
به نام خدا.😃 پیش به سوی داستان 🙂
× باید راجب موضوع مهمی باهات حرف بزنم...+ چی..چی شده اوپا. × اروم باش . لطفا. اول برو لباساتو عوض کن. + این طوری که تو حرف میزنی چجور میتونم صبر کنم. داری میترسونیم. " هوسوک رفت جلو. با دو دستش بازو های هیونا رو گرفت ، لبخند زورکی زد و گفت : نترس باشه ؟ لطفا حرفمو گوش کن. " هیونا با چشم هایی نگران به چشمای غمزده هوسوک نگاه کرد و سعی کرد بفهمه توی ذهنش چی میگذره. اما هیچ چیز جز غم نمیدید. با نا امیدی سرشو انداخت پایین و گفت : باشه. " سمت اتاقش دوید. هوسوک دوباره رفت و کنار سونگ هیوک روی مبل نشست و سرشو با دستاش گرفت : × اشتباه کردم. نباید امروز بهش میگفتم. امروز روز مهمی بود. من خیلی احمقم. " سونگ هیوک دستشو روی شونه ی هوسوک گزاشت و گفت : چطوری میخواستی دووم بیاری تا فردا ؟ تازه همین که تا الان نفهمیده خیلیه. خبراش همه جا پخش شده. خود منم یه روز دیر بهت گفتم. " هیونا وارد اتاقش شد و سریع لباساشو عوض کرد . سمت دستشویی رفت و ابی به صورتش زد . توی اینه به خودش که رنگ پریده بود نگاه کرد. چند نفس عمیق کشید. دستشو روی قلب تیر کشیده اش گزاشت و چشماشو به هم فشار داد. + چرا ؟ چرا اینطوری شدم ؟ هیچ وقت تا حالا... همچین نگاهی رو تو چشمای هوسوک ندیده بودم. فقط غم نبود. نمیتونم بفهمم توش چیه. از شنیدن حرفاشون میترسم. " دستشو توی موهاش فرو کرد . نفس عمیقی کشید و دستشو روی صورتش کشید. + هیچی نیست. هیچی نیست. فقط باید برم پایین ببینم چی میگن ." سمت در رفت. از اتاق خارج شد. سمت هوسوک و سونگ هیوک رفت. روی مبل نشست و گفت : خب. لطفا بگین چی شده. هوسوک دست هیونا رو گرفت و گفت : خب... میدونی . + اوپا خواهش میکنم. " هوسوک به چشم های هیونا نگاه کرد . دست هیونا رو محکم تر فشرد . دست دیگشو بالا اورد و موهاشو نوازش کرد. × قبل از اینکه منو پیدا کنی ... دنبال کس دیگه ای نگشتی.
+ کس دیگه ؟ کی مثلا. دنبال کی باید جز تو میگشتم ؟ * قاتل. " هیونا با تعجب به سونگ هیوک نگاه کرد : قاتل ؟؟ * قاتل پدر و مادرتون . ما پیداش کردیم+ اوه. من.. من تمام تمرکزم روی تو بود. فقط میخواستم تورو پیدا کنم. هیچ وقت فکر نکردم برم دنبال قاتل پدر... × اشکال نداره هیونا . * حالا پیدا شده. + اون...اون کیه ؟ × هیونا ازت میخوام به یاد بیاری. + چی رو. × یادته ، زمانی که تازه اومده بودیم سئول. مامان و بابا هرشب میومدن پیشمون ولی اون شب نیومدن. برای همین با هم رفتیم که بهشون بگیم بیان. ولی بخاطر حرفاشون کنجکاو شدیم پشت در موندیم و به حرفاشون گوش دادیم. + یه..چیزایی یادمه. × یادته چی میگفتن ؟ + د..دقیق نه . هوسوک گفت :......( فلش بک . نوزده سال قبل : ) هیونا و هوسوک پشت در اتاق پدر مادرشون نشسته بودند و داشتند به حرفاشون گوش میدادند. هیونا اروم گفت : هوسوک نظرت چیه بریم تو. چراغا خاموشه من میترسم. × هیسسس. فقط یه لحظه صبر کن ببینم چی میگن " داخل اتاق پدر و مادر کنار هم نشسته بودند و با نگرانی گفت و گو میکردند . مامان : • میخوایم چیکار کنیم ؟ تا چند وقت دیگه جامون لو میره. ما اومدیم در گوشش. بابا:▪︎دقیقا این بهترین فرصت برای پیدا کردن مدرک راجب چیزیه که میدونیم. • ما با بچه ها اینجاییم. حس میکنم نمیفهمی چقدر این وضعیت میتونه خطرناک باشه. ▪︎ما اونقدر ها هم ضعیف نیستیم. • ما با بچه ها ضعیفیم. اون رحم حالیش نیست . بخاطر پسرش هرکاری میکنه. ▪︎فقط چند ماه صبر کن باشه ؟ قول میدم همه چی رو درست میکنیمو برمیگردیم گوانگجو. به همون زندگی پرارامش قبلی. • راستش . فکر میکنم ما هیچ وقت زندگی پر ارامش نداشتیم. ▪︎خواهش میکنم اون سو. ما کنار هم خوشبختیم. انقدر نترس باشه. " اون سو رو بغل کرد و پیشونیشو بوسید. ▪︎بچه ها منتظرن. • بیا بریم پیششون." هیونا و هوسوک از پشت در بلند شدند و سریع سمت اتاقشون دویدند.
