
سلام دوستان حالتون چطوره خوبید ؟؟؟؟ اوه راستی یه تست خیلی باحال تازگی یا دیدم که خیلی خوبه واسه اونا که طرفتار هری پاتر هستند و اسمش هست هری پاتر و زندانی آزکابان خیلی خوبه با خوندش می تونید داستان رو از یه دید دیگه ببینید و کاملا با حال حتما بخونیدش که خیلی خوبه ?? خوب بریم سراغ داستان ?
از ترس نمی دونستم چی کار کنم خیلی ترسیده بودم و به الفه نگاه کردم همون جوری که به پهلو افتاده بود از یکی از چشم هاش خ*و*ن میومد و اون یکی هم باز بود اما کاملا بدون هیچ احساسی داشت به من نگاه می کرد درسته که مرده بود اما احساس می کردم که صداش رو می شنوم که می گه مدام می گه ق*ا*ت*ل تو منو ک*ش*ت*ی تو هم نوع خودتو ک*ش*ت*ی با همون حالت ترس و وحشت چشمام بسته شد و بیهوش شدم ........... ((بچه ها از این به بعد همه ی اینا رو داره توی خواب می بینه )) آروم چشم هامو باز کردم و یهو یه نوزاد رو جلوی پاهام دیدم خیلی تعجب کردم اما بعد یهو دیدم همون نوزادهفقط انگار الان 5 سالش باشه داره توی حیات خونشون بازی می کنه که وقتی دقت کردم دیدم یه الفه دوباره تصویر سفید شد و دوباره یه تصویر ظاهر شد حالا اون دختر 10 سالش بود و داشت وارد یه جایی می شد که انگار مدرسه بود اما مدرسه الفی ((داشت برای پدر و مادرش دست تکون می داد )) حالا تصویر بعدی اون دختر داشت یه تیر رو به طرف هدف پرتاب می کرد و درست خورد به هدف بعد یه تصویر دیگه که اون دختر انگار 15 سالش بود ((در صورتی که 150 سالش بود ?)) خیلی خوب شمشیری که دستش بود رو حرکت می داد و حالا یه تصویر دیگه که اون دختر حالا 20 سالش بود (( در اصل 200 سالش بود )) و جلوی جنگل مخصوص ایستاده
یکی درو براش باز کرد و وارد جنگل شد و این دفعه مدت سفید بودن صفحه بیشتر شد وقتی تصویر دوباره ظاهر شد اون دختر در حالی که تیر و کمونش زوب شده بود و شمشیرش شکسته بود با ترس به درخت تکیه داده بود و داشت به یه موجودی که مثل اسلایم بود نگاه می کرد فقط با این تفاوت که حرکت میکرد و یه صدای ترسناکی هم ازش خارج می شد و رنگش هم رنگ همون آکوما بود یهو دیدم دختره به من نگاه کرد و گفت از آینده امدی نه ؟؟ لبخنده ملیحی به لبش بود همون لحظه متوجه شدم همون الفه است که من کشتمش من من کنان گفتم با...... با منی ...؟؟؟؟؟؟ گفت پس تویی که منو آزاد می کنی گفتم نه من تورو ......... من تورو .......?? آروم قطره های اشک از گوشه های چشمم رون شد چشمام داق شد و آروم آروم گریه کردم دختره گفت خیلی خوشحالم که بالاخره دیدمت بهد دستش رو به سمتم دراز کرد توی دستش یه گردنبند خیلی زیبا بود ((عکس همین پارت ))بهم گفت میدونم که نجات پیدا کردنم زیاد زیبا تیست اما بهتر از اینه که توست سیاهی اسیر شده باشم اما یادت باشه بعد گردنبند رو هل داد توی دستم و گفت همیشه پیشت هستم خواهر و بعد یهو گردنبند نورانی شد درست در لحظه آخر دیدم که اون موجود عجیب پرید روی دختره یهو احساس کردم یه قسمتی از وجودم نابود شده اما چرا ؟؟؟؟ چرا اون دختر بهم گفت خواهر ؟؟؟ چرا دارم گریه می کنم ؟؟؟؟؟؟؟ ...........
