خانواده ناخواسته من 💔🗝

بعد از مدتها در کنار هم مثل یک خانواده جمع شده بودند پسر هایشان دعوا میکردند که کی اول کادوهایش را از پدر بگیر . پدر که جنب و جوش کودکانش را دیدگفت:پسر ها دعوا نکنید کادوی کریسمس به همتون میرسه . پسر بزرگتر لب باز کرد و:آره بابا منم به...

اما اتفاقی حرف پسرک را نصفه گذاشت ، زنگ در بود . پدر و مادر در را باز کردند اما با چیزی که دیدند نفسشان گرفت دوست های قدیمیشان کسایی که با آنها هزاران و یا شایدم صد ها ماموریت رفتن .اما مثل همیشه نبودند مرد با یک دستش  یک کودک را نگه داشته بود و با دست دیگر همسرش از که داشت جان میداد . زن با دیدن دوست دوران بچگیش که در حال جان دادن بود جیغ کشید:مین سو!!!!

انها دوستان دوران بچگیشان را در خانه اوردند. زن کودکانش را فرستاد در حیاط. برگشت و پرسید: هانسو چه اتفاقی برای مین سو افتاده؟مرد که نامش هانسو بود گفت:وقت نیست سانی من باید برم مین سو رم ببرم. مرد که اسمش جه سوک بود گفت:

اون که اصلا جون نداره!هانسو جواب داد:میدونم ولی دنبالمونن فقط یه درخواست دارم دختر کوچولوممون رو بزرگ کنوقتی ۱۵ سالش شد بگو ما اون رو به شماها سپردیم و هر وقت دیدین امدس بهش بگین ما تنهاش گذاشتیم💔💔💔.

. زن و مرد تا بخودشان امدند دیگع دوستان بچگیشان را ندیدن💔 زن دختر بچه را بغل کرد و رفت در حیاط  و به پسرانش گفت:پسر ها با خواهرتون اشنا بشین🙃..... زمان حال:

بقیه برا پارت بعد 😈😈🗝🗝🗝🗝لایک💋💋🗝🗝😈🤩💜کامنت💋💋🗝🗝😈🤩💜 فالو💋💋🗝🗝😈🤩💜