
هآی اووووووووووووری باااادیಥ‿ಥ✋🏻این پارت ب شددددت خوووبهههههಥ‿ಥ🤛🏻🤜🏻خودم این قسمت و چند قسمت بعدشو خیلی دوس دارمಥ‿ಥ راسی ی داستان باحال و خیلی خفن به اسم( خامه شکلاتی )ک نویسندش هیونگ ژون خودمه در حال انتشار تو تستچیه حتتتتما بخونیدش فوق العادس و از بنگتنه(دو عضو تهیونگ و جین)🙂🐋عاقا بریم واس داستان ک داستانیانیستون پلاس خونتون نیوفته😂🤝🏻🌵
(جانگ کوک) از سرویس بهداشتی اومدم بیرون و رفتم سر میزمون-پس میکو کو؟،تهیونگ-رفت بیرون با دوستش حرف بزنه!،کنجکاو شدم اخه میکو کسی و توی ژاپن ندارع...و با کسی هم در ارتباط نبوده تا جایی ک من میدونم...رفتم بیرون رستوران و اطراف و نگاه کردم اما...میکو رو ندیدم...گوشیمو از جیبم بیرون اوردم و شماره شو گرفتم...برنداشت باز گرفتمش اما جواب نداد کم کم نگران شدم یعنی این موقع ی شب کجا رفته؟رفتم داخل رستوران-بچه ها من باید برم...شما بمونید شامتونو بخورید!!!،تهیونگ-یعنی چی؟میکو کجاس؟؟!،-نمی دونم نیستش گوشیشم بر نمیداره نگرانشم اخه توکیو خیلی بزرگ و شلوغه و...،جیمین-هی اروم باش پسر مطمئن باش جای خیلی دوری نرفته،-نمیتونم اروم باشم...حس خوبی نسبت به نبودش ندارم!...باید برم!!!،و بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم...تو ماشین بودم و داشتم خیابونا و کوچه ها رو میگشتم...لنتی!همش تغصیر خودم بود...چند روزیه یه نفر با یه شماره ی ناشناس بهم زنگ میزنه و تهدید میکنه که اگه برندتو بهم نفروشی زندگی تو از هم میپاشونم!!!اون از همه چی خبر داشت حتی میدونست دختری ک دوسش دارم کیه!!!میگفت اگه برندتو بهم نفروشی میکو رو از صحنه زندگیت پاک میکنم!!!
اما من جدی نگرفتم و احتمال دادم یه مزاحمه ک داره اخازی میکنه!نمیدونستم...نمیدونستم میخواد میکو رو تو خطر بندازه...نمیدونستم داستان زندگیم قراره انقد وحشتناک بشه!!!...اگه بلایی سر میکو بیارن هیچ وقت خودمو نمیبخشم!!!دستای روی فرمونم یخ کرده بودن و میلرزیدن خیلی شوک و بی حال بودم کم مونده بود از حال برم اما...موقع ی خوبی واس این کارا نیست هر وقت میکو رو پیدا کردم میتونم راحت از حال برم!!!...گوشیم و دستم گرفتم و با همون فرد ناشناس تماس گرفتم چند ثانیه بعد جواب داد ناشناس-چی میخوای؟،-میکو کجاس؟!!،ناشناس-چی میگی تو؟!!،-گوه نخور بگو میکو کجاس؟!!،ناشناس-میکوی تو پیش من نی پسرهی روانی!!!،-پَ پیش کیه؟،ناشناس-من چمیدونم...اگه کار من بود بهت زنگ میزدم ک میکو پیش منه برندتو بفروش تا بهت پسش بدم!!!،قطع کردم و گوشیمو پرت کردم رو صندلی شاگرد...چرا اینجوری شد؟چرا یهو این اتفاقا افتاد؟همه چی داشت خوب پیش میرفت!اما یهو همه چی به هم ریخت!...به خودم اومدم دیدم گونه هام خیس از اشکه...از نفرت با مشت زدم به فرمون و پامو رو پدال گاز فشار دادم!!!...