همون لحظه به هوش امدم شب شده بود یعنی من نصف روز بی هوش بودم ؟؟؟ یهو یاد اون الف افتادم با ترس به جایی که اون الف افتاده بود نگاه کردم اما با صحنه ای عجیب رو به رو شدم اون الف دیگه اون جا نبود اما تیرم به صورت عمودی توی زمین فرو رفته بود و گردنبندی که اون الفه بهم داده بود بالای تیرم فقط چند سانتی متر بالا تر شناور بود چند ثانیه نمی دونستم چی کار کنم اما بعد به خودم امدم و به سمت تیر و گردنبند حرکت کردم آروم گردنبند رو برداشتم و یه لحظه به گردنبند نگاه کردم آروم از گوشه چشمم یه قطره اشک روان شد با پشت دستم اشکم رو پاک کردم و همون لحظه گردنبند رو به سینم فشار دادم و گفتم معزرت می خوام واقعا معزرت می خوام و بعد گردنبند رو به گردنم بستم و تیرم رو از زمین جدا کردم و کنار بقییه تیر هام گذاشتم و گفتم باید حتما اون سیاهی رو نابود کنم اون باعث شد من یه الف رو بکشم پس باید نابود بشه چشم هامو باز کردم و فورا به قطب نما نگاه کردم ، جهت غرب رو نشون می داد سریع حرکت کردم هزاران سوال ذهنم رو مشغول کرده بودن خیلی دوست داشتم بدونم اون الف طراحی الینا بوده یا یه الف واقعی وقتی معموریتم رو تموم کردم الینا باید جواب پس بده .
خیلی عصبانی بودم خیلی خیلی زیاد به هر کجا که نگاه می کردم یاد اون الف می افتادم خیلی دوست داشتم زود اون درخت رو پیدا کنم تا بتونم از الینا سوال هامو بپرسم و البته دوست داشتم که جواب درست و دقیق بده و دلیل های قانع کننده ای داشته باشه و از ملکه هم ناراحت بودم که چرا گذاشته الینا اون چیز رو طرحی کنه ((همهی طراحی ها در چنگل مخصوص زیر نظر ملکه انجام می شه )) همون طور با عصبانیت داشتم پیش می رفتم که یهو سرم گیج رفت و پاهام سست شد و از روی درخت ها افتادم آروم بلند شدم و دستم رو گرفتم به یه درخت و بهش تکیه دادم سرم خیلی درد می کرد و پلک هامم خیلی سنگین شده بود با خودم گفتم بیدار بمون بیدار بمون باید زود تر اون جواهر رو پیدا کنی سعی کردم بپرم اما پاهام لرزید و دوباره افتادم زمین چند بار تلاش کردم که بپرم اما هر دفعه می افتادم کل بدنم درد می کرد همون طوری روی چمن ها دراز کشیدم و به آسمون نگاه کردم ستاره های زیادی توی آسمون چشمک می زدن چند دقیقه همه چی رو فراموش کردم جواهر ، معمریت ، اون الف ، فقط آسمون بود ، چمن های نرم و درخت های سر به فلک کشیده
فقط برای چند دقیقه هیچ چیز برام مهم نبود بجز اون احساس خوب بعد از اون به خودم امدم فهمیدم کلی آروم شدم و البته کلی هم خسته ام رفتم و از توی کوله پشتیم یه پتو و بالشت جادویی برداشتم ((منظور از جادویی یعنی خیلی ، خیلی ، خیلی انعطاف پذیرن و زارینا اونارو توی یه قوطی جا داده بود 😂😂)) همین که خواستم بخوابم یادم افتاد که خیلی گشنمه رفتم سراق غذا و حسابی غذا خوردم با این که چیز ساده ای بود اما چون خیلی گشنم بود چسبید خلاصه غذارو با لذت خوردم و رفتم که بخوابم ،................یهو از خواب پریدم یه صدای وحشتناکی می امد صدا رو دنبال کردم و دیدم که صدا از توی کیفم می آد خیلی ترسیدم سریع شمشیرم رو از غلاف کشیدم و به طرف کیفم رفتم با سرعت درش رو باز کردم و رفتم عقب که اگه جانوری توشه بیرون بیاد اما هیچی بیرون نیومد آروم آروم رفتم نزدیک یهو یه سوسک از توش پرید بیرون از ترس پریدم بالا در حدی که سرم خورد به شاخه بالا سرم و افتادم پایین ، (( وقتی پریدم بالا بیچاره سوسکه چنان ترسیده بود که در کسری از ثانیه همچین فرار کرد که نگو و نپرس )) از زمین بلند شدم یهو دوباره اون صدای وحشتناک از توی کیفم رو دوباره شنیدم گفتم خوب مثل اینکه هنوز خطر باقیست و باید برای هر موجودی آماده باشم خیلی آهسته رفتم نزدیک کیف و یهو همه چی توی کیف رو خالی کردم و دنبال اون موجود گشتم و وقتی پیداش کردم از خنده روده بر شدم می دونید صاحب صدا چی بود ؟؟؟؟؟ اون ..........................
