
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
هوسوک بعد از بسته شدن در به دیوار تکیه داد و اروم نشست. زانو هاشو جمع کرد تکیه دستشو به پاهاش داد و با دستاش سرشو گرفت. × من خیلی احمقم. خیلی..." سونگ هیوک سمتش رفت و کنارش نشست. * انقدر خودتو اذیت نکن. بلاخره که باید میگفتی. × امروز نه. امروز اولین روز کارش بود. کار مورد علاقش که با کلی زحمت بهش رسیده بود. دیشب کلی استرس داشت. کلی هم ذوق کرده بود. میترسید خراب کنه یا بقیه ازش خوششون نیاد. سعی کردم بهش اعتماد بنفس بدم. میگفت وقتی برگرده میخواد ثانیه به ثانیهشو برام تعریف کنه. انقدر ذوق و استرس داشت که تا ساعت سه نصف شب بیدار بود. نمیزاشت منم بخوابم. تا میرفتم رو تختم که بخوابم در اتاقو باز میکرد و میومد بالا سرم و میگفت : اوپا نکنه خراب کنم. اوپا نکنه اونا ازم خوششون نیاد. اوپا نکنه چون سابقه نداشتم یکی دیگه رو جام بزارن . هی میرفت بیرون پنج دقیقه بعدش میومد تو. بعد من چیکار کردم ؟؟ حتی ازش نپرسیدم کارش خوب بوده یا نه . روزشو خراب کردم. " همونطور که حرف میزد اشک هاش پایین میریختند. * میفهمم چی میگی. اما باور کن . اگه تو نمیگفتی تا گوشیشو باز میکرد یا تلویزیون رو روشن میکرد میفهمید. خبرش تو همه جا پخش شده... حالش با گذر زمان بهتر میشه. و میتونی کارای خیلی بیشتری بکنی تا خوشحالش بکنی و کاری کنی این وقایعو فراموش کنه . هوم ؟ × مثلا چی ؟ * این چند روز اول باید کمکش کنی خودشو خالی کنه. اول باید دلداریش بدی. همش کنارش باشی و بغلش کنی. و اسرار نکنی که گریه نکنه. بعد چند روز باید کاری کنی زیاد بهش فکر نکنه. مثلا باهاش بازی کنی. تا حالا شهربازی بردیش ؟؟ دخترا خیلی دوست دارن. همچنین خیلی هم شکمو هستن. مثلا میتونی ببریش توی یه فست فود و ده تا غذا براش سفارش بدی. عاشق خریدن هستن. باید ببریش خرید و بزاری هرچی دلش میخواد بخره. یا چیزای خوشگل براش بخری.
هوسوک سرشو بالا اورد. مثل بچه کوچولو ها شده بود. × این همه اطلاعات از کجا داری. " سونگ هیوک خندید و گفت : بهت گفته بودم یه خواهر بزرگتر دارم. اما خب اون بیشتر شبیه خواهر کوچولوهاست. " هوسوک دماغشو بالا کشید و گفت : هیونا مثل بقیه دخترا دوست نداره براش چیز میز بخرم. نمیدونم چرا. خجالت میکشه و روش نمیشه . یا میخواد رو پای خودش باشه و من زیاد براش خرج نکنم. اما من دوست دارم کلی براش خرج کنم. کم کم رفتارشو عوض میکنم . به زور راضیش کردم براش ماشین خریدم. حس میکنم با من رو در وایسی داره. * قدم اصلیو برداشتی دیگه. یه ماشین براش خریدی. بازم میتونی چیزاش خوشگل براش بخری. الانم زود برمیگرده. ناراحت نباش خیلی خب ؟ × بهتر نیست برم دنبالش ؟؟ اگه بلایی سرش بیاد چی. اوه . خدای من اون ماسکم نداشت. دیگه واجبه برم دنبالش. * مگه بادیگارد نداره ؟؟ یه نیم ساعت صبر کن بعد برو دنبالش . × نه بادیگاردشو بعد از ظهر مرخص کردم. اما باشه. " گوشی سونگ هیوک زنگ خورد. * بله ؟ باشه. الان خودمو میرسونم. " قطع کرد. * باید برم. چیزی شد بهم زنگ بزن." هردو بلند شدند. هوسوک ، سونگ هیوک رو بغل کرد و گفت : مرسی بابت کمکت. * کاری نکردم. " سونگ هیوک لبخندی زد. در خونه رو باز کرد و خارج شد. هوسوک اهی کشید . گوشیشو برداشت و به هیونا زنگ زد . ولی گوشی هیونا توی خونه بود. از بیرون صدای بلند رعد و برق اومد. هوسوک با تعجب سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد. × داره بارون میاد. هیونا نه چتر داره نه ماشین. " سمت اتاق رفت و لباساشو عوض کرد و از خانه خارج شد و سوار ماشینش شد ...
