10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 3 سال پیش 80 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
درود بر همگی 🙋✌
به زور چشمام رو باز کردم البته حقیقتا از اعماق وجودم میخواستم پتو رو روی سرم بکشم و دو روز کامل بخوابم اما برام سواله که چه اتفاقی افتاده و من دقیقا کجام . یکم به دور و اطرافم نگاه کردم و دیدم توی یه اتاق ساده تنهام و شبه ، در اصل اتاقه دیوار هاش نباتی رنگ بودن و کفش هم چوبی بود و فقط یه میز چوبی با صندلی ، یه تخت و پنجره داشت دیگه هیچی نداشت . خواستم از جام پاشم که صدای راه رفتن چند نفر و نزدیک شدنشون به در رو شنیدم ، سرم رو به طرف در برگردوندم که از زیر در چند تا سایه دیدم ، سریع پتو رو روی خودم کشیدم و خودم رو به خواب زدم . فعلا که معلوم نیست کجام و این افرادی که دارن وارد این اتاق میشن کی هستن پس ترجیح میدم اول از موقعیتم اطلاعات جمع کنم تا یه دفعه ، دسته گل به آب بدم . حدودا سه نفر وارد اتاق شدن ، میتونم نزدیک شدنشون رو حس کنم . یه نفر گفت : کی میتونیم از اینجا بریم ؟ با اطمینان کامل میتونم بگم صدای کسی که الان شنیدم ، صدای متیو بود ، همون موقع یه صدای نسبتا دخترونه گفت : نمیشه بدون این بریم ؟ دو روز کامل هم هست که بیهوشه ، من که شک دارم وقتی به هوش بیاد اصلا بتونه راه بره چه برسه مبارزه کنه . همون موقع یه نفر سوم که صدای خشک و زنونه داشت گفت : نمی خوای وقتی بهوش هستی ، از جات بلند بشی؟ خیلی زیبا متوجه بیدار بودنم شد پس چون هیچ چاره ی دیگه ای نداشتم از جام بلند شدم و روی تخت نشستم و به سه نفری که بالا سرم بودن نگاه کردم .
کسی که طرف راست ایستاده بود ، متیو بود که لباس های مبارزه سرمه ای پوشیده بود و داشت با اخم نگاهم میکرد ، کسی که وسط ایستاده بود رو نمیشناختم اما یه چیز خیلی عجیب درباره اش وجود داشت ، یه دختر با لباس مبارزه ی تمام سیاه بود که موهاش و دم اسبی بسته بود و با یه چیزی تو مایه های شال کل صورتش به جز پیشونیش رو پوشونده بود حتی چشماش رو ، برام سوال بود که چجوری اصلا میتونه دور و اطرف رو ببینه و اما نفر آخر یه راهبه پیر بود که لباس های مخصوص سیاه سفید راهبه ها رو پوشیده بود و داشت با تلفیقی از اخم و بی حوصلگی و عصبانیت نگاهم میکرد . پوزخند زدم و گفتم : من الان دقیقا کجام ؟ راهبه دور اتاق چرخید و گفت : اینکه الان کجایی مهم نیست ، این که از الان به بعد قراره کجا بری مهمه . به صورت متیو نگاه کردم و گفتم : میشه ترجمه کنی چی میگه ؟ راهبه پیره عصبانی شد و به متیو و اون یکی دختره نگاه کرد و گفت : شما برید بیرون تا من بتونم همه چیز رو به قهرمانمون توضیح بدم . متیو و دختره بدون هیچ حرفی به طرف در رفتن و از اتاق خارج شدن . راهبه پیره صندلی ، میز رو برداشت و دقیقا گذاشتش رو به روی من و بعد روش نشست و دستاش رو روی هم گذاشت و چشماش رو بست و گفت : توی این سه سال که این تورنمنت بدون لحظه ای وقفه اجاره شده ، تو اولین قهرمانی هستی که خودت هم تو میدون نبرد بیهوش شده . با این حرفش مطمئن شدم که من الان یه جایی یا نه بهتره بگم توی مقر یا توی یکی از ساختمون های وابسته به رستگاران جهنمی هستم . پس باید صبر کنم تا بیشتر بهم اعتماد کنن تا به موقعش بتونم ضربه نهایی رو از درون بهشون بزنم .
