زوج جاسوس ( پارت ۸ )

🐞 اد.....ادرین تو ....تو .....به من شلیک ......ک .......کردی 🐱 نه من نبودم ناشناس : اره من بودم ( خب من توضیح بدم پاشنه کفش مرینت شکست وقتی خواست بیاد پایین و ادرین خواست بهش کمک کنه که اون پسر ناشناس به مرینت شلیک کرد ) 🐞 اد......ادرین ( تیر یکم پایین تر از قلب به مرینت خورده و الان مرینت نمیتونه درست صحبت کنه و داره تعادلشو از دست میده ) 🐱 مرینت نههههههههه 😭😭😭 ( مرینت تعادلش رو از دست داد و افتاد و ادرین دید که اون پسره فرار کرد )

🐱 با تمام وجودم داشتم از طبقات میرفتم پایین وقتی رسیدم همه دور مرینت جمع شده بودن افتاده بود روی یه ماشین مو هاش باز شده بودن صورتش سفید شده بود رنگ صورتی لباسش به قرمز تبدیل شده بود ، من هیچ وقت خودمو نمیبخشم 😭😭😭😭 ( آمبولانس رسید )

( توی بیمارستان ) 🐱 دکتر گفت وضیعتش اضطراری بردنش توی یه بخش از پشت شیشه داشتم مرگ عشقم رو میدیدم 🐱 فقط توی ذهنمو فکرم یه حرف بود ( تو رو خدا لطفا یه شانس دوباره بهم بده ، قول میدم دیگه تا اخر عمر حتی یکبار هم اشک نریزی ) 🐱 بعد از ۴ شوک با دستگاه شوک نبضش برگشت ، انگار کل دنیا رو بهم دادن دکتر اومد بیرون

دکتر : شانس اوردیم که برگشت ولی باید تا وضعیتش نرماله سریعا عملش کنیم ( ۳ ساعت بعد ) عمل تمام شد تام : اقای دکتر چیشید دخترم حالش خوبه دکتر : هم اره هم نه 🐱 یعنی چی دکتر : ببینید عمل موفقیت امیز بود ولی ایشون بهوش نیومدن یه جورایی در یک شک مغزی هستن 👨🏻تام : شک مغزی ؟ دکتر : بله ، بدنشون در سلامت کامله ولی از لحاظ روحی حالشون خوب نیست و بهوش نیومدن 🦁 یعنی رفته تو کما دکتر : نه ، یه جورایی در حالت تعلیق هستن ولی یه راه برای اینکه بیدار بشن هست ایشون چون از لحاظ روحی حالشون بده به کسی نیاز دارن که به ایشون نیروی امید و دلیل برگشتن دوباره به زندگی بده ، با اجازه ( و دکتر رفت ) 🐱 از بیمارستان رفتم ولی شب برمیگردم ( همان شب ) ........

همان شب 🐱 رفتم تو اتاق مرینت هنوز بیهوش بود رفتم کنارش رو صندلی نشستم 🐱 لطفا بیدار شو عزیزم ازت خواهش میکنم ( و ادرین گریه کرد ) 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 که یکدفعه .................

امیدوارم خوشتون اومده باشه ولی فکر نکنین پارت بعد پایان داستانه نه پارت بعد تازه شروع داستانه