
ببخشید دیر شد 😭😭😭
صبح روز بعد* هلیا از خواب بیدار میشه. دیگه تصمیمشو گرفته بود. باید با خود برایدن صحبت می کرد که اونشب، چه اتفاقی افتاده بود. سریع حاظر میشه و لباساشو می پوشه.حدس میزد برایدن حاضر نمیشه اونو ببینه، پس برای همین خوش باید زود تر باهاش حرف میزد. باید میرفت شرکتش.*******از خونه در میشه و سریع یه تاکسی میگیره. یکم که جلوتر میرن، از دور ساختمون بزرگ شرکت بازی سازی رو می تونست ببینه. هر کدومشون تو دنیای انسان ها یه شغل داشتن. بله! به هرحال زندگی خرج داره، حتی اگه یه خدا باشی! کرایه رو حساب میکنه و پیاده میشه. یه نفس عمیق می کشه و میگه:《خیلی خب! بریم که حقیقتو دریابیم!》
وارد شرکت میشه. توی ورودی چند تا نگهبان قرار داشتن که فقط به کارکنان اجازه ورود می دادن. هلیا زیر لب غر میزنه:《حالا اینو کجای دلم بزارم؟!فکر اینجاشو نکرده بودم!》همون موقع یه نگهبان میاد جلو و میپرسه:《میتونم کمکتون کنم؟》هلیا هول میشه و میگه:《اوه! اممم...میخوام با رئیستون حرف بزنم》نگهبان جواب میده: 《قبلا با شرکت هماهنگ کردین؟رئیس می دونن؟》هلیا بازم با سردرگمی جواب میده:《اطلاعی نداشتم》نگهبان گفت:《پس متاسفانه من نمیتونم کمکتون کنم》بعدم راهشو کشید و رفت. هلیا با خودش تکرار کرد:《ابله!ابله! خوب معلومه همینطوری نمیزارن رد شی!》بعد چند دقیقه یه لبخند خبیثانه که معلومه نقشه ای داره روی لبش جای میگیره. زیر لب میگه:《ولی یه تفاوتهایی باید بین یه انسان و خدا باشه دیگه. مگه نه؟》
میره طرف همون نگهبان. صداشو طوری تغییر میده که انگار واقعا ترسیده! با همون لحن میگه:«وااای خدای من! یه سگ وحشی داره به یه پیرزن حمله میکنه! لطفا کمکش کنیییین!» نگهبانا که انگار واقعن باورشون شده بود، میرن سمت همونجایی که هلیا اشاره میکنه. هلیا زیر لب میگه:«خب! اینم از این!» از دروازه عبور میکنه. و البته ناگفته نماند موقع رد شدن، کارت کارمندی یکی از کارکنانو کش میره. سریع میندازه گردنش. کارتو برمیگردونه و میخونه:» خب پس، طبق این کارت، اسمم پارک جین هوِ. بخش استراتژی.» بعد از کلی گشت و گذار تو اون شرکت بزرگ و پرسیدن از آبدارچی شرکت، بالاخره اتاق مدیر عامل رو پیدا میکنه.
