
سلام ببخشید یه مدت نبودم یه مشکلی پیش اومده بود ولی به هر حال
« مطمئنی ؟ » « آره . خودم نمیتونم به جرویس خیانت کنم چون ... چون .. » « چون چی ؟ » « چون من از جرویس حامله ام » سوفیا هاج و واج بهم نگاه کرد . زبونش بند اومده بود . گفت : « از کجا میدونی ؟ ممکنه از رونالد باشه . » « نه از جرویس . از یه ماه بعد از ازدواجم با جرویس حامله شدم . » سوفیا آهه بلندی کشید و گفت : « به جرویس گفتی ؟ » « نه . میخواستم امروز تو قرار شاممون بهش بگم که کارم به اینجا کشید . » چند دقیقه سوکت شد. تا اینکه سوفیا سکوت رو شکست : « باشه من این کارو میکنم . »
جرویس در زد و وارد شد : « شب به خیر خانم ها . بهتری عزیزم ؟ » « اره خوبم » « بریم ؟ » « کجا ؟ » « جشن تولد دیگه » « مگه امشبه ؟ » « اره » « باشه بریم . خدافظ سوفیا » رفتیم تو سالن بزرگ . چه قدر جرویس زحمت شده بود . حالا می فهمیدم که چقدر عاشقم بود . جرویس رفت پای میکروفون و گفت : « خوش اومدید . امروز جشن تولد عزیز ترین فرد روی زمینه . و چون ماه تولدش نشانه مهربانیه امروز زندانی ها هم در جشن شرکت داده میشوند » و به گوشه سالن اشاره کرد روی یکی از میز ها رونالد،آلیا،لیلی و جیمز نشته بودند . بهشون نگاه کردم و اون ها هم طبق قرار هایی که گذسته بودیم روشون رو از من برگردوندند . جرویس ادامه داد : « و حالا خود ماریا براتون صحبت میکنه . »
رفتم سمت میکروفون و شروع کردم به صحبت کردن : « ممنونم ! توی این جشن باشکوه میخوام برای تشکر کردن از جرویس عزیزم یک خبر خوشحال کننده بهتون بدم . » به سوفیا نگاه کردم که مسئول محافظت از زندانی ها بود و او هم در گوش آلیا و رونالد چیزی گفت که فقط من دیدم . ادامه دادم : « خبر خوبی که براتون دارم اینه که ... » چند دقیقه مکث کردم و به جرویس لبخند زدم . اون هم به شوخی گفت : « جون به لبمون کردی بگو دیگه » « خب . خبر خوب اینه که جرویس داره پدر میشه » به نظر میرسید که کسی درست متوجه نشده ، حتی جرویس . برای همین گفتم : « بله درست فکر کردید من حامله ام . » و باورتون نمیشه اگه بگم چه تفاقی افتاد : جرویس که انقدر خشن و کمی بی احساس بود غش کرد . درست شنیدید . غش کرد .
داد زدم : « سوفیا . بیا کمک جرویس » سوفیا آهسته به رونالد و الیا گفت : « حالا » بعد هم خودش اومد این جا . کم کم جرویس رو به هوش آورد . وقتی جرویس چشم هاش رو باز کرد سوفیا رو بالای سرش دید ولی ماریا و زندانی ها نبودن .فریاد زد : « برید دنبالشون » اما من و رونالد و الیا و بچه ها نزدیک در خروجی بودیم و خیلی مونده بود که بهمون برسن . گفتم : « رونالد بزن » « چی ؟ » « خیلی خری مگه حرف های سوفیا رو گوش ندادی ؟ » « اهان چرا ولی قرار شد الیا این کار رو بکنه . من نمیتونم بزنمت » آلیا اومد کنارم و اروم گفت : « ببخشید » بعد محکم زد توی گوشم . گوشم شروع کرد به خون اومدن . دولا شدم و گوشم رو گرفتم و آلیا با لگد زد تو پام و پرتم کرد سمت دیوار . محکم به دیوار خوردم و گوشه لبم هم زخم شد و خون ریزی کرد . بعد هم دست لیلی رو که گریه میکرد گرفت و رونالد و جیمز رو مجبور کرد که برن سمت در خروجی بعد همه باهم فرار کردن . توی دلم گوشه دیوار گفتم : « خداحافظ » . چند دقیقه بعد جرویس و افرادش اومدن پیشم . به جرویس گفتم : « نگران من نباش . برو دنبال اونا . فرار کردن . خواستم جلوشونو رو بگیرم ولی .... » حرفم رو قطع کرد و گفت : « آروم باش . مهم نیست . » بعد منو بلند کرد و برد سمت درمانگاه ...
یک سال بعد : باید بدونید که توی این یک سال اتفاقات خیلی زیادی افتاد : 1. معلوم شد که یوجین نمرده و فقط برای اینکه جرویس باور کنه با جیمز صحنه مرگش رو باسازی کرده بودن 2. یوجین با کمک آلیا و رونالد اومده بودن سازمان و پلیس ها جرویس و افرادش رو دستگیر کردن . 3. جرویس وقتی سعی میکرد فرار کنه تیر خورد و کشته شد . 4. من به خاطر جرویس سه روز تمام گریه میکردم 5. آلیس کوچولو به دنیا اومد و رونالد پدر ناتنی اش شد ولی اندازه بچه های خودش دوستش داره 6.لیلی و جیمز از داشتن یه خواهر کوچولو و خیلی شیطون خییییلللیی خوشحال شدن 7. من از پله های بیمارستان افتادم و پای راستم و دست چپم شکست و رفت تو گچ 8. قصه ما به سر رسید 9. کلاغه به خونش نرسید پایان❤️
ممنون که با من همراه بودید اگه دوست داشتید لایک و کامنت فراموش نشه چالش : بگید وقتی فهمیدید ماریا حامله است واکنشتون چی بود تا یک رمان دیگه خدا نگه دارتون
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)