قطب نما بود ظاهرا قبل از این که درخت جای خودشو عوض کنه این واکنش قطب نما بود وقتی خندیدنم تموم شد صدای قطب نما هم قعط شده بود بهش نگاه کردم داشت شمال شرقی رو نشون می داد گفتم اشکال نداره به دانایی ام افزوده شد ((فهمیدم که واکنش قطب نما به تغییر جای درخت چیه 😂😂😂😂)) خلاصه دوباره رفتم و خوابیدم وقتی بیدار شدم چند دقیقه داشتم هاج و واج به اطرافم نگاه می کردم ، وقتی یادم افتاد سریع یه صبهونه خوردم و حرکت کردم ، توی راه دوباره یاد اون خوابه که وقتی بیهوش بودم افتادم با خودم گفتم چرا بهم گفت خواهر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ توی همین فکرا بودم که یهو یه چیزی از لای درخت ها پرید بیرون و پام رو گاز گرفت از درد از بالای درخت ها پرت شدم روی زمین پام زخم عمیقی داشت و خون زیادی داشت ازش خارج می شد سریع از توی کیفم یه تیکه پارچه بیرون اوردم و محکم بستم دور پام که بیشتر خون ریزی نکنه و به اون چیزی که منو گاز گرفته بود نگاه کردم ..............
لا به لای درخت ها بود و داشت با دوتا چشم روشنش منو نگاه می کردم وقتی فهمید منم دارم بهش نگاه می کنم امد پایین درخت یه پلنگ بود گفتم همینو کم داشتیم حالا با این پای زخمی هم که نمی تونم فرار کنم 😭😭😭😭 پلنگه داشت هر لحظه نزدیک تر می امد رو بهش گفتم راتو بکش برو قبل از این که تیرم رو به سمتت پرتاب کنم پلنگه یه غرشی کرد و به سمتم دوید گفتم خودت خواستی و یه جا خالی سریع دادم و تیرم رو به سمتش نشونه رفتم و پرتاب کردم تیر درست با گردن پلنگه بر خورد کرد پلنگه افتاد گفتم معزرت می خوام همین که خواستم رومو برگردونم و برم دیدم ببره تکون خورد بهش نگاه کردم اما حرکت نمی کرد دوباره که رومو برگردوندم یهو احساس کردم یه چیزی حرکت کرد به پشت سرم نگاه کردم پلنگه اون جا نبود گفتم چی کجا رفت همون طور با ترس به جای خالیه پلنگه نگاه کردم یهو .......
خب این قسمت هم تموم شد امید وارم لذت برده باشین
تستچی خواهش می کنم زود تر این تست رو تایید کن که همه می خوان منو بکشن که دیر گذاشتم خواهش می کنم منو نجات بده لطفا
بچه ها اگه داستان خوب سراغ دارید بهم پیشنهاد بدید تا بخونم ممنون .....................
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کی بعدی رو میزاری
عالی بود زودتر بزار
عالی 😄😄
لطفا بعدی رو بذار
وای عالی بود 😁
اشکالی نداره دیرشد😄
داستان زندگی عجیب من و fragrant flowers هم خوبن😊داستان تو از اونا هم بهتره بعدی رو سریعتر بزار😡😊😊
خیلی عالی فقط یکم رودتر بزار میفهمم کار داری ...مدرسه داری ...واقعا درکت میکنم به خصوص که امتحانا مهم هستن...
بی نظیر بود مثل هميشه و باید بگم مرسی که از رمان من تعریف میکنی شاید تا چهار شنبه برسم این قسمتش رو تموم کنم 😘😘
وقتی یه داستانی به این خوبی باشه واقعا آدم حیفش میاد تعریف نکنه😊
واقعا عالی بود خیلی خوبی 😘😘😘💖💖💖 داستان خوب فرمانروایان طبیعت رو بخون من نویسنده شم.
واقعا عالی بود خیلی خوبی 😘😘😘💖💖💖 داستان خوب فرمانروایان طبیعت رو بخون من نویسنده شم.
عالی بود و این داستان ها هم خوب هستن
Miraculous Lady bug
Dick&Marta
قسمت بعدی رو زود تر بزار لطفا