندازن . ( اینجا منظور از زیرزمینی ، غیر قانونی بودن هست . ) حداقل یه بار حرف درست و حسابی اگه این متیو زده باشه همین دفعه است . دوباره چند بار سرفه کردم که یه دفعه صدای قدم های یه نفر اومد ، یه دختر بچه با لباس های راهبه ها فقط بدون مقنعه با موهای بور از پشت بافته شده و چشم های قهوه ای در حالی که یه جا شمعی با یه شمع روشن تو دستش بود ، به آرومی از پله ها اومد پایین . در حالی که یکم ترسیده به نظر میرسید در سکوت به متیو نزدیک شد ، همون موقع با نور کم سوی شمع تازه تونستم صورت کبود و زخم و زیلی متیو رو ببینم ، وقتی که متوجه شد دارم بهش نگاه میکنم سرش رو چرخوند و زیر لب یه چیزی گفت که نتونستم بشنوم . دختره در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود به طرف من اومد و وقتی یه نگاه بهم کرد ، از تعجب دستش رو روی دهنش گذاشت و با بغض گفت : این .... این دیگه زیاده رویه . با تعجب نگاهش کردم و گفتم : تو دیگه کی .... نه ، اصلا اینکه چیکار میکنی ؟ سریع بی توجه به حرفم جا شمعی رو گذاشت زمین منم با پام یکم شمع رو جا به جا کردم و دختره از تو آستین راستش یه دسته کلید در آورد و گفت : شما باید فرار کنین هر چه زودتر باید از اینجا دور بشین .
کلیدا رو یکی یکی داشت امتحان میکرد و پژواک صدای برخورد کلیدا به همدیگه تنها صدایی بود که توی سیاه چال تاریک میشد شنید ، بعد از چند ثانیه قفل ها باز شدن و بی اختیار روی زمین افتادم در حالی که داشتم دور مچ دستم رو میمیمالیدم گفتم : تو .... تو چرا داری کمکمون میکنی ؟ دختره که داشت تلاش میکرد متیو رو از شر زنجیر ها خلاص کنه لبخند غمگینی زد و گفت : نمی خوام دیگه اتفاقی که برای برادرم افتاد ، برای کسِ دیگه ای بیفته ، بعد از اینکه یکم حالتون جا اومد از پله ها برین بالا اما مواظب باشین اعضا جوخه ها یا سرپرستا و مراقبا نبیننتون ، بعد از اونجا به طرف در برین و از اونجا خارج بشین و تا اونجایی که میتونیین بدویین و فرار کنین ، دیگه هیچوقت .... . بغضش ترکید و در حالی که اشکاش به آرومی بر روی گونه هاش جاری میشدن ، گفت : و هیچوقتِ هیچوقت هم دیگه به این جهنم برنگردین ، خواهش میکنم . دستای متیو هم باز شدن ، همون موقع به طرف دختره حمله کرد و به دیوار چسبوندش ، منم از جام پاشدم و پوزخند زدم و گفتم : دیگه اونقدرا هم احمق نیستیم که گولِ یه جغله مثل تو رو بخوریم . اصلا معلوم بود داره این دختره فیلم بازی میکنه . به چند نکته ۱ اینجور مواقع بچه های همسن این دختر بچه انقدر میترسن که هیچوقت دست به چنین کارایی نمیزنن ۲ این دختره یه لحظه هم به این که شاید ما واقعا آدمای بدی باشیم و بخوایم بکشیمش شک نکرد که یعنی از قبل درباره ما میدونسته و دونستن این اطلاعات هم چیزی نیست که بیان در اختیار یه بچه قرارش بدن . ۳ یه نفر کل این مدت بالا سرمونه و داره نگاهمون میکنه وقتی که شمع رو با پام جا به جا کردم برا یه ثانیه سایه اش رو دیدم . و ۴ معمولا اینجور خونه ها یسری راه مخفیداره که کسایی که تو اون خونه زندگی میکنن ازش خبر دارن اما این دختره خیلی طبیعی مسیری که ازش وارد شدیم و ازش خبر داشتیم رو بهمون گفت که یعنی نمی خواست اطلاعت دیگه ای از مکان های دیگه خونه بهمون بده . همون موقع ........ .
