10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 3 سال پیش 96 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
درود 🙋🙋🙋🙋🙋🙋
درحالی که آروبا داشت از پله ها می رفت بالا ، چهار نفر باقی مونده که شامل خودم هم میشه سر جاهامون ایستادیم . آروبا توی طبقه دوم به یکی از ستون ها تکیه داد و دستاش رو زیر چونه اش گذاشت و با بی حوصلگی گفت : میتونین شروع کنین . همون موقع اون فردی که تمام سیاه پوشیده بود دو تا خنجر به طرفم پرتاب کرد ، منم سریع میز دایره ای رو چرخوندم و مثل سپر کردمش تا از خودم محافظت کنم . حداقل فکر نمیکردم اولین حمله به من بشه . رو به روم همون پسر مو سیاه ، چشم آبیه بود که انگار وضعیتش دست کمی از من نداشت ، اون هم میز رو واسه خودش سپر کرده بود و مثل اینکه اریک داشت با خنجر بهش حمله میکرد ، در این صورت میشه نتیجه گرفت اریک و اون یکی با همدیگه متحد شدن ، برام سواله که کی وقت کردن متحد بشن و انقدر سریع با هم هماهنگ بشن . یه ثانیه سرم رو از میز آوردم بالا که یه دفعه یه خنجر دیگه به طرفم پرتاب شد سریع سرم رو آوردم پایین و متوجه برخورد خنجر با میز شدم . مثل اینکه اون سیاه پوشه فعلا فقط روی من تمرکزش رو گذاشته .
یه فکر مرگبار به ذهنم رسید . پایه ی میز رو شکوندم و بقیه ی میز رو هل دادم به طرف جایی که اون پسر موسیاهه بود ، در حالی که زیر سپر میز شکسته بودم ، به پسره رسیدم ، یه نگاه بهم کرد و بعد شمشیرش رو در آورد . بهش نگاه کردم و گفتم : تنها شانسمون اینه که متحد بشیم مثل اون دو نفر که حالا زیر فشارشونیم . یه نگاه دیگه بهم کرد و سریع به انعکاس چهره اش توی تیغه ی شمشیر خیره شد و گفت : اونقدر قوی ام که بتونم جلوی دونفر ..... . بعد سرش رو آورد بالا و به من یه نگاه تحقیر آمیز دیگه انداخت و گفت : شاید هم سه نفر رو بگیرم . با سردی بهش نگاه کردم و با جدی ترین لحن ممکن گفتم : فکر نکن چون بی عرضه یا ضعیفم اومدم سراغت ، نه ، اومدم اینجا چون با اینکه از اون اریک احمق و اون یکی زیاد خوشم نمیاد ، دلم نمی خواد دستم به خونشون آلوده بشه ، میخوام زنده شکستشون بدم ، برا همین به کمک یه نفر دیگه نیاز دارم ، حالا فهمیدی چرا دارم میگم بیای متحد بشیم ؟
در حالی که هنوز هم بهم نگاه نمیکرد با لحن سردی گفت : تو آدم خوبی هستی اما من اونقدرا که تو فکر میکنی آدم خوبی نیستم که از جون دشمنام بگذرم . همون موقع یه دفعه صدای اریک رو شنیدم که گفت : آهای شما دو تا ، من تا فردا صبح وقت ندارم ، پس اون گفتگوی مسخرتون رو سریع تموم کنین و بیایین که حالتون رو بگیرم . من هم با صدای بلندی که بتونه بشنوه گفتم : اگه تو خفه شی گفتگومون زودتر تموم میشه . بعد به پسر مو سیاهه نگاه کردم و گفتم : من آدم خوبی نیستم ، نمی خوامم ادای آدم های بی گناه و خوب رو در بیارم ، فقط نمیخوام بیشتر از این دستم به خون آلوده بشه در ضمن تو که میگی قوی ام یعنی خارج از اینجا هم میتونی حسابشون رو برسی دیگه نه ؟ پس فقط یکم صبر کن بعد هر کاری خواستی بکن . پسره یکم فکر کرد و بعد دستش رو به طرفم دراز کرد و با چشمهای آبی اش به چشمام نگاه کرد و گفت : متیو ( Matthew ) هستم . باهاش دست دادم و لبخند زدم و گفتم : منم الکم . بعد شمشیرم رو سریع از غلافش در آوردم و گفتم : یه نقشه دارم اما یکم که چه عرض کنم خیلی ریسک داره . پوزخند زد و گفت : من کل زندگیم ریسک کردنه ، پس راحت بگو نقشه ات رو . خندیدم و گفتم : خودت گفتیا ، بعدا مثل یه بنده خدایی سرم غر نزنی که نقشه هام خطرناکنان ، از من گفتن بود .
