
سلام بر همگی 🙋
بعد همه یکی یکی اومدن به طرف ایزابل و شروع کردن به صحبت کردن ، من هم که دیدم اگه اینجا بمونم امکان داره یه نفر بر حسب اتفاق بشناستم ، آروم تو گوش ایزابل زمزمه کردم : من میرم ولی همین اطرافم . ایزابل هم به یه لبخند بسنده کرد . به طرف میز های طرف راست سالن رفتم و روی یه صندلی که چوبش طلایی رنگ بود و روکش های مخمل سرمه ای داشت و توی یکی از میز ها که بقیه ی صندلی هاش خالی بودن ، نشستم . همون موقع اریک به طرفم اومد ، من هم که انگار اصلا نمیشناسمش ، توجهم رو به دور و اطراف دادم که یه دفعه اومد کنارم نشست . به طرفش برگشتم و لبخند زدم . اون هم لبخند متقابل زد و با صدای نسبتا آرومی گفت : خب ، خودت رو معرفی نکردی . به لبخند زدن ادامه دادم و با لحن مغرورانه ای گفتم : کایل اندرسون ( Kyle Anderson ) هستم ، جناب اورول . اریک هم به لبخند زدن ادامه داد و گفت : لطفا اریک صدام کن و اینکه نسبتت دقیقا با شاهدخت چیه ؟ همین جور که لبخندم داشت تبدیل به پوزخند میشد ، سعی کردم احساساتم رو کنترل کنم تا جلوی کنجکاوی های بیشتر اریک رو بگیرم پس با یه لحن نسبتا قاطعانه گفتم : نوه ی برادر زاده ی پسر عموی مادربزرگ عمه ی مادر شاهدخت ایزابل هستم . یه جوری طبیعی همه ی این کلمات رو پشت هم ردیف گفتم که برای یه لحظه خودم هم باورم شدم که چنین نسبتی با ایزابل دارم . همون موقع به چهره ی تعجب کرده ی اریک نگاه کردم و گفتم : اریک ، انگار منتظرتن . بعد به چند تا دختر نجیب زاده که لباس های پر زرق و برق و گرون پوشیده بودن و داشتن برای اریک غش و ضعف میرفتن اشاره کردم و با یه لحن حق به جانب گفتم : بالاخره معروف بودن هم این دردسرا رو داره دیگه . اریک از جاش بلند شد و لبخند زد و بهم نگاه کرد و گفت : صحبت خوبی بود ، کنت اندرسون . بعد هم ازم دور شد و یه نفس راحت کشیدم .
حرف زدن با اریک که خسته و بی حوصله ام کرده بود ، مجبورم کرد به طرف بار گوشه ی سالن برم و روی یکی از صندلی ها نشسته ام و به مسئول بار که یه مرد مسن سال با موهای سفید و چشم های خاکستری بود که یه لباس آستین بلند رسمی سفید که یه جلیقه سیاه روش بود پوشیده بود ، نگاه کردم و گفتم : یه لیوان آب بیزحمت . مرده با سر تایید کرد و بعد به طرف چپ رفت . همون موقع احساس کردم دونفر ، یکیشون طرف راستم و اون یکی طرف چپم نشستن . بدون اینکه بهشون نگاه کنم ، مشغول فکر کردن شدم که یه دفعه اونی که طرف راستم بود ، رشته ی افکارم رو پاره کرد و با یه لحن گستاخانه گفت : چطور جرات میکنی اونجوری باهاش صمیمی بشی . صداش که به نظر آشنا میومد ، کنجکاوی ام رو تحریک کرد ، سرم رو آوردم بالا و با همون پسر مو نقره ای و چشم آبیی که تو اتاقم بهم حمله کرد مواجه شدم اما این دفعه لباس های خیلی رسمی تر سفید پوشیده بود و یه نقاب سفید ساده هم زده بود . بعد به طرف چپم نگاه کردم و با اون یکی که موهای نقره ای و چشم های قهوه ای مایل به قرمز داشت و دقیقا لباس های سفید مشابه اون یکی پوشیده بود ، نگاه کردم ، پوزخند زدم و خواستم ازشون بپرسم که چرا دارن تعقیب میکنن که یه دفعه ......... .
