
چزا هیچکی این تست بدبخت منو برسی نمیکنه +_+
هوگو روشو برگزدوند تا ببینه صدا از کجا اومد ، وقتی سرش رو بگردوند کسی رو ندید ! پس صدا از کجا اومد ؟ _این پایین احمق ! هوگو به پایین نگاه کرد و... متوجه یه گل شد ! هوگو : یه گل داشت حرف میزد ؟! گل : اوه بیخیال خودتو به اون راه نزن احمق جون ! هوگو : تو منو میشناسی ؟! گل : اره...؟ هوگو : میتونی بگی من کیم ؟! من یه خانواده داشتم ؟! اونا کجان ؟! گل : وایسا وایسا ! اروم ! هوگو : من..کیم..؟ گل : یعنی واقعا یادت نمیاد ؟ هوگو : نه گل : اه بیخیال ! اههه خیله خب کاریه که شده ! بزار از اول شروع کنیم ! هیودی ! من گلم ! گله فلاوی_ فلاوی* : گند زدم +_+ فلاوی : یه بار دیگه هوگو : راحت باش 😂 فلاوی : هیودی ! من فلاوی ام ! فلاوی گله ! ( بچه چند ساله با کسی حرف نزده هنگ کرده 😂 )

فلاوی : خب حالا بریم سراغ ادامه ی کار ! اون قلب قرمز رو میبینی ؟ هوگو : اره ! فلاوی : اون روح توئه ! و روح تو با گرفتن LV قوی تر میشه ! هوگو : ؟ فلاوی : اوه LV چیه ؟ خب معلومه ! مخففی برای عشق ! و خب اگه بخوای تو میتونی یکم از عشق من رو داشته باشی ! اماده ای ؟ هوگو : اره فلاوی : خب حالا به سمط این دونه های سفید بیا ! ؛ هوگو به سمت اونا جلو میره اما وقتی که بهشون میرسه بدنش به صورت عجیبی کنار میره ولی چون یکم واکنش دیری بود فقط نصف بیشتر اچ پی های هوگو کم میشه و به 5 تغییر میکنن فلاوی : هو هو هو ! این واکنش جدید بود ! ولی اشکال نداره ! به هر حال توی این دنیا یا میکشی یا کشته میشی !

هوگو : ولی من نمیخوام کسی رو بکشم ! فلاوی : انگار مهم نیست چی بشه تو بازم همون ادم قبلیی ! هوگو : من نه میخوام بکشم و نه میخوام کشته بشم ! فلاوی : آهههه خیله خب ! انگار چاره ی دیگه ای نیست پس بهتره فعلا با این ادامه بدی " نکش و کشته نشو ! " هوگو : عالیه...؟ ولی کلا میشه از بحث کشتن و اینا بیایم بیرون ؟ فلاوی : شاید فعلا بتونی از این موضوع دور بشی اما همیشه اینو بدون که فرار هیچ چیز رو برای همیشه درست نمیکنه ! هوگو : تو درست میگی ولی خب بعدا یه فکری بهش میکنیم ! فلاوی : به هرحال حتی اگه تو اینطور فکر کنی ادمایی هستن که اینطور فکر نمیکنن ! هوگو : منظورت چیه ؟! فلاوی : هیچی ! فعلا هیچی ، خب میخوای بدونی کی هستی ؟
میخوای " خانوادت " رو پیدا کنی ؟ هوگو : اره ! فلاوی : پس دنبالم بیا احمق ! در جایی دیگر : از زبان ناشناس : همه جا تقریبا تاریک بود ، سردم بود ، گیج شده بودم ، اخه چه خبر شده بود ؟! نمیدونم ! نمیدونم ؟ واقعا نمیدونم ؟! یه صدا اومد... صدای چی ؟ نمیدونم ! چرا ؟ نمیدونم ! واقعا چرا نمیدونم ؟! یادم نمیاد ! هیچی یادم نمیاد ! چرا یادم نمیاد ؟! باید یادم بیاد ! اما چرا ؟ یعنی اینقدر مهم بوده ؟ نمیدونم ! یادم نمیاد ! ( صدای خنده ای توی سرش اومد ) : هه هه هه تو هیچ وقت نمیتونی اونا رو نجات بدی ! ( صدای بعدی ) : حالت خوبه ؟ ( بعدی ) : لازم نیست نگران باشی چون من اینجام ! ( بعدی ) : من همیشه ازت محافظت میکنم ! ( بعدی ) : بهم قول میدی ؟