راهبه چند بار سرفه کرد تا توجه ام بهش جلب بشه ، بعد از چند ثانیه گفت : بزار همه چی رو از اول بهت بگم و یه سری قانون رو برات مشخص کنم ، تو به عنوان قهرمان این سری مسابقات قراره وارد نیروهای اصلی رستگاران جهنمی بشی و اونجا تعلیم ببینی و به یکی از کارکشته ترین و ماهرترین آدم کش ها و جاسوس هامون تبدیل بشی ، بهتره که چند تا قانون رو بدونی ، وارد شدن به رستگاران جهنمی از هر کاری آسون تره اما وفادار موندن و عضو ثابت شدن ، از هر کاری سخت تره ، سلسله بندی درجات به این صورت هست : بالاترین درجه متعلق به جانشینان مرگ هست که پنج نفرن و هر کدوم وظیفه ای دارن و در بین جانشینان مرگ یه نفر از همه مقامش بالا تره که ما بهش میگیم رئیس ، بعدا بیشتر با تک تکشون آشنا میشی و اما بعد از اونا شیاطین جهنم هستن که زبده ترین و بی رحم نرین مامورامون محسوب میشن و البته باید بگم که شکنجه گر های فوق العاده و بی نظیری هم هستن و اما بعد از اونا میرسیم به وارثان جهنم که یه درجه از قبلی ها پایین ترن ، بقیه به چشم ضعیف ترین ها بهشون نگاه میکنن اما از دید من ، پتانسیل نهفته ای توشون هست .
بعد از پایین ترین رده میرسیم به افراد جزئی که بودن نبودنشون برای رستگاران جهنمی فرقی نداره مثل راهبه ها و افراد کلیسا ها و مزدور ها و دلال های اطلاعات و هر شخص خورده پایی که به رستگاران جهنمی وفاداره ، یه مرور زمان بیشتر با همه چیز آشنا میشی و وفق پیدا میکنی و اما جایگاه فعلی ای که تو داری ، پایین ترین رده است که یعنی زنده یا مردت براشون هیچ فرقی نمیکنه که هیچ اگه دلشون هم بخواد میکشنت و اینکه یه مدت دیگه تو و نفرات دوم و سوم تورنمنت به پایگاه اصلی فرستاده میشین . همون موقع یه نفر در زد ، راهبه پیره چشماش رو باز کرد و سرش رو به طرف در کج کرد و گفت : میتونی بیای داخل . در باز شد و یه دختر راهبه که لباس های شبیه راهبه پیره پوشیده بود ، تو چارچوب در نمایان شد ، در حالی که یه سینی که توش یه لیوان بود ، تو دستش بود اومد جلوتر و گفت : با اجازه . بعد به طرف راهبه پیره رفت و گفت : چیزی که فرمودید رو آوردم . بعد سینی رو به طرف راهبه پیره گرفت . راهبه پیره سینی رو ازش گرفت و گفت : ازت ممنونم نورا ، حالا میتونی بری . دختر راهبه که انگار اسمش نورا بود و چشم های قهوه ای تیره داشت ، لبخند بی رمقی زد و به طرف در رفت و چند ثانیه بعد کلا ناپدید شد . راهبه پیره سینی رو به طرفم گرفت و گفت : بهتره این دارو رو بخوری ، حداقل برای یه مدت بهت نیرو میده وقتی برسی به پایگاه اصلی ، اونجا یه نفر هست که کمکت میکنه تا بهتر بشی تا اینجا فقط فهمیدیم ضعف جسمانی داری و چیز دیگه ای دستگیرمون نشده . لیوان رو برداشتم و به محتویات سبز پر رنگ داخلش یه نیم نگاهی کردم و بعد با سردی به راهبه پیره نگاه کردم و گفتم : متاسفانه اونقدر بهتون اعتماد ندارم که محتویات این نوشیدنی رو همینجوری بخورم . راهبه پیره از جاش بلند شد و به طرفم اومد . لیوان رو از دستم گرفت و یکمش رو ریخت رو دستش و سریع خوردش و گفت : اگه میخواستیم بکشیمت راه های بهتری هم داشتیم ، حالا هم تا سرد نشده بخورش .