× خب . حالا یادت اومد. + ا..اره. چرا اینو میگی. × خب الان فهمیدیم که زن قاتل یه پسر داره که براش هرکاری میکرده. + اره.. بگو اون کیه. لطفا زودتر بگو. من میشناسمش ؟؟ × صبر کن هیونا. باید به یاد بیاری. اون زمانی که تو گوانگجو یه مهمون مخصوص برامون اومد. یادت هست ؟ اون یه زن غریبه بود. ما نمیشناختیم. همون موقع که اون اومد مامان مارو برد توی اتاق و گفت تا وقتی نگفته نباید بیایم بیرون. قیافه اون زنو یادته. " هیونا اخم کوچیکی کرد. خیلی گیج شده بود. قیافه اون زنو یادش بود ؟ نه اون خیلی مبهم بود. اما از خیلی لحاظ اشنا بود . کی بود ؟ قاتل اون بود ؟ اما پوزخند مضحکی که وقتی هیونا و هوسوک رو دید روی لب هاش بود. زیاد دیده بود. نمیتونست تشخیص بده. سرش درد گرفته بود. + اخ . سرممم " دستشو به سرش کشید. سمت هوسوک برگشت و با دو دستش محکم مچ دستشو گرفت و کمی بالا اورد. + چرا انقدر اشناست هوسوک. بگو کیه. بگو اون زن.. اون قاتل کیه. التماس میکنم... بگوو " هوسوک سرشو پایین انداخت و بعد مصمم سرشو بالا اورد . اروم و محکم کلمات رو بیان کرد. × چوی ... یون ... هو " هیونا مچ دست هوسوک رو رها کرد و دستش توی همون حالت موند. چند بار پلک زد و گفت : چی...چی گفتی ؟؟ م..من اشتباه ش..شنیدم مگه نه ؟ × نه... متاسفانه نه. " هیونا عاجزانه به هوسوک نگاه کرد + اخه چطوری ؟؟ ا..امکان نداره. دروغ نگو هوسوک خواهش میکنم " رو به سونگ هیوک کرد و گفت : این فقط یه شوخیه مگه نه. * من برای همین اینجام. + ب..برای چی ؟ * هوسوک از من خواهش کرد بیام اینجا تا ثابت کنم. برای اینکه شما باور نمیکردید که مادرخونده ی خودتون قاتل پدر و مادرتونه " + اخه. چطوری. چطور ممکنه. بهم بگین. بگین چرا. بخاطر چی.