هیونا توی پارک هانگانگ بود و داشت قدم میزد. پالتوی هوسوک بزرگ و بلند بود و تا پایین زانو هاش میومد ، و اشک هایی که بدون صبر از چشماش پایین میریختند ، باعث شده بود مردم عجیب و غریب بهش نگاه کنند. اما این برای هیونا مهم نبود. مهم قلبی بود که توی سینش در حال سوختن بود و اشک هایی که امونشو بریده بودند. فریاد هایی که در طول راه کشیده بود باعث شده بود صدای بگیره. کنار درختی روی زمین نشست. بهش تکیه داد و پاهاشو جمع کرد. بلند بلند گریه کرد. قلبش درد میکرد. دلگیر بود از زندگیش. چرا همه ی عذابایی که توی زندگی کشیده باید کار یه نفر باشه . یه نفر که توی یه سال اول زندگیش با اون بهش اعتماد کرده بود و دوستش داشت. فردی که چند بار ازش خواهش کرد دوستش داشته باشه. ذهن و قلبش پر شده بود از نفرت. تا حالا انقدر تنفر رو توی وجودش حس نکرده بود. باورش نمیشد که در گذشته انقدر احمق بود . که سعی میکرد نفرتی که چوی یون هو ازش داره رو درک کنه. سعی میکرد ببخشتش. اما دیگه نمیتونست این کارو بکنه. پدر و مادرش بیگناه بودن. هوسوک بیگناه بود. هیونا هم یه دختر بچه ی بیگناه بود. به خودش که اومد دید بارون گرفته. و کل تنش خیس شده. اسمون هم با هیونا همراه شده بود. یعنی ابر ها با دیدن حال عاجز اون غمگین شده و اشک میریختند ؟ کل لباس هاش خیس شده بود. سردش شده بود. اما نمیتونست بلند شه. نمیتونست اشک نریزه و نمیتونست بلند بلند گریه کنه. چون دیگه نا برای اینکار نداشت. بیحال شده بود. نفس کشیدن براش سخت بود. قلبش تیر میکشید. کم کم از حال رفت و بیهوش شد.
هوسوک در حالی که تمام خیابون های اطراف خونه رو گشته بود عاجزانه و بدون هدف میروند. فکری به سرش زد. گوشیشو برداشت و به سویونگ زنگ زد. کمی بعد سویونگ جواب داد. _ سلام جی هوپ شی. چیزی شده ؟ × سلام سویونگ. ببخشید مزاحمت شدم. بخاطر هیونا زنگ زدم هیونا. _ هیونا چی شده ؟ براش اتفاقی افتاده ؟ × نه. فقط... هیونا هروقت حالش از نظر روحی خوب نباشه جای خاصی هستش که بره ؟ _ چ..چرا حالش خوب نیست. × بعدا بهت میگم. لطفا الان زود جواب بده. _ امم.. اها. پارک بچگیتون. اون همیشه چه حالش خوب باشه چه بد میره پارک هانگانگ. × ممنون. " قطع کرد. × پسر احمق. از وقتی پیداش کردم نبردمش پارک هانگانگ. باید با هم میرفتیم. قدم میزدیمرو بازی میکردیم. الان که وضعیت اینطوریه باید با هم اونجا باشیم ؟ " دور زد و پاشو روی پدال گاز فشار داد. کمی بعد به پارک هانگانگ رسید. ماشین و پارک کرد و پیاده شد. تمام اطراف پارک رو دوید و دنبال هیونا گشت. خیس خیس شده بود. از موهاش اب میچکید. ناامیدانه ایستاد و فریاد زد : هیوناا. " اشکاش پایین ریختند و پاهاش سست شد. روی زانو هاش افتاد . سرشو چرخوند و به دور ور نگاه کرد. سرش روی یه درخت ایستاد. زیرش یه دختر بی حال روی زمین افتاده بود. موهاش روی صورتش بود و معلوم نبود کیه. هوسوک به سختی بلند شد و سمتش رفت. کنارش زانو زد. دستشو زیر گردنش گزاشت و سرشو بالا اورد. به لباسای خیسش نگاه کرد و موهاشو کنار زد. × هی..هیونا. باز..باز که بیهوش شدی. مگه.. مگه قرار نشد مواظب خودت باشی. مگه قرار نشد بیهوش نشی. چرا همش زیر قولت میزنی. چرا منو اذیت میکنی. " هیونا که فقط قطره های سرد بارون روی صورتش میخورد. با خوردن اشک های گرم هوسوک روی صورتش کمی هوشیار شد. حس کرد که تو بغل هوسوکه. اروم زمزمه کرد : اوپا. × هیونا. یکم دووم بیار باشه. الان... الان میریم بیمارستان. "