صدای ایزابل رو از پشت سرم شنیدم که با یه لحن عصبانی گفت : شما دو تا اینجا چیکار میکنین دقیقا ؟ اون دو نفری که کنارم نشستن انگار مخاطب ایزابل بودن ، سریع بلند شدن و احترام گذاشتن . منم که دلم میخواست از این منظره لذت کافی رو ببرم ، از جام بلند شدم و برگشتم که یه دفعه اونی که چشماش آبی بود ، به من نگاه کرد و گفت : ایزابل ، این کیه ؟ پوزخند زدم و گفتم : این الان منظورت منم ؟ ، خودت اصلا چجوری شاهدخت آماندرییا رو به اسم کوچیک صدا میکنی ؟ اون یکی بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : خواهر واقعا آدم حوصله سر بریه ، می خوای بکشیمش . من که تعجب کرده بودم ، به ایزابل نگاه کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم : خواهر ؟؟؟؟؟ ایزابل زیر چشمی به دور و اطرافمون نگاه کرد تا ببینه توجه کسی جلب شده یا نه و بعد آروم گفت : آره ، خواهر . بعد به اون دو نفر نگاه کرد و گفت : رِی ، چارلی ، به نظرتون الان نباید یه جای دیگه باشین ؟ در ضمن شب بیایید همون جای همیشگی ، باهاتون کار دارم . بخش باهاتون کار دارم رو یه جور تهدید وار گفت که منم با این که هیچ کار اشتباهی نکردم ترسیدم . بعد اون دو نفر که انگار اسماشون رِی و چارلی بود ، اما ترتیبش رو هنوز نفهمیدم که کدوم کدومه . دوباره احترام گذاشتن و به طرف در خروجی سالن رفتن . منم سریع برگشتم سرجام نشستم که یه دفعه ایزابل اومد کنارم نشست . به صورتش نگاه کردم و گفتم : جانم ، امر دیگه ای داری ؟ یکم با مشکوکیت نگاهم کرد و گفت : یعنی الان نمی خوای بپرسی این دوتا کی بودن ، اصلا چجوری منو میشناسن و از این جور سوالا . خندیدم و گفتم : نمی پرسم چون می دونم خودت بعدا توضیح میدی . همون موقع گروه موسیقی که دقیقا طرف دیگه ی سالن بودن شروع کردن به زدن یه آهنگ با ریتم سه ضربی که مخصوص رقص والس بود .
بعد از سر جام بلند شدم و دست چپم رو به طرف ایزابل دراز کردم و گفتم : وقتی که داریم میرقصیم توضیح بده . لبخند زد و از جاش بلند شد و دست راستش رو گذاشت تو دست چپم و بعد یکم رفتیم جلوتر و دست راستم و گذاشتم روی کمرش و ایزابل هم دست چپش رو گذاشت روی شونه ام . بعد هم هماهنگ با آهنگ سعی کردیم قدم هامون رو هماهنگ کنیم . بعد از این که به یه هماهنگی نصفه نیمه رسیدیم . در حالی که داشتیم میرقصیدیم ایزابل هم شروع کرد به تعریف کردن : خب بیماریی که مادرم دچارش شدن ، یه بیماری ارثیه که وقتی جوون تر هم بودن اذیتشون میکرد ، اما با همه ی اینا پدرم که از بیماری مادرم و خطراتش آگاه بودن ، به مادرم پیشنهاد ازدواج دادن ، مادرم قبول کردن و چند ماه اول همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه دوباره حال مادرم بد شد و وزرا ، دختری که از قبل برای پدرم در نظر گرفته بودن رو وارد قصر کردن و با اجبار پدرم رو مجبور کردن که با دوست صمیمی مادرم یعنی بانو ویرجینیا ازدواج کنه . یه سال بعد مادرم باردار میشن اما به خاطر بیماری خانوادگیشون احتمال سالم به دنیا اومدن بچه خیلی کم بوده و در آخر هم اون بچه میمیره و بعد یه سال از اون اتفاق مادرم دوباره باردار میشن ، این دفعه هم همون خطرات وجود داشت اما مادرم اصرار به ، به دنیا اومدن اون بچه میکنن و اون بچه هم سالم به دنیا میاد و اون بچه کسی نیست جز من .