(میکو) چشمامو ب زور باز کردم خواستم دست و پامو تکون بدم اما منو به یه صندلی بسته بودن!!!ب اطرافم نگا کردم...ظاهرا تو یه اتاقم ک هیچی توش نی!یه میز جلوم بود و بالاشم یه چراغ بود...نکنه اومدم بازجویی؟اخه اینجا خیلی شبیح تو فیلماس!!!اَه میکوووووو داری ب چی فک میکنی لنتی!!!...فقط یادم میاد داشتم با اون دختر غریبهه صحبت میکردم ک یه چیزی خورد تو سرم و چشمام سیاهی رفت...اما...حالا کجام؟!جانگ کوک و پسرا چی؟حتما خیلی نگرانم شدن...-پس بهوش اومدی!!!،یه نفر بود ک تو تاریکی بود و صورتش معلوم نبود...صداش... چقدر آشناس!...که از تو تاریکی اومد بیرون و من تونستم ببینمش...و اون!!!او...اون...ن نامجون بود!!!-نامجون؟!!تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفته بودی نیویورک؟!!،نامجون-چقد سوال میکنی...اینجا من...،حرفشو قطع کردم-اره میدونم اینجا ادم بدا سوال میپرسن...صب کن ببینم...تو الان ادم بده ای؟!!،نیشخن زد نامجون_مشخص نی؟!،ی چشم غره پدر مادر واسش اومدم ک نیشخنش رو مخی شد!_من کجام؟؟؟،نامجون-لندن!!!،-ساعت چنده؟،نامجون به ساعت مچیش نگا کرد و گفت-۳ ی صبح!!!،-اها...اونوقت من ۳ ی صبح تو لندن چ غلطی میکنم؟!!،نامجون با خنده-گروگانی!!!،
-هه هه واس چی اونوقت؟!!،نامجون با عصبانیت-انقد سوال نپرس چون..،باز حرفشو قطع کردم-میدونم بابا چون فقط تو سوال میپرسی!!!،اصلا نمیدونم معنی این همه خوب برخورد کردنم چیه!!!فقط میدونم اون ضربه ای ک به سرم خورده بی تقصیر نی!نامجون-نمیخوای بدونی قضیه چیه؟!!،به مسخره گفتم_نه اصلا!!!،دندوناشو به هم فشار داد و با حرص گفت_ولی من میگم...خیلی وقت بوده ک دوست داشتم برندی مثل برند جانگ کوک داشته باشم یه برند خاص یه برند مشهور و محبوب...حتی ب صورت ناشناس به جانگ کوک پیشنهاد دادم ک با هر قیمتی ک بگه برندشو میخرم...اما مخالفت کرد...،-خب چرا رو در رو بهش نگفتی؟،نامجون-میدونستم مخالفت میکنه چون کارشو خیلی دوس داره بخاطر همین ب صورت ناشناس بهش پیشنهاد دادم تا اگه مخالفت کرد ب زور از چنگش در بیارم بدون هیچ قیمت زیادی!!!...حالا تو گروگانی چون نقطه ضعفش تویی...شما همو دوس دارید و من اینو خوب میدونم!!!،با بغض گفتم-چطور فهمیدی که دوسش دارم؟!،خندید نامجون_یک اینکه مطمئن باش اونم تورو دوس داره وگرنه از تو استفاده نمیکردم...دومی قراره ی شوک باشه...سوزی رو یادت میاد؟!!یکی از خدمتکارای جانگ کوک...به گفته ی خودش دوست تو بود!!!،
_ا اره!،نامجون_ی روز برای خرید مواد غذایی اومده بود بیرون و من اونو گیر اوردم با رشوه زیادی ک بهش دادم اونو یکی از عادمای خودم کردم!اوممم...و اون هر روز بهم گزارش میداد ک شما الان کجایین و دارین چیکار میکنین!جانگ کوک واقعا ی ابلهه!!!و شایدم من زیادی باهوشم!!!،دیگه نتونستم جلوی اشکام و بگیرم و با بغض گفتم_چی داری میگی؟تو داری به دوستت خیانت میکنی میفهمی؟،نامجون-اون هیچوقت دوست من نبوده!،اشکام جاری شدن با بغض گفتم-اما اون...ب شماها اعتماد کرد...فک میکرد شما میتونید جای مامان و باباشو پر کنین...اون دوستون داره،نامجون-هی هی هی تُن نرو بقیه پسرا از این موضوع بی خبرن و هیچ نقشی هم داخلش ندارن،یکم ساکت موندم به معنی تورو جون نسلت بیشتر زر نزن حالم ازت بهم میخوره!!!البته فقط خودم معنیشو میدونم نامجون احتمالا داره فک میکنه کم اوردم:|!نامجون_قرار نیس بلایی سرت بیاد البته تا وقتی ک پاتو دراز تر از گیلیمت نکنی!،-صب کن صب کن صب کن ببینم...تو مگه صاحب رستوران نیستی؟بعد چطور هر پولی ک جانگ کوک میگفت و بهش میدادی؟،نامجون-خب منم ب اندازه ی جانگ کوک میلیاردرم...اولین باری ک تورو دیدم ازت خوشم اومد و تصمیم گرفتم تو یکی از رستورانام استخدامت کنم تا بتونم بهت نزدیک بشم...
