
سلاااممممم پارت جدید و جذاب ممنون که حمایت میکنید. راستی داستان تحقیق رویا رو هم بخونید عالیه داستانش. حرف نداره.
همون جور ناباورانه به نامجون زل زده بودم. اخه اخه اون اصلا کاره ای نبود. پسره خیالش راحت شده بود. مدیر با تعجب نامجونو نگاه کرد. و فکر کرد بعد از چند دقیقه گفت : خوب مشکل حل شد میتونین برین. راستی خانم هیون کلاس منتظرتونه. اون قدر اعصابم داغون بود اصلا کلاسو نفهمیدم. تعظیمی کردیم و با نامجون از اتاق خارج شدیم. من : نامجون نامجون : میدونم چی میخوای بگی. من : چرا؟ تقصیر تو نبود اصلا نامجون : نتونستم اشکاتو تحمل کنم برای یه چیز بی فایده نباید الکی اشک بریزی باشه؟ من : هق هق مممنون نامجونا نا مجون اومد جلو با دستش اشکامو پاک کرد. نامجون : برو دیگه دیرت میشه. من : ا.ا.اهان حواسم نبود باشه ممنون بای بای مامجون : گریه نکنیا خداحافظ. ففط دور شدش رو تماشا کردم. تا جایی که کلا از دیدم خارج شد. منم رفتم سر کلاس.. دیگه نباید ترسو باشم. اوفففففف نفسنو دادم بیرون و رفتم تو. سلام بچه ها من هیون .... هستم. از دیدنتون خوشبختم. امیدوارم سال تحصیلی خوبی داشته باشیم. خوب من از اول درسم خوب نبود اصلا فقط به ریاضی علاقه داشتم. خوندم و... تا اینکه بزرگ شدم.. الان هم کنار شمامم.
شاگرد : خانم ولی من خیلی خنگم. شاگرد ۱ : اره خانم ما خیبی خنگیم. شاگرد ۲ : خانم شما بازم ازمون امتحان میگیرید؟؟؟ من : بچه ها اروم باسید اصلا شماها خنگ نیستین که بهتون همچین حرفی زده؟ ساگرد ها : مدیر و اقای چوی من تو ذهنم : پس معلم قبلیه اسمش چوی بوده اه اه اه. من : خوب بجه ها وایسا برگه امتحانیتونو بهم میدید ببینم؟ ساگرد : بفرمتیید. من : وای چرا ۵ شده خوب تو بده ببینم. شاگرد ۱ : بفرمایید من : خوب اینم ۳ شده که. اصلا ولش کن. خوب معلم قبلی درسو تا ابنجا برده منم بقیه شو میگم صبر کن. این چیه تو دستم؟. شاگرد ها : تخمه مرغ. من : درسته صبحونه م بوده یادم رفت بخورمش حالا چیز مهمی نیست. خوب مثلا شما اینو عدد ۲ در نظر بگیرید. شاگرد ۵ : خانم ولی اینکه تخمه مرغه. من : درسته ولی شما فرض کنید مثلا این عدد ۲ هست اون علامت اون بالا ی دو رو میبینید بهش میگن توان. بگید. همه : توان من : عالبه خوب توان یعنی اون عدد تو خودش ضرب بشه. مثلا نوشته دو به توان ۳ یعنی چی؟؟ شاگرد : یعنی دو سه بار تو خودش ضرب بشه که میشه ۸ من : افرین همتون اینو در اوردین؟ همه : بله. من : پس چرا الکی میوید به خودتون خنگ شماها خیلی باهوشید. خوب برای امروز کافیه برید به مامان و باباهاتون بگید چقدر عالی بودید. خسته نباشید. همه : خسته نباشید خانم. شاگرد : خسته نباشید. من : سلامت باشید مممنون خداحافظ.