× تو یادته شغل مامان و بابا چی بود ؟ + ما..مان توی یه رستوران کار میکرد و بابا هم... کارمند بود فکر میکنم. × این چیزیه که به ما گفتن. هم بابا هم مامان. قبل از اینکه این شغل ها رو داشته باشن پلیس بودن. بابا پلیس بزرگی هم بود. اونا همکار هم بودند. + چیی ؟ چطور ممکنه ؟؟ * سوابقشون اینجا هست. " سونگ هیوک یه برگه به هیونا داد و هیونا شروع به خوندن اون کرد. + یعنی اوناهردو پلیس بودن ؟ چرا این همه چیزو از ما مخفی کردن. × نمیدونم. + خب ؟؟ * سی و یک سال قبل. تمام اطلاعات پیشرفت ما در صنعت دارو سازی به نحو عجیبی برای کشور های همسایه اشکار شد. کشور های همسایه رقیب ما بودند و ما روابط خوبی نداشتیم. این ضرر بزرگی برای ما و سود بزرگی برای اون ها بود. اگر نمیدونید در اون زمان هم شرکت اقای چوی بزرگترین شرکت دارو سازی کره بود. این پرونده هیچ وقت درست حل نشد. اما یه نفر مقصر رو پیدا کرد. + ک..کی ؟ * افسر پلیس جوان و بیست و یک ساله. کیم اون سو. + مامان... بعدش چی شد ؟ * اون مدرکی پیدا کرد که به اسم چوی یون هو اشاره میکرد. مدرکو به رئیسش تحویل داد. چند روز گذشت اما خبری از دستگیری چوی یون هو نشد. افسر کیم دوباره پیش رئیسش رفت و راجب دستگیری ازش سوال کرد. اون گفت که چوی یون هو مقصر نیست و اینکه مدرک پیشش هست رو هم انکار کرد. + رشوه ؟؟ * درسته. رشوه گرفته بود. فردی از طرف خانم چوی به دیدن افسر کیم هم اومد و بهش پیشنهاد رشوه داد. ولی کیم اون سو رد کرد. برای پیدا کردن یه مدرک که گناه کاری خانم چوی رو ثابت کنه تمام تلاشش رو کرد. خانم چوی ، افسر کیم رو زیر نظر گرفت و تلاش کیم اون سو باعث شد چوی یون هو برای اینکه اون دست برداره تهدیدش کرد. ولی اون سو دست بردار نبود. در همون زمان بود که همکار و دوست افسر کیم ، جانگ سوک هیون . بهش پیشنهاد ازدواج داد. ولی کیم اون سو که نمیخواست جون همکارش به خطر بیفته. همه چیز رو براش تعریف کرد و پیشنهادش رو رد کرد. ولی جانگ سوک هیون با شنیدن این چیزها مشتاق تر برای کمک که دوستش شد.
اونها استفاء دادند و ناپدید شدند. به زادگاهشون یعنی گوانگجو برگشتند. مخفیانه مشغول کار های جدیدی شدند . ولی در خفا به کارشون ادامه دادند. اما بعد از بدنیا اومدن اولین فرزندشون ... تصمیم گرفتند این کار خطرناکو کنار بزارن و در ارامش زندگی کنند. اما چوی یون هو. اون دو رو ادمای خطرناکی میدونست. و کینه به دل گرفته بود. تصمیم گرفته بود هرطور شده پیدا و نابودشون کنه. تا هشت سال همه چی به خوبی پیش رفت . اما چوی یون هو بلاخره پیداشون کرد. به سئول نقل مکان کردند. تنها راه برای زنده موندن . نابود کردن یون هو بود. پس دوباره دست بکار شدند تا بتونن مدرکی پیدا کنن... و بعدش دیگه.. خودتون میدونید. فقط این نیست. جرم های زیاد دیگه ای برای بدست اوردن پول مرتکب شده. اما اقای چوی از هیچ کدومشون خبر نداشته " هیونا دستاش شروع به لرزیدن کرده بود. حتی نفس هاشم میلرزید. هوسوک محکم بغلش کرد بود و دستشو گرفته بود. هیونا دست دیگش رو روی پیشونیش کشید و گفت : از کجا اینارو فهمیدین. * خود چوی یون هو اعتراف کرد. + خو..خودش ؟ مگه..مگه دستگیر شده. * خوشبختانه بله. ما مدارکی مبنی بر روابط مخفیانه خانم چوی و وزیر مجرم ژاپنی که به تازگی اعدام شده پیدا کردیم. در بعضی جرم ها همکاری داشتند. اما بینشون اختلاف پیش اومده بخاطر طمع زیاد خانم چوی. برای همین وزیر ژاپن افرادشو به خونه ی چوی یون هو فرستاده بود. ما اونو دستگیر کردیم و کم کم به همه جرم هاش پی بردیم. شرکتش بسته شد. اما تمام فرمول ها و دارو های مورد نیاز کشور به شرکت داروسازی بزرگ دیگه ای تحویل داده شد. البته اونا همشو بررسی میکنن که چیز خطرناکی درشون وجود نداشته باشه. و راجب اموالش هم... ما میخواستیم همه اموالشو مصادره کنیم ولی متاسفانه هیچ مالی نداشت. همه ش به نام پسرش شده بود. طبق تحقیقات پسرش همکاری نداشته از چیزی هم خبر نداشته. برای همین نمیتونیم اموال اونو مصادره کنیم. چوی یون هو الان منتظر اجرای حکم اعدامشه. + ا..ا..ع..اعد...اعدام ؟؟