ولی وقتی فهمیدم میخوای استعفا بدی و بری تو خونه ی جانگ کوک کار کنی کارم اسون تر شد!!!،-تو از کجا فهمیدی ک میخوام برم اونجا کار کنم؟،نامجون-خب خدمتکارا از گوشه و کنار میشنیدن میومدن بهم میگفتن،سرمو انداختم پایین و به ی نقطه نامعلوم خیره شدم-اولاش فک میکردم اینجور هیولاها فقط مال تو فیلماس ولی نه!...،و به چشمای نامجون زل زدم_یکیش جلوم داره زر زر میکنه!!!،داد زد-خفه شو!!!...،و اروم تر ادامه داد-همین الان میری تو ی خونه بیرونم نمیای هیچی هم ب جانگ کوک و کس دیگه ای نمیگی وگرنه...،و با نیشخن ادامه داد-دیگه هیچوقت نمی تونی رنگ اسمون و ببینی!!!،با این حرفش خفه خون گرفتم و فقط به یه نقطه خیره شدم...نبود جانگ کوک تو این دنیای لنتی دیوونم میکنه...نمی تونم نمی تونم نبودشو تحمل کنم حتی همین الانم خودم نیستم!!!من بدون اون هیچی نیستم!!!...-هر کاری بگی میکنم فقط...،حرفمو قطع کرد-باشه کاری باهاش ندارم!،...وارد خونه ایی که نامجون واسم اماده کرده بود شدم...بدون اینکه دقت کنم خونه چه شکلیه چه قدیه و چه رنگیه رفتم رو تخت و با سر رفتم تو بالشت!!!و تو بالشته با جیغ گفتم
-خااااااااااکککک توووووووو سررررررررررمممممممم...من از خودم منتتتتتتتننننننفررررررمممممممم!!!،یه لحظه یه چیزی یادم اومد بلند شدم و نشستم سر تخت-چرا باید از خودم متنفر باشم؟!!همش تغصیر نامجون بود...،سرمو خاروندم-نه خب یکمشم تغصیر خودم بود نباید به یه غریبه اعتماد میکردم و میرفتم بیرون از رستوران...ولی از کجا میدونستم ک با ی غریبه حرف زدن خطرناکه؟!!...اه خیلی تابلو بود چطور نفهمیدم دختره داره دروغ میگه!!!،به خودم اومدم دیدم دارم با خودم حرف میزنم!!!اثرات بی خوابیه البته اگه مخم جابه جا نشده باشه:/...وای خدااااا تو این هیری بیری دارم به چی فک میکنم؟الان جانگ کوک داره چیکار میکنه؟واسش مهمه ک گم شدم؟...با حملهی افکار مزخرفم خوابم برد... (جانگ کوک) (چهار روز بعد)منو پسرا ژاپن و زیر رو کردیم اما خبری از میکو نشد ما حتی پیش پلیس هم رفتیم اما گفتن کسی بنام آنتونیو میکو تو ژاپن وجود خارجی نداره!!!گفتن که کسی با همین اسم و فامیل چهار روز قبل رفته ب لندن!!!بخاطر همین منو پسرا برگشتیم لندن البته تا رسیدیم پسرا رو فرستادم خونه هاشون چون خیلی طبیعیه که تو همچین موقعیتی حوصله شونو نداشته باشم...
صبح شده و دیشب اصلا نتونستم بخوابم از هجوم فکرای مزخرف!از اینکه شاید هیچوقت میکو رو نبینم حالم بد میشه!از اینکه دوباره تنها شم!از اینکه دیگه دلیلی واس زندگی کردن نداشته باشم!!!...بالاخره اماده شدم و رفتم بیرون عمارت دم در بودم و منتظر ارتور بودم تا ماشینمو از پارکینگ بیاره بیرون...که تهیونگ و سوار ماشینش دیدم که اومد و جلو پام پارک کرد تهیونگ-بپر بالا!،سوالی نگاش کردم تهیونگ-مگه نمیخوای نیمه گمشده تو پیدا کنی؟،لبخند زدم و رفتم سوار ماشینش شدم و راه افتادیم تا دنبال میکو بگردیم...وارد اداره پلیس شدیم و بعد از کلی وقت تلف کردن تونستیم با فرمانده هانتر صحبت کنیم...موضوع رو براش تعریف کردم...-دیروز بعد از گم شدن میکو...همون شخص غریبه بهم زنگ زد و گفت که میکو رو گرگان گرفتم و اگه برندتو بهم واگذار نکنی دیگه نمیتونی ببینیش...حالا باید چیکار کنم؟!من واقعا نمیخوام اتفاقی براش بیوفته،فرمانده هانتر-خب...میتونیم از طریق جی پی اس پیداش کنیم اما ممکنه واست تله گذاشته باشن...این فرد غریبه اگه میدونه تو کی هستی پس حتما کسیه ک توام اونو میشناسی و با هم در ارتباط بودید و هستید!!!،-منظورتون اینکه یکی از اطرافیای خودمه؟اما...،