وقتی که یه سالم شد ، چارلی همون پسر مو نقره ای که چشم های آبی داشت به دنیا اومد و سال بعدش رِی اون یکی که موهای نقره ای و چشم های قهوه ای مایل به قرمز داشت به دنیا اومد و اینکه نزدیکای تولد ده سالگی ام مادرم فوت کرد و این بود کل چیزایی که باید بهت میگفتم البته به صورت خلاصه . لبخند تلخی زدم و گفتم : مطمئنم اگه مادرت بود بهت افتخار میکرد . ایزابل هم لبخند غمگینی زد و گفت : ای کاش کنارم بود . همون موقع موسیقی ای که نوازنده ها مینواختن به آخرین بخش خودش رسید و ایزابل برای بار آخر چرخید و بعد همه شروع کردن به دست زدن و احترام گذاشتن به همپای رقصشون . بعد از چند ثانیه به صورت ایزابل نگاه کردم و در حالی که یکم نفس نفس میزدم گفتم : بهتره بریم یه نوشیدنی ای چیزی بخوریم . ایزابل هم که دست کمی از من نداشت لبخند خسته ای زد و گفت : کاملا موافقم . رفتیم به طرف بار و از روی میز چند تا لیوان شربت آب پرتقال بود ، یکی از لیوانا رو من و اون یکی رو ایزابل برداشت . ایزابل که معلوم بود خسته است ، خواست روی یکی از صندلی های کنارش بشینه که یه دفعه یه دختر با موهای بافته شده قهوه ای و لباس رسمی زردی که تنش بود ، جایی که ایزابل میخواست بشینه نشست و پشتش رو به ما کرد و با صدایی که نسبتا بلند بود به کسی که رو به روش بود ، یه دختر دیگه با لباس های رسمی بنفش و موهای قهوای تیره که باز بود گفت : شاهدخت بیمار چطور میتونه توی این مهمونی های رسمی شرکت کنه ، وقتی میبینمش احساس میکنم داره برای آماندرییا بدبختی میاره . خواستم برم جلوی این حرف هاشون رو بگیرم که یه دفعه ایزابل با دست راستش دست چپم رو گرفت و متوقف کرد و در حالی که سرش پایین بود و دست چپش رو مشت کرده بود گفت : ولشون کن ، الک .
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم : واقعا ؟؟؟! ایزابلی که من میشناسم یه همچین حرفی رو قبول میکنه ؟ یکم سرش رو آورد بالا و با صدای نسبتا آرومی که به زور میشد شنید گفت : بین این آدما اون دختر جایی نداره . بعد هم لیوانش رو گذاشت روی میز و به سمت راه پله های انتهای سالن رفت . با خستگی برگشتم سر جام و تصمیم گرفتم بزارم یکم تنها باشه . بعد از چند دقیقه که یخ های آب پرتقالم آب شدن یه دختر مو سیاه که لباس های قرمز خیلی رسمی پوشیده بود اومد کنارم نشست و در حالی که ذره ذره داشت آب پرتقالش رو میخورد با یه لبخند به طرفم برگشت . همون موقع متوجه چشم های سبز مایل به آبی اش شدم و اینکه هیچ نقابی نداشت برعکس بقیه ی افراد داخل سالن . لبخند زد و گفت : با شاهدخت دعوات شد ؟ پوزخند زدم و به طرفش برگشتم و گفتم : نه فقط داشتیم صحبت میکردیم ، حالا جنابعالی کی هستی که قانونی که میزبان گذاشته رو رعایت نمیکنی ؟ لبخندش تبدیل به پوزخند شد و گفت : وقتی داری اینجوری باهام صحبت میکنی ، نمی تونم تضمین کنم که زنده از اون در خارج بشی . به چشماش زل زدم و گفتم : لازم نکرده نگران من باشی ولی ای کاش میدونستم کی نگرانمه . دختره از جاش بلند شد و لبخند زد و گفت : به موقعش میفهمی . بعد هم به طرف مرکز سالن که انگار دوباره نوازنده ها داشتن آهنگ دیگه ای رو مینواختن رفت . من هم یه لیوان آب پرتقال از روی میز برداشتم و به طرف راه پله ی انتهای سالن رفتم .