لیوان رو از دستش گرفتم و تو دلم گفتم یا بخورمش یه بلایی سرم میاد یا زنده میمونم در هر حال اینجا که زندانی ام چاره ی دیگه ای هم به جز گوش دادن به حرفاشون ندارم . یه دفعه کل لیوان رو سر کشیدم ، داروی به ظاهر گیاهیشون مزه ی بدی نمیداد حداقل مثل پادزهر های ویلیام ، تلخ و زهر مار نبود . بعد از چند ثانیه سرم گیج رفت و احساس کردم همه جام بی حس شده . راهبه پیره بهم زیر چشمی نگاه کرد و گفت : گفتم نمیکشتت اما نگفتم که کارای دیگه نمیتونه بکنه ، در ضمن رو من اثر نداره ، گفتم بدونی ، حالا با خیالی راحت بخواب که وقتی بیدار بشی ، برنامه ی حسابی ای برات چیده شده . داشت کل اتاق دور سرم میچرخید که یه دفعه بیهوش شدم . با یه سر درد وحشتناک چشمام رو باز کردم هیچ جا رو ندیدم به جز چند تا نور ضعیف همون موقع بود که متوجه شدم با یه پارچه ی سیاه چشمام رو بستن یکم به دور اطرافم توجه کردم که صدای برخورد سم اسب با سنگ ریزه های یه جاده و کشیده شدن یه گاری رو متوجه شدم . پس به احتمال خیلی زیاد توی یه گاری با مقصدی نامشخص هستم ، احساس کردم روی زمین خوابیدم یا حداقل اینطوری به نظر میرسه . دست و پاهام آزاد بودن ، سریع پارچه رو از روی چشمام برداشتم که دیدم .......... .
که دیدم توی یه گاری هستم ، به طرف چپم نگاه کردم که دیدم متیو چند سانت باهام فاصله داره و دست به سینه نشسته و سرش رو به دیواره ی گاری تکیه داده و چشماش رو بسته . به طرف راستم سرم رو چرخوندم که دیدم همون دختره که کل صورتش به جز پیشونیش رو پوشونده بود ، نشسته و داره با خنجرش بازی میکنه ، وقتی فهمید بهوش اومدم ، سرش رو چرخوند و گفت : زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم ، بهوش اومدی . با تعجب پرسیدم : تو که چشمات رو پوشوندی پس چجوری فهمیدی بهوش اومدم ؟ دختره دوباره سرش رو با خنجرش گرم کرد و گفت : کور هستم اما گر که نیستم ، وقتی بهوش اومدی ، ریتم تنفست فرق کرد . از تعجب که نمیتونستم همچين چیزی رو باور کنم به دختره خیره شدم که یه دفعه متیو گفت : به مهارت های عجیب و غریبش بعد از یه مدت عادت میکنی . پوزخند زدم و گفتم : تو یکی اصلا حرف نزن . متیو چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد و با لحن سرد همیشگیش گفت : اونوقت چرا ؟ با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم : چون میمردین منم عین آدم سوار این گاری میکردین ؟ متیو با خیال راحت چشماش رو بست و گفت : تصمیمش با من نبوده ، حالا هم ساکت شو لطفا . بهش چشم غره رفتم و بعد به اون دختره نگاه کردم و گفتم : الان دقیقا داریم کجا میریم ؟ دختره در حالی که دستش رو روی تیغه ی خنجرش حرکت میداد گفت : ما هم مثل تو هیچی نمی دونیم ، فقط گفتن یکی ، دو روز طول میکشه تا به جایی که گاری چی داره میبرتمون برسیم .