فرمانده هانتر-درسته...ما میکو رو ردیابی میکنیم و چن ساعت بعد میریم جایی ک اون هست...، رفتیم تو سالن اداره و نشستیم رو صندلی های اونجا...صورتمو گرفتم تو دستام...که تهیونگ دستشو گذاشت رو شونم بهش نگا کردم یه ابمیوه گرفت جلوم تهیونگ-مطمئنم دیشب حتی شامم نخوردی لاقل اینو بخور جون بگیری مث مرده ها شدی!،ازش تشکر کردم و ابمیوه رو ازش گرفتم و شروع کردم به خوردن بعد از ۱۵ ثانیه تمومش کردم!تهیونگ با تعجب-میخوای برم بازم واست بیارم؟!،-نه ممنون،که فرمانده اومد پیشمون و گفت بهتره را بیوفتیم با همین حرفش قلبم شروع کرد به تن تن زدن و اون فقط و فقط بخاطر میکو میتپید... (میکو) خیلی کسل بودم ناسلامتی چهار روزه نرفتم بیرون و اینکه بعد این چهار روز بازم نمی تونم برم بیرون میخوره تو ذوقم...دلم واس جانگ کوک خیلی تنگ شده ولی...اونم دلش واسم تنگ شده؟...داد زدم-من از اینجا خسته ششششدددددددممممممم چرا کسی نمیاد به دادم برسهههههههه؟؟؟،که گوشیم زنگ خورد چون خیلی وقت بود کسی بهم زنگ نزده بود واسم تازگی داشت...پریدم و برش داشتم...با دیدن اسم طرف گفتم_کاش هی زنگ نمیخوردی!!!،
-ها؟،نامجون-ها و درد سریع از اون خونه بزن بیرون!!!،-چراااا؟؟؟،نامجون-پلیسا ردیابیت کردن دارن میان اونجا...زود باش فرار کن!!!،-خیلی خب...،خواستم قطع کنم که گفت-صب کن...فقط اگه ب هر دلیلی جانگ کوک تورو دید و توام بهش موضوع رو گفتی باید رویای دوباره دیدنشو داشته باشی!!!،از حرفش استرس ورم داشت!چیزی نگفتمو قطع کردم...خیلی سریع اماده شدم و از خونه خارج شدم...کلاه هودی مشکی مو سرم کردم و عینک دودی مو زدم تا ناشناس باشم...داشتم تن تن راه میرفتم...از ترس اینکه شاید یکی منو ببینه پناه بردم به مغازه ی بستنی فروشی!از شیشه های مغازه بیرون و دید زدم...اووووف وضعیت اَمنه...خب حالا که اومدم بیرون دلم نمیاد بستنی نخورم:|رفتم سمت کلکسیون بستنیا و نگاشون کردم...حتی دیدنشونم خوشمزه اس!تو حال و هوای خودم بودم که یکی از پشت دست گذاشت رو شونم و منو سمت خودش کرد!!!بهش نگا کردم...اون خودش بود...جانگ کوک!!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم 😐😐😐😐😐پشمانم 😐عالیه 💜😘
داستانت خیلی خوبههههههههههه خیلی دوس دارممممممم
پارت نه داستانت رو تایید کردم
آفریننننننن
اوفففف مرسی ژوژومಥ﹏ಥ
هاتسو کجاس؟ من پارت 9رو نمیبینم هاااااااااا
سر پشت بومم دارم سعی میکنم پرواز کنم😂🤣منم نمیبینم راستش😐بررسیع خو چطور میخواین ببینین😂
خیلی خیلی خوب بود آفرین😍
چاکز آبزی زونم😐✋🏻🐠😂
هاتسوووووو پارت بعد و بزار
گذاشتم🙂
هاتسوووووووووووووووو
مردیییییی؟
به خدا نظرات به 506 تا رسید
من اینجا سکته کردم و خیلی هیجان دارم برای ادامه ی رمانت
زودددددددددد بزاررررررررررررررر
بخدا گذاشتم😂😂
هاتسوووو
پارت بعدو بزاررررررر
بازدید که 500 تا شددد
لایک هم شده 70
بزار دیگهههههه😐💔
داداشام میگم گذاشتم😐
پارت بعد😐¿؟¿؟¿؟
(وی داره سرشو میکوبه ب دیوار😐😂)
هاتسووووو پارت بعد و بزار من خل بودم خل ترم کردی😂😂😂😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣
لا الله الل لله😐من ارررووووووومم😐👌🏻