
برید لذت ببرید😊😊ببخشید این پارت دیر شد چون شما ها نه نظر میدید نه لایک میکنید😞ولی خب من بازم میزارم☺
❤: بعد از جنگ بالشتی ماریتا خوابید منم شنلم رو پوشیدم و رفتم تا به بچه ها کوچولو و خانواده هاشون کمک کنم 😊رفتم و جعبه های ماکارون که خودم میپختم رو آروم جلو در ها میزاشتم و در میزدم و میرفتم پشت دیوار وقتی میدیدم بچه ها خوشحال جعبه هارو میخوردن حس خیلی خوبی پیدا میکردم😊💖 💜: خواب بودم دیدم در اتاق باز شد دیدم مرینت داره میره بیرون منم دنبالش رفتم تا کار زیباش رو دیدم و با خودم گفتم پس بگو چرا خواهر کوچولوی من بیشتر اوقات ماکارون میپزه😊 و رفتم از پشت دیوار بغلش کردم ❤: یه لحظه دیدم یکی بغلم کرد سکته رو زدم اما وقتی برگشتم دیدم ماریتاست گفتم اینجا چیکار میکنی💜: ام .. خب من کارت رو دیدم و منم میخوام کمکت کنم میزاری🙃 ❤: باشه حتما ولی به کسی نباید بگی حتی مامان بابا☺ 💜: باشهههه ❤: با ماریتا رفتیم و به بقیه در ها سر زدیم و رفتیم خونه و تا افتادیم رو تخت دو ثانیه نشد که خوابمون برد😴😴
میریم به دو هفته بعد موقع جنگ...
🖤: صبح پاشدم خیلی ناراحت بودم چون جنگ بود و من هم نمیتونستم در جنگ شرکت کنم😞🙁ولی خب هیچکی نمیتونه جلوی منو بگیره 😎 فلش بک به دوهفته پیش ... گابریل: دیدم یه درخواست صلح از طرف تام اومده راستش خیلی وقته ندیدمش ما اون سال ها خیلی صمیمی بودیم ولی بعد اون اتفاق😢😢 امیلی: دیدم گابریل رفته تو فکر رفتم جلو تر نامه رو تو دستش دیدم فهمیدم قضیه چیه اون دل تنگه بهش گفتم ... دل تنگشی مگه نه گابریل: متوجه امیلی شدم آروم با شنیدن حرفش سر تکون دادم😔 امیلی: میدونم ناراحتی ولی بخشش بخشی از زندگی هست و گاهی باید بخشش داشت 🙂 گابریل : درسته ولی من به خاطر پدرم این کاررو میکنم😞 با دودلی نامه رو انداختم رو زمین و اعلام جنگ رو صادر کردم .. امیلی: من باهات سرف نظر نمیکنم ولی بهش فکر کن 😊 فعلا (میریم به سال ها قبل: زمانی که گابریل و تام بچه بودند همیشه صمیمی بودن اما یه روز پدر های اونا باهم درحال قدم زدن در شهر بودند با لباس های مخفی آنها هم پسر های خود را خیلی دوست داشتند و عین اون ها باهم صمیمی بودن وقتی قدم میزدند به جنگل میرن و یه ریل قطار میبینن پدر تام به پدر گابریل میگه بیا برگردیم خطرناکه و پدر گابریل لبخند میزنه و میگه بیا هیچی نیست و زمانی که پدر گابریل داره رد میشه قطار به اون میزنه و اون میمیره و قتی مایک یعنی پدر تام برمیگرده ماجرا رو تعریف میکنه ولی گابریل خشمگین میشه و با فریاد میگه من روزی انتقام پدرم رو میگیرم چون همش تخسیر شماست😢😢و بعد سال ها این مایک هم میمیره و تام شاه میشه و گابریل هم همین طور و به خاطر همین اتفاق گابریل با کشورتام سال ها درگیر جنگ میشن ) پایان فلش بک..
گابریل: با بی میلی اعلامیه ی جنگ رو دادم 😞 🧡: صبح با ناراحتی پاشدم چون دوباره جنگ بود و نگران آدرین هم بودم ولی تو دلم یه چیزی میگفت که امروز یه روز خاصه😊 💜: صبح پاشدم دیدم منو مرینت رو تخت باهم ولو شدیم خندم گرفت😂😂مرینت هم با صدای من بیدار شد🤣❤: چه مرگته دم صبحی ایش 😫 💜: خب حالا پاشو بریم پایین واسه صبحونه ☺💜❤: یهو قیافه هامون تو هم رفت راستی امروز جنگ هست🙁با ناراحتی رفتیم پایین
اینا واسه جنگ تمرین کردن ها سابین:صبح بخیر دختر های قشنگم ناراحت نباشیم دیگه امروزم یه امیدی پشتش هست ☺💜❤:ممنون مادر☺ 💜: نمیدونم چرا اما تو دلم گفتم حتما امروز یه روز خاصه😄
میریم به زمان جنگ....
💜: سرح هم رو پوشیدم و رفتم در میدان جنگ پدر و مادرم هم بودند به جزء میرینت اون باید تو امارت میموند😔 خب به هرحال امروز یه امیدی هست آره ما موفق میشیم😊 🧡: آماده شدم زمان جنگ بود زمان کشت و کشتار ولی امید باید داشه بود آماده شدم و رفتم به میدان جنگ آدرین هم نیومده بود چون نباید مییومد ولی ما پیروز میشیم☺ ❤: وقتی داشتم میرفتم منو پدر و مادرم و ماریتا منو بوسیدن و رفتند به میدان ولی من سریع رفتم سرح هم رو ورداشتم و سوار ببرم لاری رفتم باسرعت به سمت میدان جنگ و اونجا پشت منابع قایم شدم🙁من نمیتونستم وایسم و فقط نگاه کنم که😎 🖤: وقتی مادرو پدرم و آدریا رفتن رفتم یواشکی سریع سرحم رو پوشسدم و سوار اسبم مشکی شدم ورفتم به سمت میدان جنگ و پشت منابع قایم شدم نمیتونستم بشینم و نگاه کنم که😝
💜: جنگ شروع شد اعلام حمله دادیم و باسرعت به هشون هجوم میبردیم واقعا صحنه ی دردناکی بود خیلی ها کشته میشدن و میوفتان روی زمین یکهو دیدم پسری بهم حمله کرد فکر کنم شاه آینده ی اون ها بود( بله آدریاست 😝) 🧡: کسی رو دیدم که با ی سختی میجنگید بهش حمله کردم فکر کنم یه دختر بود باهم سخت میجنگیدیم که من هلش دادم و با شمشیرم کلاهش رو پرت کردم زمین و ...
موهاش پخش شد روی صورتش شمشیر رو گرفتم تو هوا که بکشمش ❤: دیدم یه پسره میخواست ماریتا رو بکشه با فریاد داد زدم نههههه و یه شمشیر ورداشتم و دویدم به سمتش🖤: دیدم یه دختره داشت به سمت آدریا میرفت و کلاه هم سر دختره نبود منم بی خیال کلاه شدم و با سرعت رفتم تا از آدریا دفاع کنم ❤: رسیدم بهشون و تا اومدم شمیر رو بزنم به اون پسره ....
پایان منتظر پارت بعد باشید😉😉😝
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاولی
مرسی
عالی بید آجو 😘💖👑
مقصی نپص😘😘😍💖