یکم ذهنم مشغول بود ، عقب عقب رفتم و به دیواره ی گاری تکیه دادم ، با این وضعیت که الان توش هستم ، به هیچکس نمیتونم اعتماد کنم ، چه برسه به اینکه سعی کنم کاری کنم که هدفم رو بفهمن و کمکم کنن ، همینجوری فعلا باید منتظر باشم تا ببینم چی پیش میاد . بعد از چند دقیقه یه دفعه گاری ایستاد ، متیو چشماش رو باز کرد ، دختر سیاه پوشه هم سرش رو آورد بالا ، چند ثانیه بعد یه مرد تقریبا پیر با قد کوتاه و کچل و چشم های مشکی ، از پشت ، پارچه ی پشت گاری رو بالا زد و گفت : خورشید داره غروب میکنه ، فعلا مجبوریم همینجا اتراق کنیم . بعد به من و متیو نگاه کرد و گفت : شما دو تا برین برای آتیش چوب جمع کنین و تو ..... . به اون دختر سیاه پوشه نگاه کرد و گفت : تو هم برو ببین میتونی آب آشامیدنی یا چیزی برای خوردن پیدا کنی یا نه . چند ثانیه همینجوری با تعجب نگاهش کردم که یه دفعه عصبانی شد و گفت : دِ یالا ، دست بجنبونین تا آخر دنیا که وقت نداریم . همون موقع به خودم اومدم و سریع از گاری پریدم پایین و خواستم به طرف جنگل اطرافمون برم که متیو گفت : من خسته ام ، خودتون یه کاریش بکنید . بعد به طرف یکی از درخت ها رفت و نشست و بهش تکیه داد و چشماش رو بست و گفت : هر موقع چیزی برای خوردن آماده بود ، صدام کنین . پیر مرد کچله که دیگه از عصبانیت سرخ شده بود رفت طرف متیو و یه لگد محکم بهش زد و گفت : جمع کن ببینم ، فکر کرده اومده خونه خاله ، هر موقع کارت رو تموم کردی بیا اینجا چرت بزن . متیو به زور از جاش پاشد و زیر لب گفت : ماشالا پا نیست که نیزه ی آهنیه . بعد هم در حالی که داشت غر غر میکرد ، به طرف جنگل رفت . منم برگشتم و وارد جنگل با درخت های سر به فلک کشیده اش شدم .
خورشيد غروب کرده بود و جنگل توی تاریکی عمیقی فرو رفته بود اما هوا اونقدری تاریک نبود که نشه جایی رو ندید . بعد از یکم چرخیدن توی جنگل ، یسری چوب مناسب پیدا کردم ، جمعشون کردم و به سمت جایی که گاری بود برگشتم . همون موقع دختر سیاه پوشه رو دیدم که یه سطل پر آب تو یه دستشه و یه سطل پر یه چیز دیگه توی اون یکی دستشه و متیو هم کلی هیزم کنارشن و به درخت تکیه داده و چشماش رو بسته . یه زمین صاف پیدا کردیم و آتیش رو آماده کردیم ، پیرمرده هم یه قوری فلزی که دور تا دورش سیاه شده بود و چند تا سنگ و چهار تا لیوان فلزی رو آورد . دور آتیش نشستیم البته متیو نیومد جلو و همونجوری سر جای خودش موند که پیرمرده به طرفش برگشتم و گفت : دائم الخسته میای یا بیارمت ؟ متیو چشماش رو باز کرد و در حالی که داشت به زمین و زمان فحش میداد از جاش بلند شد و اومد دور آتیش نشست . پیرمرده به هر سه نفرمون نگاه کرد و گفت : خب خودتون معرفی کنین ، ببینم این چهره های بدبخت اسمشون چیه . بعد با یه نگاه منتظر به من نگاه کرد ، با تعجب اول به متیو و بعد به اون دختر سیاه پوشه نگاه کردم و سرم رو آوردم بالا و به چشمای پیرمرده نگاه کردم و گفتم : الک . پیرمرده پوزخند زد و گفت : کوتاه ، مختصر ، مفید ، همین درستشه ، خداروشکر شما سه تا حداقل چونه شل نیستین . بعد به متیو نگاه کرد . متیو با اخم نگاهش کرد و با لحن سردش گفت : متیو . پیرمرده این دفعه به دختر سیاه پوشه نگاه کرد و خواست صحبت کنه که دختر سیاه پوشه پیش دستی کرد و گفت : اِرین ( Erin _ به معنی الهه انتقام جو ) .