هوسوک هیونا رو بلند کرد و اروم سمت ماشینش رفت. هیونا چشماشو بهم فشار داد و لباس هوسوک رو چنگ زد. + اوپا... حالم.. بده. × داریم... داریم میریم بیمارستان. + نه... منو.. منو ببر پیش...ما..مامان و بابا. اونا.. اونا ازم ... مواظبت میکنن. × اونا نیستن. مگه قرار نشد.. من ازت مواظبت کنم. + بیا..بیا باهم بریم. پیش ... پیش مامان و بابا. × این چه حرف احمقانه ایه. میخوای بمیری ؟ + میخوام.. برم پیششون. × دیگه رسیدیم به ماشین. " هوسوک در ماشین و باز کرد و هیونا رو روی صندلی عقب خوابوند . خودش هم نشست و ماشین رو روشن کرد و با سرعت راه افتاد. × زود میرسیم باشه ؟ تا اون موقع هوشیار باش. لطفا . + من...من ه..همیشه همه رو نا..ناراحت میکنم .من...خیلی . خ..خودخوام. م..معذرت میخوام..." هیونا بیشهوش شد. × هیوناا ؟؟؟ هیونا... لعنتی. " مشتشو به فرمون ماشین کوبید و سرعتشو بیشتر کرد. *** هیونا چشماشو باز کرد و به دور ور نگاه کرد. هوسوک رو کنارش دید که دستشو گرفته. هوسوک با لبخند بهش نگاه کرد. خیلی گرمش بود. پتویی که روش بود رو کنار زد. سعی کرد بلند شه و بنشینه. پارچه خیسی که روی پیشونیش بود پایین افتاد. هوسوک بهش کمک کرد. پارچه رو برداشت و دوباره به پیشونیش کشید و توی ظرف پر ابی که کنار تخت بود گزاشت. هوسوک دستشو روی پیشونی هیونا گذاشت. × دیگه تب نداری. + مگه.. مگه نگفتی میریم بیمارستان. اینجا که اتاق خودمه. " هوسوک خندید و گفت : ما رفتیم بیمارستان و برگشتیم. تو حتی اونجا بهوش اومدی . یادت نمیاد ؟ + نه اصلا. × اونا یکم حالتو بهتر کردن. اما بخاطر یه سرما خوردگی نمیتونستن بستریت کنن. همون موقع که بهوش اومدی مرخص شدی. اما تو خیلی سریع دوباره بیهوش شدی یا شایدم خوابت برد. و اومدیم خونه. + مگه چند وقت بیهوش بودم.
در باز شد و جین با یه سینی اومد تو. ^ الان فردا ظهر دیروزه. ببین کار بی تی اس به کجاها کشیده که باید بشینه از این دختر بچه کوچولو مراقبت کنه. + یااا. ( یه عطسه کرد ) من کجام بچه اس. " جین نگاهی به سر تا پای هیونا انداخت و گفت : همه جات. روی میزتو نگاه کن . کدوم ادم بزرگی خرس اسباب بازی میزاره روی میزش. ؟؟ + یاا. اونو داداش تو برام خریده. × اونم مثل تو بچس . منه بدبخت با دل و جون این بچه ها رو بزرگ کردم. تحویل تو ندادم که همش اذیتش کنی و نگرانش کنی. " هیونا لباشو غنچه کرد. اخمی کردو گفت : ببخشید. ^ دیدی گفتم بچه ای. خودتو لوس میکنی. + یاا.." چند تا سرفه کرد. هوسوک بلند شد و سینی رو از جین گرفت : ولش کن هیونگ. مرسی اینو درست کردی. ^ خودت به بچه ی لوست غذا بده. " جین رفت بیرون. هوسوک با دیدن قیافه عصبانی هیونا خندید. نشست و گفت : فقط میخواد اذیتت کنه. " بشقاب سوپ رو دستش گرفت و سینی رو کنار