نفس عمیقی میکشه و........در میزنه! برایدن که سرش گرم حساب کتابای شرکت بود، به امید اینکه منشی پشت دره، بدون اینکه سرشو بلند کنه میگه:«بیا تو» هلیا درو آروم باز میکنه و وارد میشه. برایدن که هنوز فکر می کرد هلیا، منشیه، یه چند تا برگه میگیره سمتشو میگه:« اینارو بگیر به تیم واحد ۱ بگو شنبه اول صبح جلسه ارائه دارن. به کارآموز لی هم بگو از آقای جو مدارکو بگیره. هفته دیگه هم ارائه بازی یکی از کارکنانو داریم.» هلیا که هیچی از حرفای برایدن سرش نشد، برگه ها رو ازش گرفت و گفت:«اممم...» برایدن یهو گفت:«اوه! راستی این برگه هارم بده به منشی لی(چند تا منشی دارن) سرراهم یه لیوان قهوه برام بیار» هلیا آروم میگه:«برایدن...» برایدن با شنیدن صدای هلیا خودنویسش می شکنه!(#کونیکیدا_طور😂)با بهت از جاش بلند میشه که باعث میشه صدای گوش خراش کشیده شدن صندلی روی سرامیکا بلند شه. عقب عقب میره که به دیوار میخوره. یا لکنت میگه:«ه_ه_هلیا!! ت_توو اینجا چیکار میکنی؟؟»
هلیا میگه:«برایدن! تو چت شده؟!» یه قدم جلو میره تر میره که برایدن یهو داد میزنه:«جلوتر نیا!!» هلیا سر جاش خشک میشه! ولی بعد میگه:«لطفا بهم بگو! من کمکت میکنم! هر جور که بشه! ببین اگه من کار اشتباهی کردم، واقعا معذرت میخوام!__»برایدن حرف هلیا رو قطع میکنه:«مشکل از تو نیست. برای یه بارم که شده، به حرفم گوش کن! دیگه هرگز نزدیکم نشو!» هلیا که دیگه واقعا کلافه شده بود یهو فریاد میزنه:«بس کن دیگه! داری مثل یه بچه ۵ ساله رفتار میکنی!! زود تر این بحث مسخره رو تموم کن!» برایدن یهو سردرد عجیبی میگیره. به وضوح می تونست صدای روح تاریکی رو تو سرش بشنوه... .
(آخییبششش! راوی رو عوض میکنم. از زبان برایدن*) سرم تیر میکشه! از درد چشمامو می ببندم دیگه هیچ صدایی نمی شنوم؛ هیچی! سکوت.....آروم چشمامو باز میکنم.خیلی میسوزن! ای-این هلیاست؟ خیلی تاره. همه چیز تاره. چشام نبض داره.با صدای صوت بلندی که توی تمام بدنم می پیچه چشمامو میبندم. سرمو بین دستام میگیرم و فریاد میکشم. صدای اون عوضی رو میشنوم. نه! خفه شو! داره سعی میکنه کنترل بدنمو بگیره. میزنه زیر خنده! اونقدر میخنده که سردرد افتضاحم بدتر میشه. دارم کنترلمو از دست میدم. بعد یهو............................................................... صورتم خیس میشه؟ چرا؟! دستمو رو چشام میزارم. چشمام خیسن. اشک؟! نه...دستی که رو صورتم گذاشته بودمو نگاه میکنم. درسته. تاره. همه چی تاره. ولی نه اونقدری که رنگ قرمزو تشخیص ندم. اینا...خونِ؟ چرا از چشمام خون میاد؟
باید هلیا رو زودتر از اینجا دور کنم. دستمو روی صورتم میزارم و بلند میشم. (راوی*) برایدن از جاش بلند میشه و به هلیایی که نگران بهش نگاه میکنه خیره میشه. بدون توجه به قطرات خونی که مثل اشک روی صورتش جاری شده بودن، بهش میگه:«لطفا تنهام بزارم...باور کن بعدا خودت می فهمی. میخوام بهم اعتماد داشته باشی!» هلیا برخلاف خواسته قبلیش، به حرف برایدن گوش میده. کارت کارمندی رو روی میز میزاره. قبل اینکه بره میگه:«باشه...من میرم، ولی مسائلو خودت تنهایی حل نکن. من همیشه برای کمک بهت هستم. خوب غذا بخور و استراحت کن. دوست ندارم اینطوری ببینمت!»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دلم به حالشون کباب شد 🤕
خیلی عالی بود ✌🌸
ممنون که خوندی 💞💞💞
عالی بود گلم 👌🌹
پارت 7 رو همین الان برو بنویس بزار تو سایت به وللّه که پیر شدم😐🔪
به منم رحم کن😭
یه چقز یاحال اسم منم هلیاست😊😊
😍😍😍
نگین سان فال شدی فال کن
های های آیرین سان!
عالی بود عشقم❤❤
ممنووون 💟💞