پیرمرده سرش رو بالا پایین کرد و گفت : خوبه ، من هم آرنولدم ( Arnold ) ، حالا کنجکاوم بدونم که چرا شما سه تا میخواین عضو به مشت قاتل بی رحم بشین . اِرین در حالی که سرش بالا بود ، زودتر از همه با یه لحن شاد گفت : چون خوش میگذره دیگه ، نه ؟ بعد جدی شد و گفت : انتظار داشتی همچین چیزی دلیلم باشه ؟ پس مجبورم نا امیدت کنم ، آرنولد . به طرف آتیش سرش رو چرخوند و گفت : من اینجام چون میخوام قوی بشم ، قوی تر از هرکس دیگه ای . بعد دقیقا به جایی که من و متیو نشسته بودیم ، نگاه کرد و گفت : و اگه کسی بخواد جلو راهم باشه ، بدون یه لحظه تردید ، سرش رو از تنش جدا میکنم . پوزخند زدم که ارین با عصبانیت گفت : چیز خنده داری گفتم ؟ به صورت پوشونده شده اش نگاه کردم و گفتم : فقط قاتلا تو این دنیا قوی نیستن ، من خودم کلی آدم خیلی قوی رو میشناسم که قاتل نیستن ، قوی بودن به قاتل شدن هیچ ربطی نداره . آرنولد که انگار حواسش به من بود ، گفت : خودت چرا کارت کشیده به رستگاران جهنمی ؟ الان واقعا انتطار نداره که بگم اومدم اینجا میخوام به برادرم ، بعضی چیزا رو یادآوری کنم و برشگردونم پس فعلا با یه دروغ باید همه چیز رو پنهون کنم . به صورت کنجکاو آرنولد نگاه کردم و گفتم : اینجام چون به یه نفر قول دادم اینجا باشم . خب الان دروغِ دروغ نگفتم ، راست هم نگفتم در اصل به پدرم قول دادم که جاناتان رو برگردونم و برگردوندن جاناتان هم به اینجا اومدن نیاز داره . آرنولد که داشت با شک و تردید بهم نگاه میکرد ، گفت : و اما دائم الخسته چرا اینجاست ؟ متیو با لحن سردش گفت : یک ، اسم دارم خودم لازم نکرده زحمت بکشی از یه اسم طولانی واسم استفاده کنی ، دو ، دلیل واسه اینجا بودن ؟ خب من یکی که دلیل خاصی ندارم ، فقط حوصله ام از بازی کردن با آدم های بی عرضه سر رفته بود .
آرنولد یه نگاه کلی بهمون کرد و بعد از سر جاش بلند شد و به طرف گاری رفت و چند ثانیه بعد با پتو هایی که دستش بودن ، برگشت . یکی یه دونه به طرفمون پرت کرد و گفت : دیگه حرف زدن بسه ، بخوابین که فردا باید صبح زود حرکت کنیم . پتو ها رو انداختیم و خوابیدیم ، البته من خودم رو به خواب زدم چون الان علاوه بر شب بودن و نزدیک بودن خطرات ، سه تا غریبه هم کنارمن که به هیچکدومشون نمیشه اعتماد کرد ، شمشیرم هم آماده گذاشته بودم . وسطای شب بود که یه صداهایی شنیدم یکی از چشمام رو آروم و خیلی کم باز کردم که یه دفعه ....... .