در حالی که داشتم از پله ها بالا میرفتم ، تو ذهنم داشتم تصور میکردم که الان دقیقا میخوام به ایزابل چی بگم و واقعا چیزی به ذهنم نرسید . وارد بالکن که نرده های ساخته شده از سنگ مرمر داشت شدم و دیدم ایزابل تنها داره به آسمون بی حد و مرز و شهر سِلِسین که نقطه های نور شمع های خونه ها از دور مثل ستاره ها سو سو میزدن نگاه میکرد . رفتم جلوتر و گفتم : مزاحم که نیستم . که همون موقع متوجه حضورم شد ، نقابش تو دستش بود و با پشت دستش اشکایی که میخواست پنهون کنه رو پاک کرد و با لبخند به طرف برگشت و گفت : نه ، دیگه خودم هم داشتم میومدم پایین . لیوان آب پرتقال رو به طرفش گرفتم و گفتم : با خودم گفتم شاید تشنه ات باشه . با لبخندی که سعی میکرد غم تو نگاهش و بغض توی صداش رو مخفی کنه گفت : مرسی . و لیوان رو از دستم گرفت و یه دفعه تا ذره ی آخر آب پرتقال رو سر کشید . لبخند زدم و دستام رو روی نرده ها گذاشتم و به آسمون خیره شدم و بعد از چند ثانیه گفتم : چرا نذاشتی جلوشون رو بگیرم ؟ ایزابل که داشت با لیوان خالی تو دستش بازی میکرد گفت : مهم نبود ، حالا هم که گذشته ، پس ولش کن . پوزخند زدم و گفتم : میدونی تو مثل ماه تو آسمونی که وقتی کامل باشی بقیه ی ستاره ها هر چقدر هم تلاش کنن نمیتونن جلوی درخششت رو بگیرن ، اما وقتی که کامل نیستی ، خیلی مظلوم و تنهایی . ایزابل زیر لب و با صدای آروم گفت : من همیشه تنهام ، همیشه بقیه دارن بهم طعنه و کنایه میزنن ، چیزی که از اول بوده رو نمیشه تغییر داد . لبخند زدم و به چشم های سبز زمردی اش خیره شدم و گفتم : اون ایزابل که زبون نیش دار داره ، هر لحظه منو تهدید داره میکنه و همه ی آدمای بار استخوون اژدها ازش میترسن و حساب میبرن هیچوقت این حرفت رو قبول نمیکنه . پوزخند زد و گفت : متاسفانه در حال حاضر ایزابل ضعیف و نحیف در خدمتتونه . خندیدم و گفتم : به نظرم کلا یه ایزابل وجود داره که ترکیبی از این وقار و مظلومیت الانت و قدرت و سرسختی اون یکیه .
یکم فکر کرد و گفت : ای کاش میشد این شخصیتی که میگی رو داشته باشم اما فکر کنم این آرزوم هیچوقت واقعی نشه . خندیدم و گفتم : حداقل تلاشت رو بکن بعد اینجوری زانوی غم بغل کن . یه دفعه بازوم رو بشگون گرفت و گفت : همینیه که هست ، جنابعالی مشکلی داری ؟ داشتم جلو خنده ام رو میگرفتم که یه دفعه زدم زیر خنده و گفتم : خیر قربان مشکلی نیست ، اصلا من چیکارم که مشکل داشت باشم با این موضوع . خندید و گفت : خوبه ، وگرنه میدونستم چه بلایی سرت بیارم ، شاهزاده فراری کارتیا . بعد از اینکه یکم دیگه صحبت کردیم ، به سالن اصلی برگشتیم و با بقیه ی مهمون ها همراه شدیم و در کل اتفاق خاصی دیگه نیفتاد به جز یکی که اون هم این بود وقتی که همه داشتن خداحافظی میکردن اریک به ایزابل نزدیک شد و در گوشش یه چیزی گفت که باعث شد ایزابل بد جوری بهم بریزه . بعد از همه ی اتفاق های امشب ایزابل به قصر سِلِسین و منم به مسافرخونه برگشتم .