گذاشت. یه قاشق از سوپ رو نزدیک دهن هیونا کرد و گفت : هواپیما داره میاد. بگو اااا. " هیونا خندید و دهنشو باز کرد : اااا. " هوسوک قاشقو توی دهنش گزاشت. هیونا سوپ رو خورد و گفت : مریض شدن رو دوست دارم. وقتی تو ازم مواظبت میکنی. " هوسوک خندیدو گفت : ولی باید به من قول بدی دیگه مریض نشی. + اما این امکان .. " هوسوک اخم کرد و گفت : زود باش قول بده. " هیونا لبخند زد و گفت : باشه . باشه. قول میدم. " انگشتاشونو بهم گره زدن. × خوشحالم که حالت بهتره. " هیونا لبخندی زد. کمی بعد لبخندش محو شد. + اوپا. یه خواهشی ازت دارم. × بگو. + میخوام ببینمش. × چی ؟ + میخوام چوی یون هو رو ببینم. × هیونا هرچیزی بود قبول میکردم اما این... + اوپا. میخوام ببینمش. × هیونا اون منتظر حکم اعدامه . اجازه ملاقات نداره. حتی پسرش هم روز اخر زندگیش میتونه ببینه. + اما سونگ هیوک میتونه کاری کنه ببینمش. خواهش میکنم..." هوسوک به چشم های مصمم هیونا نگاه کرد و گفت : باشه ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
یا خیلی حرصم در اومد دختر
درسته نمیشناسمت اما داستانت بی نضیره 😍
آبجی داداشای من تا میام بخونم میگرن خودشون میخونن😧
اما بگذریم کسی کپی کنه کلش کنده شده 😒
تو داری زحمت این داستانو میکشی 😘
ولی اونا دارن نوشته های تو رو به نام خودشون ثبت میکنن😒
این اصلا انصاف نیست 😳
ناراحت نباشو با امید ادامه
مرسی اجی جون از نظرت خیلی برام با ارزشه🤩🤩❤❤💜💜🫂🫂
پارت بعد چرا نمیاااااد🥴😫
اجی جانم. دیگه برو به ناظرا غر بزن. 👏🏻🍜
خدایی خیلی زیاد بود😐🌵
خیلیییییییی زیاد بود😐
ولی تونستم از دیرو تا الان بخونمش 😐🌵
رکورد شکستم اصا😐🌵
۲۱ پارتو خوندم😐✌🏻
مدال من کو؟😐🐌
ماشاالله اجییی جوووون 😂💜
باریکلاا واقعا افرین. 👏🏻💜👏🏻💜
🥇🥇🥇 بفرمایین😂💜
مرسی خوندی 🥺💜
داستانت عالیه فقط پارت بعدی کی میاد 😔 منتظرم 💓
مرسی اجی. پارت بعد تو بررسیه💜💜
عالیییییییییییبی
تا پارت بعد نگیری اروم نمیگیریم 😐😂😂
مرسییی💜💜
به زودی😂💜
عالی بود لطفا پارت بعدو زود تر بذار
مرسی. حتما🤗💜
عالی بود عاجی جون 🤗💜✨
مرسی اجی💜💜
عاجو جونممممم
ناراحت نباش دیگه🥺
تا من هستم غمت نباشه🙂💜
با شمشیر جومونگ غمو تیکه تیکه کن و بندازش دور😇😇
مرسی اجی باعث شدی بخندم😂💙💜
چشم اجی . تا تورو دارم غم ندارم.💜💜
هروقت شمشیر جومونگ رو پیدا کردم اینکارو میکنم 😂💜💜
عررررررر عاجی تا منو نکشی ولم نمیکنی خیلی عالی بود خیلیییییییییی خودت بگو چطوری دوست داری بهت بگم عالیه هرطوری بگی دوست داری میگم آخه این داستان بیشتر از یه قشنگه و یه عالی و اینا کلا همه چی که براش بگی کمه به جون خودم😍عاجی جون خودتو ناراحت نکن اصلا داستانت یه طوری محشره که هر چند بار که بخونمش کمه🤩عاجی ببخشید دیر کامنت گذاشتم خیلی حالم خوب نیست کم میام ببشید💔ولی بگذریم از این عاجیییییی بی نظیره دیگه میدونی که دیوونه وار منتظر پارت بعدی هستم عاجی جونمممممم😍
💜💜💜💜💜💜🤍🤍🤍🤍🤍🤍
اجی جونم چرا حالت خوب نیست 🥺🥺💔💔
مرسی اجی. همیشه با بهترین کلمات این داستانو توصیف میکنی و بهم امید میدی در حالی که حتی اونقدرا هم خوب نیست🥺🥺💜💜
خیلی دوست دارم اجی جون🥺🤗💙❤