خب در واقع نقشه ام از این قراره که هر دوتامون از دو طرف مقابل همدیگه همزمان از زیر سایه ی محافظتی میز ها میریم کنار و به کسایی که رو به رو مون هستن حمله میکنیم من به اریک و متیو به اون سیاه پوشه . نقشه ی خیلی خوبی نیست اما فعلا تنها چیزیه که به ذهنم میرسه . اما قبل از همه ی اینا باید یه کاری بکنم ، به متیو نگاه کردم که یه خنجر تو دست چپش و یه شمشیر که دسته اش رو پوشونده بود تو دست راستش بود ، به خنجرش نگاه کردم و گفتم : یه لحظه قرضش میدی ؟ خنجر رو به طرفم پرتاب کرد و منم تو هوا گرفتمش . صندلی ای که رو به روم رو زمین افتاده بود رو برداشتم و پایه هاش رو شیکوندم و بعد با خنجر متیو به قسمت های کوچیکتر تقسیمش کردم ، نصف چوب های خورد شده رو برای خودم و بقیه شون رو دادم به متیو و گفتم : وقتی از سپر میزها رفتیم کنار اینا رو به طرفشون پرت کن ، حداقل یکم زمان برامون میخرن که مستقیم به سمتمون خنجر پرت نکنن . دست چپش رو به طرفم گرفت و گفت : اول خنجرم . خنجر رو بهش پس دادم و اون هم خنجر رو پشتش گذاشت و بعد تیکه های شکسته ی صندلی رو تو دستش گرفت و گفت : من آماده ام . خودم هم تکه چوب ها رو برداشتم و گفتم : با شماره ی سه میریم به طرفشون . متیو با سر تایید کرد و گفت : حله . منم شمشیرم رو آماده کردم و آروم زمزمه کردم : یک ....... دو ....... سه ، حالا . بعد سریع از جام بلند شدم و به طرف مقابلم دوییدم و با صورت متعجب اریک مواجه شدم ، همون موقع تیکه چوب ها رو به طرف میدان دیدش پرتاب کردم و بعد به طرفش دوییدم و با دسته شمشیرم زدم به گیجگاهش که بیهوش افتاد روی زمین .