همون موقع دختره پوزخند زد و با صدای نسبتا بلندی گفت : سباستین خیلی افتضاح نقش بازی کردم ، نه ؟ بعد از چند ثانیه از توی تاریکی یه نفر گفت : خب راستش خیلی خوب بود ، جوری که خودم هم راست راسکی داشت حرفات باورم میشد اما مثل این که این دو تا ، جونورای عادی نیستن . پوزخند زدم و خنجر دختره رو روی نوک انگشتام چرخوندم و گفتم : افتخار حرف زدن با کدوم بدبختی رو داریم ؟ خب وقتی داشت قفل های زنجیر های دستام رو باز میکرد از تو جیبش ، قاپیدمش . به سلامتی دزدی هم به مهارت هام اضافه شده ، چشم مادرم و اما روشن . یه دفعه یه نفر که با شنلی سیاه صورتش رو پوشونده بود ، پرید پایین و گفت : خب ، افتخار صحبت کردن با من رو داری آقای بامزه در ضمن بهتره اون خنجر رو پس بدی چون با این ضعفت فکر نمیکنم حتی یه ثانیه دیگه بتونی رو پاهات وایسی . بعد به طرف متیو چرخید و گفت : تو هم اون رو ولش کن . خب متاسفانه حق باهاش بود ، خنجر رو به طرفش پرتاب کردم و پسره تو هوا گرفتش ، در کل از اول هم با یه خنجر هیچ کاری نمیشد کرد . متیو هم دستای دختره رو ول کرد و روی زمین در حالی که نفس نفس میزد ، نشست ، دختره هم یکم از متیو دور شد همون موقع خنجری که دست اون پسر شنل پوشه بود ، قلب دختره رو نشونه گرفت و بعد از چند ثانیه به وحشیانه ترین صورت ممکن قلب دخترک دریده شد و از شدت ضربه خون به همه جا پاشید و یه بخشی از خون اون دختره بر روی صورت متیو به جا موند . دیگه حتی نفس کشیدن هم فراموش کردم و فقط به صورت بی جونِ جنازه ای که رو به روم افتاده بود خیره شدم و با لکنت گفتم : تو .... تو چجوری ..... . حرفم نصفه نیمه باقی مونده چون متیو با صورتی به سرخی خون به طرف پسره حمله کرد و یقه اش رو گرفت و سرش فریاد زد : اون ، اون فقط یه دختر بچه بود ، توی عوضی چطوری تونستی ..... . بغضی که تمام این مدت گلوی متیو رو چنگ میزد ، شکست و متیو هق هق کنان گفت : اون ... . پسره حرفش رو قطع کرد و لبخند زد و گفت : خب کارش رو درست انجام نداد ، باید هم میمرد ، موافق نیستی ؟ در ضمن ممنون میشم دستت رو از رو یقه ام برداری چون داری کثیفش میکنی .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یه دختر بچه رو کشتن؟؟
واقعا که
من یه دختر بچه میبینم دلم میخواد بغلش کنم):
دیگه دیگه 😂✌
عااالییی 👏👏👏👏
سپاس 🙏🙏🙏🙏🌸
طبق معمول خوشمان آمد 😁😆
مرسی 🙏🌸🌸
من یه طومار تایپیده بودم منتشر نشد😐
خلاصه ک خعلی خفن و عالی بووود😂✌🏻🌺
خیلی حس بدی داره ، درک میکنم 🤕🤕
مرسی 🙏🌸
درباره داستانات به نتیجه رسیدی ؟ 🧐
خیلی عالیییییییییییییییی بود
سپاس 🙏🌸
مثل همیشه عالی و فک میکنم اگر النا زنده باشه اینجا دقیقا همونجایی که میشه پیداش کرد به نظرم تو راه فرار زخمی و خیلی ضعیف پیداش میکنن
مرسی 🙏🌸
نه دیگه ، هر کسی که مرده باشه ، دیگه مرده ، زنده شدن در کار نداریم 😂🙃✌
وای عااااااااالی بودددددددد😁🌺🌺🌺🌺🌺
معرفیت یاد یه پارت داستان خودم انداخت😁🙂 بعدی رو زودتر بزار
مرسی 🙏🌸🙏🌸
آره ، یادمه
گفتم یه هشداری بدم ، بعد از اون طرف ناظرا هم گیر ندن 🙃✌
اره کار خوبی کردی🙂👌
مثل همیشه عالی پارت بعدی رو زودتر بزار
مرسی 🙏🌸
چشم حتما این پارت هم یسری مشکل با تستچی پیش اومده بود وگرنه قصد داشتم خیلی زودتر بزارمش 🙃
فک کنم این دختری که الان خونشو ریختن یکی از همون بیگناهای داستان بود نه؟😁😁
آره دیگه از این به بعد اینجوری میشه داستان 😂✌
من کلا تمام داستانو که میخونم مثه یه فیلم میبینمش الان حس میکنم دارم فیلم اکشن میبینم😁😂
اره منم اینجوریم داستان میخونم انگار دارم فیلم میبینم😂😂
خیلی باحاله😂
به قول خود داستان به جاهای باحالش رسیدههههههههههه
بله بله دقیقا ✌🙃
😁😁