روز بعد 🌄 :
تقریبا دیشب خوابم نبرد ، ذهنم آشفته تر و مشغول تر از این حرف ها بود که خواب به چشم بیاد ، نزدیکای طلوع خورشید بود ، یکی از چیزهایی که همیشه به خودش جذبم کرده طلوع خورشیده ، مهم نیست کجا باشی ، همیشه طلوع خورشید رو میشه دید ، پنجره اتاق رو باز کردم و خنکی هوای تازه وارد اتاقم شد ، لبخند زدم و لبه ی پنجره رو گرفتم و با کمک برآمدگی آجر های ساختمون از دیوار مسافرخونه بالا رفتم و خودمو به سقف رسوندم و از اونجا طلوع خورشید رو دیدم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دقیقا تو چ قرنی?🤔
چی تو چه قرنی 🤔
داستان تو چ قرنی اتفاق افتاده مثلا🤔
آهان فکر کنم قبل از قرن ۱۶ باشه بر اساس حرف یکی از دوستان نویسنده 🙃
👍😃
🙃🌸
این پارت هم خیلی عالی بود فقط یه سوال
اریک به ایزابل چی گفت که به هم ریخت؟
میخوام کامنتم طولانی شه ولی نمیشه:////
دیگه دیگه یه رازه ، فعلا نمیگم ولی بعدا توی یه فلش بک از دید ایزابل معلوم میشه 😂🙃✌
تلاش الکی نکن 😂😂😂
مثل همیشه عالی بود البته دو روزه که من نت نداشتم واسه همین دیر شد داستانت رو بخونم خیلی عالی بود 👍🏻👍🏻
مرسی 🙏🌸🌸🌸
عالیییییییییییییییی بود
مرسییییی 🙏🌸
میخام بدونم چرا وقتی این پارت منتشر میشه من باید خواب باشممم؟ 😐🔪
🧐
به نطرت من میدونم ؟؟؟ 😂🧐
کلا کیبوردم با کلمات نظر و نگاه مشکله داره میکنتشون نطر و نکاه 🤦🤦😐😐😐😐😐
😂😂😂😂😂
عالییی بود
سپاس 🙏🌸🌸🌸
عالی مثل همیشه🤩🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مرسیییی 🙏🌸🌸
عالی مثل همیشه👌 میتونم به جرئت بگم فقط از خوندن این داستانه که لذت می برم داستان های دیگه هم دنبال میکنم ولی این یه قدم جلوتره من دیروز قسمت آخر سوپر نچرال رو گذاشتم و میراکلس هم آخراشه میخوام فصل جدید غریبه ای از قصرو بنویسم چون واقعا طرفدار داشت میخواستم بپرسم راهی به ذهنت میرسه که بتونم ازت کمک و راهنمایی بگیرم🙏
مرسی 🙏🌸🌸🌸
مرسی نظر لطفته 🌸🙏🙏
سوپر نچرال باحاله 🌸
میراکولر نیستم
منتظر غریبه ای از قصرم ✌
نمی دونم والا فعلا هیچی به ذهنم نمیرسه .
خیلی عالی بود😻🌺👏🏻👏🏻
از اون تشبیهی که برای ایزابل استفاده کرده بودی که مثل یه ماه هست خیلی خوشم اومد قشنگ بود👌🏻
منتظر پارت بعدی هستم🖖🏻
سپاس 🙏🌸🌸
🌸✌
پارت بعد نصفه است در واقع شاید امشب ، فردا کاملش کنم 🌸