تا اینجا که با کمی چاشنی شانس همه چی خوب پیش رفته ، به اون طرف نگاه کردم که دیدم متیو هنوز با اون سیاه پوشه درگیره و شمشیراشون به همدیگه قفل شدن ، با صدای بلند گفتم : کمک نمی خوای ؟ که متیو با لحن سردش گفت : نه ، لازم نکرده ، بهتره نگران خودت باشی . برگشتم که دیدم در حالی که داره از سر اریک خون میاد ، داره بلند میشه . زیر لب گفتم : اگه یکم بزنمش که اشکالی نداره یا شاید داره ؟ . البته خصومت شخصی باهاش ندارما فقط یکم ، خیلی کم کنجکاوم بدونم که دیشب به ایزابل چی گفته که باعث شده ، ایزابل بهم بریزه اون هم ایزابلی که همیشه خونسرده . با لبخند مرموزم به طرفش رفتم و گفتم : یه سوال ازت میپرسم اگه عین آدم جواب دادی ، میزارم اون صورت خوشگلت همینجوری سالم بمونه وگرنه مجبور میشم یه چندتا کبودی برای خوشگلی بیشتر روی صورتت به جا بزارم . در حالی که داشت تلو تلو میخورد گفت : دیشب مهربون تر نبودی ؟
پوزخند زدم و گفتم : چرا ، اما الان دلم میخواد اون یکی شخصیتم رو هم ببینی ، حیفه تا اینجا بیای و بی نصیب بمونی . بعد هم یه چند تا مشت به صورتش زدم و بعد یه لگد به صورتش زدم و گفتم : بازم میخوای زبون درازی کنی یا بسته ؟ در حالی که رو زمین افتاده بود و داشت با هر سرفه اش زمین رو خونی میکرد گفت : بپرس بهت جواب میدم . لبخند زدم و گفتم : آخرای دیشب دقیقا چی به ایزابل گفتی ؟ قهقه زد و گفت : اگه بهت بگم ، اون میکشتم ، خودت میدونی که این کارو میکنه . با سر تایید کردم و گفت : اون که آره ، اما مگه میشه یه مرده رو دوباره کشت ؟ در حالی که یکم ترسیده بود گفت : جرئتش رو نداری ، پسر ارشد دوک اعظم آماندرییا رو بکشی . خندیدم و شمشیرم رو زیر گردنش گذاشتم و گفتم : ولی میدونی دلم میخواد کشتنت رو امتحان کنم به نظر کار باحالی میاد .
اریک که صورتش کبود شده بود گفت : هر دوتاتون هیولایین . دیگه از جواب دادن های مسخره اش خسته شدم ، پس دوباره با دسته ی شمشیرم زدم به گیجگاهش و زیر لب گفتم : ایندفعه دیگه از جات پا نشو ، چون معلوم نیست دفعه ی بعد هم همینقدر خوش شانسی یا نه . دلم میخواست بکشمش اما فعلا حسش نیست . بعد به طرف جایی که متیو و اون سیاه پوشه مبارزه میکردن برگشتم که دیدم ، متیو چند تا زخم کاری به بازوی سیاه پوشه زده و داره با دسته ی شمشیرش میزنه تو گیجگاه سیاه پوشه تا بیهوش بشه . سیاه پوشه افتاد روی زمین و بعد متیو سرش رو آورد بالا و گفت : حالا که این دو تا از سر راه کنار رفتن ، قراره چجوری حال تو رو بگیرم ؟ به متیو که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم و با خستگی ای که توی کل بدنم بود گفتم : نظرت چیه برنده ی بین ما با یه دوئل مشخص بشه ؟ متیو لبخند سردی زد و گفت : فکر کردم نمی خوای این سوالو بپرسی . رفتم جلوتر و پشتمون رو بهم کردیم و گفتم : چون اینجا کوچیکه بعد از اینکه سه قدم دور شدیم ، بر میگردیم و بهم حمله میکنیم ، یه وقت نامردی نکنی که بد برات تموم میشه .
پوزخند زد و گفت : هنوز اون قدر بدبخت نشدم که بخوام با حقه های کثیف حریفم رو ببرم . خندیدم و گفتم : پس با شماره ی سه حرکت میکنیم و بعدش برمیگردیم و مبارزه رو شروع میکنیم . شمشیرم رو آماده کردم و گفتم : یک .... دو .... سه . بعد سه قدم رفتم جلو و سریع برگشتم ، با اینکه خستم اما شکست دادن متیو آخرین کاریه که باید انجام بدم تا بتونم جواز نفوذ به رستگاران جهنمی رو بگیرم . به متیو که خنجرش تو دست چپش و شمشیرش تو دست راستش بود نگاه کردم و سریع بهش حمله کردم ، حمله ی اولم رو به طرف چپم جاخالی داد و خواست با خنجرش بهم حمله کنه اما من که انتظار همچین چیزی رو داشتم ، شمشیرم رو انداختم به طرف چپم و با دست چپم گرفتمش و حمله اش با خنجر رو دفاع کردم . اولویتم اینه که خنجرش رو ازش بگیرم یا حداقل کاری کنم که نتونه ازش استفاده کنه .