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
سلام
نمیدونم من رو یادت میاد یا نه. یاسینم
و این که داستانت محشره! از ارین یه جورایی خوشم اومد آدم خاصی به نظر میاد ولی متیو اعصابم رو خرد میکنه🚶 حالا زیاد حرف نمیزنم برم پارت بعد رو بخونم🚶
عالی بود گلم 👌🌹
پارت بعد رو زود تر بنویس گلم 😗🚶♀️
سپاس 🙏🌸
نصفه نوشتم ، یکی دو روزه آینده کامل میکنم میزارمش 🌸
مثل همیشه عالیییییییییییییییی 🤞🙂
سپاس 🙏🌸🌸🌸🌸
پروفت شبیه قیافه منه وقتی یکی داره نصیحتم میکنه😂😂😂
😂😂😂😂😂
کلا فقط میخام سرمو بکوبم به دیوار😂
دیوار خراب میشه نکن 😂😂😂😂
😂😂😂😂😂😂
😂😂
ای بابا باز من دیر رسیدم😐😐
فقط بلدی آدمو با همین " که یه دفعه...."های آخر پارت حرص بدی😐😂
😂😂😂😂
دیگه دیگه 😂✌
😐😂
😂😂😂✌
خییلیی عاالی بود 👏👏👏👏👏👏
مرسی 🙏🌸
عالیییییی
سپاس 🙏🌸
مثل همیشه عالی🙂🌺✌🏻
پروفت خعلی باحاله😂😂
منتظر پارت بعدیممم😁🎊🎊
سپاس 🙏🌸
😜😂
بزودی میزارمش راستی واقعا واقعا نمیخوای داستانات رو ادامه بدی ؟🧐
اره
ببین یه حرفی قبلا زدم که گفتم برا خودت بنویس... حرفمو پس میگیرم😂ببین واقعا بخوام منطقی باشم سر هر پارت باید هم وقت بزارم بنویسم(من سر نوشتن خیلی وسواسیم صد بار پاک میکنم دوباره مینویسم) دوباره باید بشینم کاور پارتو ادیت بزنم... اینهمه وقت میزارم اما انتظار دارم ب پای این انرژی که مصرف کردم همونقدر کسایی که میخونن هم بم انرژی بدن و تستچی هم پر شده از داستانای بی تی اس و میراکلس و... و من الکی دارم وقتمو هدر میدم ولی درسته دیگه اینجا فعالیت ندارم اما توی روبیکایتینزنبتبذیذ ادامه میدم رمانمو😁
آره بخدا خیلی سخته کلی داستان رو زحمت بکشی و با کلی شوق و ذوق بزاریش اما کم بازدید و لایک بخوره اصلا آدم میخوره تو ذوقش دیگه حسی واسه ادامه دادن نمیمونه . من اون یکی داستانم رو بعد از پارت ۹ فقط با ۲ تا بازدید ادامه دادم که آخر هم نصفه موند 🤦
نه به پیام رسان های داخلی روی نیار 🤦🤕 ( میگم چون خودم ندارمشون 😂 )
تسچی هم ک سایت داخلیه😐😂
ولی ن نسبتا خوبه راضیم ترم نسبت ب اینجا🙂😂
ولی شاید نظرم درباره Sound of love عوض شد چون خیلی روش کار کردم بعد حیفم میاد🥺🤦🏻😂
بلی تستچی سایته اما پیام رسان نیست که 😂😜
ادامه بده ، من منتظرم 😂✌
بلی تستچی سایته اما پیام رسان نیست که 😂😜
😐😂😂
ادامه بده ، من منتظرم 😂✌
خیل خب ببینم چ مشه😂😂
"ʀɛʏɦօօռ"
| 1 روز پیش
بلی تستچی سایته اما پیام رسان نیست که 😂😜
😐😂😂
خب راست میگم دیگه 😂😂😂😂
"ʀɛʏɦօօռ"
| 1 روز پیش
ادامه بده ، من منتظرم 😂✌
خیل خب ببینم چ مشه😂😂
مرسی که برای حرفم ارزش قائل شدی 🙃🙏🌸
خیلی خوب بود و اما به قول خودت این پارت هم با یه ، یه دفعه تاریخی تموم شد منتظر پارت بعدم
مرسی 🙏🌸
😂😂 بدون یه دفعه اصلا زندگی بی معنیه 😂✌
عالی مثل همیشه🌺🌺🌺
مرسی 🙏🌸🙏