بقیه زنگ ها هم اینجوری پیش رفت. کلاس تقریبا خیلی ضعیف بود. مثلا اگه من تو کلاس خصوص حداقال یه چیزی رو دو بار میگم. اینجا باید چهار برابر اون تکرار کنم. با اینکه کار خاصی نکردم..ولی خیلی خسته ام اصلا جون ندارم. کل کلاس ها تموم شد. از مدرسه بیرون اومدم. رفتم تو چمن ها نشستم خیلی خوابم میومد. دراز کشیدم و به اسمون خیره شدم. تا اینکه گوشیم زنگ خورد. من : بله؟ نامجون : سلام خوبی؟ من : سلام ممنون تو خوبی؟ نامجون : اهوم مدرسه تموم شده. من : اوف اره نامجون : میخوای بیام دنبالت من : نه ببینم تو اصلا کاراتو کردی؟؟؟ لز صبح پیش منی شرکت چبشد؟ نامجون : اره کارام همش ردیفه. شرکت امروز نرفتم. به جاش برادرتو فرستادم اونحا. من : خوب چرا نرفتی؟ نامجون : مامان یه سری کار واسش پیش اومده بود مجبور شدم برم سراغ اونا. من : اهان باشه. نامجون : بیام دنبالت؟ میخوام باهات حرف بزنم. من : باشه خداحافظ. نامجون : بای بای. گوشیمو گذاشتم تو جیبم. چند دقیقه نامجون رسید. من : سلام نامجون : سلام خوب بود؟ من : نه راستش.. نامجون : وا چرا؟ نکنه بازم خراب کاری کردی من : نخیر اصلا بچه های مدرسه خیلی ضعیفن این بد نیست این بده که هر چیزی رو باید هی تکرار کنم. اصلا نتونستم درس جدید بدم. اههههه نامجون : حالا غصه نخور درست میشه. همین جور حرف میزدیم. تا به چراغ قرمز رسیدیم. نامجون ضبط و روشن کرد همه اهنگ هاش غمگین و یا ملایم بود. همین شد تا سریع خوابم ببره سرمو تکبه دادم به شیشه ماشین.. و خوابیدم.. از زبان نامجون : وقتی رسیدیم به هیون نگاه کردم.. از صورتش خسته گی میبارید. راهی که خودش انتخاب کرده من نمیتونم منصرفش کنم. ففط میتونم همراهیش کنم. صداش زدم ولی بیدار نشد اون جوری که من میدونستم خوابش خیلی سبک بود پرنده هم پرمیزد بیدار میشد ولی الان اصلا تکون نمیخوذد. بغلش کردم و در و بستم. وا این چرا این قدر سبکه؟؟ اصلا فکرشم نمرکردم.
رفتم بالا کیلید رو در اوردم و در رو باز کردم. رفتم تو اتافش و هیون رو تخت گذاشتم. از اتافش خارج شدم. و رفتم بیرون و درو بستم. چند ساعت بعد. از زبان هیون. بیدار شدم واایییی نکنه نامجون تا ازنجا اومده منو گذاشته رفته خونه. سریع لباس های خونمو پوشیدم. و به نامجون پیام دادم. من : سلام نامجون ببخشید خواب بودم دیر شد. شرمنده اگه اذیت شدی و منو رسوندی. ببخشید. ارسال کردم براش طولی نکشید که سین کرد و استیکر خنده فرستاد. عجب ادمی بود من دارم معذرت خواهی میکنم بعد اون ففط میخنده؟؟ نامجون : نه بابا اشکالی نداره. خیلی خسته بودی الان چطوری خوب خابیدی؟؟ من : اره خبلی مممنون. نامجون : اهان راستی تو چی میخوری؟؟ کلا؟ من : چطور؟ نامجون : اخه خیلی لاغرر این اصلا خوب نیست. بیا یه دکتر تغذیه بریم. من : نه بابا چرا این قدر شلوغش میکنی من چیزیم نیست. نامجون : مطمئنی؟؟؟
من : اره بابا سالمم. نامجون : خوب خداروشکر کاری نداری؟ من : نه ممنون خداحافظ نامجون : بای بای. گوشی رو خاموش کردم. اه حوصلم سر میره که حالا چی کار کنم؟؟؟؟ به در و دیوار زل میزدم که پیام. از مدرسه اومد برام. مدیر : سلام خانم ..... این چه وضعه درس دادنه همه مادر ها ازتون شاکی هستن گفتن با تخمه نرغ به بچه های ما درس میدید؟ این که وضعی هست؟ وا عوض تشکر شه حالا چی بنویسم واسش. سلام چشم. همین رو ارسال کردم. میدونم اصلا ربطی به صحبتش نداشت ولی. حالم گرفته شد. چقدر اخه ادم بی فرهنگ. اه اه روزمو خراب کردن. گوشیمو خاموش کردم. چشمم به قاب عکس سه نفره ی من و مامان بابا افتاد اونا کجان؟ دارن چی کار میکنن؟ به گوشی مامان پیام دادم : سلام مامان جون خوبی؟؟ ببخشید این روزا سرم خیلی شلوغ بود راستی با نامجون گستیم و یه مدرسه پیدا کردیم. استخدام شدم بالاخره باورت میشههاهه؟؟؟؟ دیدی کلی درس خوندم حالا بهش رسیدم. حالا از خودتون بگید چه خبر ما رو نمیبینید خوشین؟؟
کاری که نداشتم پس چند تا لقمه خوردمو و خونه رو یه ذره جمع و جور کردم و رفتم لخوابم. دلم لرای مامان و بابا تنگ شده بود. انیدوارم هر جا که هستن حالشون خوب باشه. بعدش خوابیدم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی 😍
ممممممممنون اجی.
مرسی که حمایت میکنی.
وظیفه است عزیزم😍