نهایتا باید یه جوری به تیغه ی خنجرش ضربه بزنم که یا بشکنه یا از دستش پرت بشه ، فعلا هیچ فکر دیگه ای به ذهنم نمیرسه . شمشیرم که هنوز تو دست چپم بود رو محکم تر گرفتم و به قصد شکستن تیغه ی خنجرش بهش حمله کردم ، اما به جای خنجرش با شمشیرش حمله ام رو دفاع کرد و متاسفانه نقشه ام شکست فجیعی خورد ، در حالی که شمشیرامون بهم قفل شده بودن ، دست راستم رو هم بالا آوردم و باهاش دسته ی شمشیر رو گرفتم . حالا میتونم با زور هر دوتا دستم بهش حمله کنم . با همه ی زورم شمشیرش رو هل دادم ، یکم عقب عقب تلو خورد . همون موقع تنها موقعیت من بود ، بهش حمله کردم اما لحظه آخر تعادلش رو بدست آورد و خنجرش رو جلوی حمله ام گرفت تا دفاع کنه ، منم با تموم قدرتم ضربه زدم و همون لحظه بود که تیغه خنجرش شکست . متیو یه نگاه به خنجر شکسته اش انداخت و زیر لب گفت : لعنتی . بعد خنجر شکسته رو با عصبانیت به طرف چپش پرت کرد . یکم رفتم عقب و ايندفعه شمشیر رو فقط با دست راستم گرفتم چون دست چپم که دست اصلی ام هست قدرت بیشتری داره اما سرعت حملات دست راستم خیلی بیشتره پس اگه یه جنگ سرعتی بشه فکر نکنم بتونه دووم بیاره و پیروز بشه . حمله کردم و در حالی که صدای برخورد تیغه های شمشیرامون تو کل سالن ساکت پخش میشد ، سعی کردم سرعت حملاتم رو بیشتر کنم اما هر لحظه بیشتر احساس میکنم که متیو هم میتونه پا به پای سرعتم بیاد .
دیگه آخرای مبارزمون بود که احساس خستگی ام از همیشه بیشتر بود ، دیگه نمیتونستم تحمل کنم پس همه ی زورم رو جمع کردم و بهش حمله کردم ، از اونجایی که مطمئنا متیو هم اندازه ی من باید خسته باشه یا شاید هم کمتر چون قبل از اینکه با من مبارزه کنه داشت به سختی با سیاه پوشه مبارزه میکرد . البته به نظرم روی خستگی من سم هم تا حدودی تاثیر گذاشته ، آخرین حمله ام رو کردم جوری که همه ی نیروی باقی مونده ام پشت اون ضربه بود ، شمشیر از دست متیو افتاد و داشت با تعجب به دستش که از شدت ضربه میلرزید نگاه میکرد ، دستاش رو مشت کرد و خواست با دست خالی بهم حمله کنه که با دسته ی شمشیرم زدم به گیجگاهش ، همون موقع بیهوش شد و افتاد رو زمین و صدای تشویق و جیغ و داد کسایی که طبقه بالا بودن اومد ، بعد از اون دیگه یادم نمیاد که چه اتفاقی افتاد فقط یادمه که دنیا داشت دور سرم میچرخید ، قبل از اینکه کاملا بیهوش بشم و بیفتم رو زمین ، پوزخند زدم و تو دلم گفتم : مثل اینکه وقتم تموم شده .