...اره بهت قول میدم ( همه ی صدا ها سریعتر و بلندتر توی سرش پخش میشدند این چرخه ادامه داشت ) و بعد...اون بیدار شد ؛ توی یه اتاق تاریک بودم...اما نمیدونستم کجام میخواستم از اونجا برم بیرون ولی تا قدم اول رو برداشتم سرم گیج رفت...دنیا داشت دور سرم میچرخید...تلو تلو و به زور داشتم راه میرفتم ، اما انگار نه انگار که از سر جام تکون میخورم...اون..اون حرف ها توی سرم..اون ادما...من..تونستم قولم رو نگه دارم...؟ ، اون بلند شد و تلو تلو به سمت جلو رفت یکبار دیگه سرش گیج رفت و قبل اینکه بیوفته دستش رو به یه میز قفل کرد ( یعنی نگه داشت ) سرش رو بالا اورد و به میز نگاه کرد ؛ به میز نگاه کردم او..اونجا یه کامپیتر بود..که یه عکس رو نشون میداد اون..من بودم ، با دونفر دیگه...؟
یهو سر اون شروع به درد گرفتن میکنه و دوباره حرف هایی توی سرش میپیچه : بیا اینجا تو میتونی ! ( بعدی ) : من برات اسپاگتی درست کردم ! ( بعدی ) : میدونی راستش...من باید برم یه جایی ! بعدا ! ( بعدی ) : پاپ ! ( بعدی ) : چندبار بهت بگم منو اینطوری صدا نکن ! ( بعدی ) : هی مرد پیر ! بیا اینجا ! ( بعدی ) : چیزی شده سنس ؟ ( بعد از این کلمه همه ی صدا ها شروع به گفتن یه کلمه میکنن ) : سنس ؟ سنس ! سنس ؟! سنس !؟ ، سنس ، سنس ، سنس ؛ این اسم منه !؟ سنس ؟ ؛ اون یکبار دیگه به عکس نگاه میکنه دستش رو به سمت اون میبره : ( خیلی اروم ) پاپ...؟ ( صفحه ی کامپیوتر کم کم پارازیت میندازه و خاموش میشه ) سنس : نه نه نه نه ! نه !

( اشک های اون کم کم شروع به پایین اومد میکنن ) نه ! نه ! نه ! نه ! نباید اینطوری بشه ! ، اون میدوئه و کتابا رو بهم میریزه هر کتابی که بود رو به زمین پرت میکنه ، انگار دنبار یه چیزی میگشت ، بعد یه صفحه از یکی از کتابا میکنه و میز رو بهم میریزه و داخل کشوهاش رو میگرده ، بالاخره اون یه کاغذ و یه مداد پیدا میکنه و بعد از اون ، شروع به کشین چیزی میکنه خیلی سریع و تند تند یه عکس رو میکشه ، یه عکس ، از سه نفر ، خوب به اون عکس نگاه میکنه و بعد از اون شروع میکنه به نوشتن چیزی زیر اون عکس و دور اون خط میکشه : فراموش نکن !

این داستان ادامه دارد... ( بروبچ کسی تاریخ تولد ایشا رو فهمید به منم بگه 😂 )
خب برین خوش باشین همیشه یه اسلاید اضافه میاد +_+
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آخیش هم از دست ویپر راحت شدم هم از دست لاست اونم برا یه هفته!البته حیف شد ویپی رفت رفیق فابریکم بود😐😂به هرحال الان دیگه فقط مونده از شر گیمر خلاص شم حالا چه برا یه هفته چه تا ابد😈😛😗😂
نه نه نگران نباش تو رو فراموش نکردیم هارور!بفرما بیا تو خجات نکش😂😂😂😂
برام مهم نی چون من نمیمیر😂من فقط میشینم سر ببتم(تبلتم😂)و بازی میکنم اینم هرچقدر منو بخوره باز برمیگردم😂ولی اگر لاست بود خدایی میترسیدم و تا یه هفته فقط فرار میکردم😂
تولد من برا چیته😐😹👐
میخوام بدونم خو 😂
عه سنسم اومد عالی بید
بلی ! +_+
وی درحال فرار کدن از دست لاست:خدا لعنتت کنه گیمرکرافا هنوز دترم میدوعم فک کنم ۵۰ کیلو وزن کم کردی اوه راستی ویپر عالیییییییییییی بودددد پارت بعدی رو زودتر بنویسسسسسسسسسسسسسس آخ پام ترکید اینقدر دوییدمممممم
😂 سعی میکنم 😂
آخیش راحت شدم🤤
خودتون خواستین ! ( وی با رگبار اسلامی هرکی دور و برس بود رو به چخ داد +_+ )
دیدی!!!! دیدی من گفتم اون یارو فلاویه؟؟؟؟دیدی؟! حق با من بود😂😂😂
😂😂😂😂
بالاخره پس از این همه قرن خدایا شکرت🤲🤲🤲😂😂
بلی 😂