قطره اشکی از چشمش چکید. + منو باش... انقدر احمق بودم. فکر میکردم همه ی اون عذابا.. فقط بخاطر محبت بیش از حد شوهرش به من بوده. اون از خانوادم متنفر بوده. از مادرم. برای همین بود. همش برای همین بود . کل زندگییم. نابودد شدد بدست قاتل خانوادم. به دست قاتل زندگیم. به دست قاتل و روح و قلبم. " حرفاشو با صدای بلند میگفت و گریه میکرد . سونگ هیوک سرشو پایین انداخته بود. هوسوک که اروم اشک میریخت سر هیونا رو به سینش چسبوند. × هیونا چرا اینجوری شدی. حالت خیلی بده لطفا اروم باش. + چطوریی میتونم. اون پدر و مادرمو کشت. اون تو رو از من جدا کرد. اون هجده سال تموم شکنجه ام کرد. چطور میتونم. × انقدر داد نزن هیونا. منم عصبانیم . زندگی منم خراب شده. میدونم باید خودتو خالی کنی. ولی داری زیاده روی میکنی." هیونا اشک هاشو پاک کرد و از بغل هوسوک بیرون اومد. و توی چشماش نگاه کرد. این دفعه هیونا هم مثل هوسوک بود. چشمای غم زده و جدی. حالا درک کرده بود توی چشمای هوسوک چی بود. عصبانیت ، نفرت ، غم... بلند شد و به سونگ هیوک تعظیم کرد. + خیلی ازتون ممنونم که اینو بهم گفتید. " سمت در خروجی رفت. هوسوک بلند شد و سمتش رفت. × کجا داری میری ؟ + باید برم بیرون هوسوک. باید تنها باشم. × هیونا... الان حالت خوب نیست.. ممکنه اسیب ببینی...نباید تنها...+ خواهش میکنم هوسوک... دنبالم نیا. برمیگردم. " درو باز کرد .. × با این لباسا؟ زمستونه ، لباست استین کوتاهه. هیونا داخل خونه برگشت. به دور ور نگاهی انداخت. پالتوی هوسوک رو دید. رفت برش داشت . پوشید و از خونه خارج شد....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی 💜💙
🤩🤩💜❤
خودم این ناظر رو....الله و اکبر😑
خدا بزرگ است..😐💜
آجی به نظرت بد نیست یکم تست چی ناظرا رو نصیحت کنه؟ 😐💔 چه خبره پارت بعدی و منتشر کنین دیگههههه😐💔💔💔💔💔
هی نمی پرسم کجاست که یه موقع رو مخ نباشم ولی روزی صد بار سرچ میکنم پیداوار پنهن ینی پیدا و پنهان😕💜😹
از بس تایپ کردم کیبورد بدبختم هنگید 😐💔😹
اره اجی فکر خوبیه😐💔
خوب کاری میکنی🍜💜
😐💔😹💜💜
چرااااااا نمیادددد😭😭😐
😐😐برو به ناظران گرامی بگو. منه بدبخت ناظر بودم نمد چرا برکنار شدم😐
حیح....
باز آیسان با ترانه
با غر غرهای فراوان
میخورد بر بام تستچی
یادم ارد روز موعود
گردش یک تست دیرین
خوب و شیرین
توی پروفایل فاطی
کودکی ۱۲ ساله بودم
چرا نمیادددد😪
هیییی😐💔 من نمد😂
من دختر تنهای شبمممممم که آجی پارت بعد رو نمیزاره که باید بزاره😐عالی بود ❤🙂
گزاشتم اجی تو بررسیه😂💜
اصن من لالم
فق پارت بعدرو زود بزار
(صب کن اول یکم خودمو خالی کنم)
ننهههههههههههههههههههه
یا ابلفضلللللللللللللللللللللل
خو خدافظ😂
😂😂😂😂💜💜💜💜
اجی جان تو بررسیه
مثل همیشه عالی بود آجی لطفا سریع پارت هارو بزار آجی خیلی کم مینویسی
مرسی اجی. چشم 💜💜
اصن صبور بودن تو خون من نیست
من صبور نیستممممممم
صب ندارممم
من مردممممممم
پارت بعدی رو بزاااار
ننههههههه
یا ابلفضل
اجی جان هرچقدر حرص بخوری دیر تر میاد😂💔
خداوند صبوران را دوست دارد اجی💜💜
ووووااااااییییییی عررررررررر بلاخره پارت جدید اومد😃😃😃💜
وای خیلی خوب بود ینی عالی بود💜🌈🐰
پارت بعد رو زودتر بزار مرسی💜🌈🐰
مرسییی اجیی جوون. خوشحالم خوشت اومده🤗🤗💜💜🙂🙃
چشم حتما🙂💜