
ببخشید که این پارت دیر شد ، مسافرت بودم 🐈🐈
با زبونم لبمو تر کردم و گفتم : نینو من خیلی مشکلات دارم ! همه فکر میکنن چون پولدارم خوشبختم ! نه اینطور نیست ! پول هیچ کوفتی نیست ! به هیچ دردی نمیخوره ! من شاید ظاهر شادابی دارم اما از درون داغونم ! قبلا هر شب مامان و بابام دعوا میکردن ! وقتی صدای دعواشونو میشنیدم داغون میشدم ! بابام شبا دیر میومد خونه و با مامانم دعوا میکرد ! همش تقصیر شغل کوفتی بابام بود ! من ظاهرم شادابه اما درونم داغونه ! جسمم سالمه اما روحم درد داره ! من مامانمو از دست دادم ! مامانم بزرگ ترین دارایی زندگیم بود ! از وقتی مامانم مرد ، من افسردگی گرفته بودم و هر روز میرفتم پیش روان شناس ! من دیوونه شده بودم ! واسم قابل تحمل نبود !
🦄فلش بک به دوران دانشگاه مارینت 🦄 مارینت : با الیا توی دانشگاه بودیم ، وقت ناهار بود و رفتیم نشستیم روی یک نیمکت توی دانشگاه....بشقاب غذامونو گذاشتیم روی میز....غذای من ساندویچ بود و غذای الیا کتلت بود...خلاصه شروع کردیم به حرف زدن...از الیا پرسیدم : بیشتر از همه از چی میترسی ؟!. گفت : از حشرات....گفتم : خب راستش من از مرگ مامانم میترسم.....الیا رو کرد به من و گفت : وای خدا نکنه ! این چه حرفیه دختر ! . خندیدم و گفتم : زود باش غذاتو بخور ، الان کلاس شروع میشه.....
زنگ فیزیک بود....روی نیمکت نشسته بودم و به حرف های دبیر فیزکمون گوش میدادم...اروم از جام بلند شدم تا دامنمو که چروک شده بود صاف کنم....الیا بغل دستیم بود...بهش گفتم : وقتی برگشتم خونه نمرات فیزیکمونو میخوام به مامانم نشون بدم...الیا گفت : جای این حرفا حواست به کلاس باشه ! .....گفتم : باشه ببخشید....معلم فیزیک برگشت سمتم و گفت : لطفا در حین کلاس صحبت نکن مارینت ! . گفتم : چشم ببخشید....
زنگ اخر ، با الیا از کلاس اومدیم بیرون....بهش گفتم : امروز چقدر درسا سخت بود !....گفت : دلیلش اینه که به حرفای دبیر گوش نکردی.....گفتم : نه اینکه خودت خیلی گوش کردی ! . خنده ی مصنوعی کرد و گفت : هر هر هر ، خیلی بامزه ای ! . گفتم : هرچیه از تو بامزه ترم ! . خندید و گفت : زود باش بریم خونه....مامانم خیلی باهام کار داره....گفتم : حقته مامانت بهت کار بده ! . گفت : بیا بریم دیگه !
وقتی برگشتیم خونه ، کل خونه رو گشتم....مامانمو پیدا نکردم...رفتم و به مامان الیا گفتم : ببخشید شما مامانمو ندیدین ؟.....مامان الیا گفت : خانوم توی اتاقشونن....گفتم : ممنون. و با خوشحالی به سمت اتاق مامانم رفتم ، در حموم اتاقش باز بود....وارد حموم شدم که دیدم مامانم افتاده کف زمین حموم ! با ترس داد زدم : مامان ! . بعد نبضشو گرفتم...نبظش نمیزد !....با گریه گفتم : مامان ! بلند شو ! لطفا ! منو تنها نزار !....باورم نمیشد....مهم ترین دارایی زندگیمو از دست دادم....دلم برای چشماش، بغل مهربونش تنگ شده بود!....حسرت داشتم که یک بار دیگه چشماشو باز کنه...اون دیگه نه صدامو میشنید و نه منو میدید.....اون شب خواب مامانمو دیدم....توی خواب بغلم کرد و بهم گفت که همیشه کنارمه...از خواب پریدم..دویدم توی اتاقش...اما اون اونجا نبود....بعد دویدم توی سالن پذیرایی...توی سالن پذیرای فقط چند تا مهمون سیاه پوش بودند که مطمئنم اصلا برای مامانم نارحت نبودند...فقط اومده بودند تا داغ دل منو تازه کنند...ازشون متنفر بودم...
برو نتیجه چالش داریم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فعلا فقط دارم از دست آدرین حرس میخورم که مارو هی حرس میده
عالییییییییی مثل همیشه😘😘👏🏻👏🏻
راستش اره
نه
سلام آجی جونم ببخشید دیر دیدم عالی بود عزیزم
چ.ج.اوهوم 🥺
افرین خوب بود
فقط دیر میزاری
ما ک طرفدارات هستیم پس کاری ب کامنت ها نداته باش هر وق میخای بزاری بزار(تند تند منظورمه) اینجوری طرفدارات بیشتر هم میشن
بابای
عالی مثل همیشه
لطفا به داستان منم سر بزن
داستانمو از مال تو کپی نکردم
ج چ: آره
محشر بود اجی 😍
مرسی عاجو 😚😚😚😚
اره
عالی بود گلم 👌🌹😗
چالش : آره الهی بگردم بچه چ زجری کشیده :'(