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
خیییییلی عالی بووود😃😃😃
امیدوارم الک جیزیش نشه🤐
چالش(اممم چه رنگیو دوست داری😂
چه سوالی واقعا که😂
سپاس 🙏🌸
نه بابا هیچیش نمیشه تا من زجر کشش نکنم از این دنیا نمیبرمش 😂✌
مشکی 🙃✌
خیلی عالی بود 👏👏👏👏👏👏👏 خب سوال چی بپرسم؟
صبر کن یکم
صبر خواهرم هنوز نمیدونم
آها....نه هیچی سوال ندارم.حالا شایدم داشته باشمااا. می خوای برو پایین تر
نه
نه دیگه تمومه
گفتم تمومه باز چرا اومدی پایین؟
سپاس 🙏🌸
اومدم پایین چون میخواستم کامنت های قبلی رو ببینم 😜😂😂😂😂
خیلی عالیه خیلی محشره نمیتونم خوبی داستان تو توصیف کنم فقط اینکه خیلی عالیه
سپاس ، مرسی نظر لطفته 🙏🌸🌸
عالی بود مثل همیشه👏🏻👏🏻
ج چ:از چیا بیشتر ایده میگیری برای داستانات؟😂والا سوال دیگه ای ب ذهنم نرسید😂🤦♀️
مرسی مامان بزرگ 🙏🌸🌸🌸🌸
بستگی داره مثلا کتاب هست ، انیمه ، سریال خیلی چیزا اما مثلا سر نوشتن جاهای احساسی یا مثلا جاهایی که جنگ داره نوشتن همراه با آهنگ مناسب خیلی برام راحت تره .
من خیلی عجیبم😐یهو ب ذهنم میا😐البته اولش ک داستان تو ذهنم شکل میگیره پایان بسیار مزخرفی داره اما در ادامه بهترش میکنم😂🤦♀️
منم بعصی موقع ها این جوری ایده به ذهنم میاد اما بعد از یه مدت یادم میره 🤦
عالی مثل همیشه اکشن این قسمت فوق العاده هیجانی بود یاد انیمه هنر شمشیرزنی افتادم و من تو ذهنم از الک یه تصور دیگه داشتم که اون هیچ وقت کسی رو نمیکشه حتی اگه ایزابل هم بخواد کسی رو بکشه الک جلوشو میگیره ولی این قسمت فهمیدم که نه اونم بعضی وقت ها خون جلو چشم هاشو میگیره چالشت رو هم میپرسم نفر بعدی که میخوای بکشی کیه؟
آره خودم هم خیلی سر نوشتنش هیجان داشتم 🙃
بعدا یکم بیشتر معلوم میشه که الک اگه بخواد کسی رو بکشه میتونه یا نه 🙃
فعلا ملکه گلوریا تو ذهنمه البته شاید تغییر کنه چون سناریوی اصلی رو دارم یه تغییر خیلی بزرگ میدم .
عالی بود منتظر پارت بعد هستم👍
ج چ : چند سالته؟
مرسی 🙏🌸🌸
تقریبا چند ماه هست که وارد شونزده سالکی شدم 🙃
( پیر شدم 🤕😂 )
عالیییییییییییییییی بود
مرسییییی 🙏🌸
عالی بود
چالش:چند تا پارت دیگه مونده به تموم شدن داستان
مرسی نظر لطفته 🙏🌸
فکر کنم حدودا تا پارت ۲۰ تموم بشه 🙃
خیلی عالی مثل همیشه🤩🌺🌺🌺🌺🌺
چالش: قسمت بعد کی میاد؟😁
ممنونم 🙏🌸
بستگی داره 🙃
عالی بود گلم 👌🌹😗
چرا منه بدبخت همش تو رو گم میکنم؟ چرا؟ واقعا چرا؟؟؟ 😂
سوالی ازت ندارم پس بای تا گم کردن دیگر ببینم این دفه دیگه چند پارت گمت میکنم 😂😂😂
سپاس 🙏🌸
😂😂😂😂😂😂