
سلامممممم برید بخونید
از زبان مارینت:آدرین داشت نزدیکم میشد و منم همش خودمو به پنجره فشار میدادم.آخرش رسید بهم و بهم همینجوری نگاه می کرد که یهو وحشی شد و خیز برداشت سمتم و موهامو چنگ زد.دستشو گذاشت رو دهنم تا جیغ نزنم و بهم گفت:جیغ بزنی من می دونم با تو.)منم عین سگ سرمو تکون دادم😶🐶🐕همینجوری موهامو گرفت بود و داشت منو با خودش میبرد.رفتیم یه جایی مثل انباری و منو پرت کرد توش.یه چیز تیغ مانندو تو دستاش گرفت و بهم نزدیک شد.منم رو زمین داشتم خودمو با پا به عقب میکشیدم.انقدر رفتم تا رسیدم به دیوار.ای خاک تو سر دیوار چرا همیشه تو همه داستانا وقتی دختره می خواد از دسته پسره فرار کنه میخوره به دیوار و پسره بهش نزدیک میشه😠😩🤔😑رسید بهم و گفت:امروز این تیغ مداد و بدن تو دفتر نقاشیه منه😏✏🗒.)(هویییی اقا خودتو کنترل کن یعنی چی بدن تو دفتر نقاشیه😳,نههههههه یعنی منظورم این بود که کمره تو دفتر نقاشیه,پس چرا گفتی بدن🤔,میشه خفه شی من برم به کارم برسم,نه نمیشه برم میزنی دختره مردمو میکشی😏,برو دیگه اه😩,باشه بدبخت😐)با این حرف آدرین تا مغز استخونم لرزید.
حالا منه بدبخت تو این موقعیت از ترس دستشوییم گرفته😑😐ای خاک تو سره من کنن.آدرین تیغو تو دستش چرخوند و جلوم نشست.دستمو گرفت و با تیغ کف دستم یه شکلک کشید🙂(شکلک این بود👉فکر نکنید مارینت از اینکه رو دستش با تیغ نقاشی کرده داره لبخند میزنه😂)اشکم درومد و بعدش رو کمرمم همین کارو کرد.خلاصه بعد از کلی نقاشی دردناک😣گذاشتو رفت.منم اون تو با کلی خون اطرافم موندم. از زبان آدرین:آخیششششش راحت شدم✌😎(مریض😑😑)حالا تازه این شروعش بود قراره چند روز چاون پایین بمونی😏.کلاس آدریانا تموم شد منم رفتم تا بهش بگم مارینت چند روز نیست و رفته.جمله اولو که گفتم یکم ناراحت شد ولی وقتی گفتم برمیگرده خوشحال شدو دوباره لبخند زد.
چند روز آینده از زبان مارینت: تو این چند روز منو اینجا زندانی کرده بدون آب🍸(می دونم آب نیست😑)و بدون غذا🍳(بدبخت به یه نیمرو هم راضیه😂)حالا دستشویی زیاد مهم نیست میرفتم گوشه اتاق خودمو خالی می کردم😬ولی واقعا خیلی تشنه بودم.یهو شروع کردم به سرفه های خشک و از دهن و دماغم خون اومد.انقدر سرفه کردم که گلوم جر خورد😑و بیهوش شدم. از زبان مردک سادیسمی(آدرین😑):امروز سومین روزیه که اون دختررو تو انباری زندانی کردم😌(افتخارم میکنه روانی😐😐😑😑)یهو صدای سرفه های اون دختره اومد و یهو قطع شد(مرد😐)رفتم تو انباری و دیدم که بیهوش شده رفتم سمتش که دیدم صورتش پر خونه.بغلش کردم(مدل عروس👰)و بردمش تو خونه تو اتاقش صورتشو با دستمال پاک کردم و براش یه دست لباس تازه گذاشتمو به خدمتکارم گفتم براش غذا بزارن.

از زبان مارینت:چشمامو باز کردم شب بود.اطرافو نگاه کردم که دیدم تو اتاقمم و روی میز کنار تخت یه سینی غذاس با آب.عین فشفشه🎉🎆از جام بلند شدم و همچون حیوانی وحشی😐به غذا حمله کردم.تا ذره آخرشو خوردم.انقدر سریع خورده بودم که احساس می کردم الانه که بالا بیارم.🤢🤮یه پیرهن دیدم روی دیوار و رفتمو پوشیدمش(عکس اسلاید مال پیرهنه)و یواش درو باز کردم و رفتم بیرون.هنوز یه قدم برنداشته بودم که یادم افتاد آدریانا اگه منو با این ریختو قیافه ببینه وحشت می کنه😐دوباره برگشتم تو اتاق و رفتم تو حموم.وقتی اومدم بیرون پیرهنرو پوشیدم و رفتم بیرون.دوباره یه چیزی یادم افتاد😑.یعنی مغزم منتظره من از اتاق بیام بیرون بعد یه چیزی یادم بندازه😑😑برگشتم تو اتاق.یادم افتاده بود با اون دستا که روش جای تیغه نمی تونم برم بیرون.اتاقو گشتم و موفق شدم چسب زخم پیدا کنم.زدم روی بعضی از قسمتای دستم و رفتم بیرون.خداروشکر دیگه مغزم چیزی رو یادآوری نکرد😑
از زبان آدرین:کارمو انجام میدادم(میشه بگی دقیقا چه کاری😐,به تو چه,نه جدی کارت چیه,کارم اینه که دشمنامو بکشم😈,مگه به جز مارینت دشمنه دیگه ایم داری,بله که دارم من یه باند جنایت دارما,اوکی)میگفتم😌داشتم کارمو انجام میدادم که یهو صدای😨😱
نمیگممممممم😜شرمنده اگه این پارت کم بود تا جایی که می تونستم سعی کردم پارتو خنده دار بنویسم تا برای یه لحظه هم شده بخندید🙂😚ممنون بابت اینکه از داستان همایت میکنید ممنون از SARAOJکه این داستان و همچنین داستان خُرخُر و دانشگاه عشق رو داخله لیستش قرار داد 😍ازت ممنونم💞💞❤💛🌟از همتون ممنونم وقتی میبینم داستان لایک و کامنت میخوره روحم شاد میشه و دیگه در قبر استخونام نمیلرزه😂😂به هر حال لطفاااا لایک کنید و کامنت بدید برای این پارت.خداحافظظظظظظ💗💗💗❤❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فوقالعادست 😍👌🏻
خواهش میکنم کاری نکردم😄😘
بعدی را بزار چرا دیر دیر میزاری یه کم زیاد تزش کن
گذاشتم عزیزم تو بررسیه
داستانت عالللیییییههه عاشقشم (✯ᴗ✯)
نمیتونم برا قسمت بعدی صبر کنم ^ᴗ^♡♡♡
عاشقش شدم
عالی بود پارت بعدی
عالییییی❤❤❤❤❤❤❤❤❤
شوخی کردم بابا ، داستانت معرکس 😍 من که عاشقشمممم