
😐دیگه من چی میتونم بگم جز اینکه حمایت کنین ؟ خواستینم نکنین 😐💔
یک هفته از مشهوریت هیونا گذشته بود. دیگه اون یه ادم عادی نبود. هیونا خواهر جانگ هوسوک بود. جانگ هوسوک هم ادم عادیی نبود. اون جی هوپ بود. جی هوپِ بی تی اس . بزرگترین بوی بند جهان. نور امید بی تی اس. نور امید ارمی. نور امید جهان. در رسانه های کل جهان حرف از هیونا بود. دیگه نمیشد راحت از خونه بیرون بره. باید ماسک میزد. باید همراه با بادیگاردش میرفت. همه ی این تحول ها خیلی سریع و شکه کننده بودند . اما هیونا هم خیلی سریع باهاشون کنار اومد. چون همهی اینا به درکنار هوسوک بودن میارزید. مهم ترین اتفاق هم همین بود. کنار هوسوک بودن. خبر هاش حتی به خانم چوی و دونگ وو هم رسیده بود. و شاید حسودی اونها گل کرده بود. اما خیال هیونا راحت بود که دیگه نمیتونن بهش اسیب بزنن. حالا که توی خونهی هوپی بود احساس ارامش میکرد. جی هوپ کمپانی بود. هنوز هم بیشتر روزش رو با اعضا میگذروند. ولی هیونا روز اولی که توی این خونه بود و هوپی میخواست بره کمپانی یادش نرفته بود. دلشوره بدی تو دلش بود. نمیزاشت هوپی از کنارش بره. میترسید مثل قبل بازم هوسوک بره و برنگرده. ولی دیگه عادت کرده بود. میدونست هوسوک برمیگرده. اون قسم خورده بود که برمیگرده. پس هیونا به هوسوک اعتماد داشت. به خونه ی خانم چوی رفته بود و لباس ها و وسایلشو جمع کرده بود. با سان هو و خانم پارک هم خداحافظی کرده بود. درسته که چوی یون هو بوسان بود. ولی حدودا ده تا از خدمتکارها توی عمارت مونده بودن تا خونه رو تمیز نگه دارن. اما متاسفانه دیروز خبر اخراج شدن سان هو به گوشش خورده بود. چون دیگه اونجا زندگی نمیکرد پس خانم چوی هم سان هو رو اخراج کرده بود. هیونا این چند وقت سعی میکرد برای سان هو کار پیدا کنه. دیروز با هوپی به بیمارستان رفته بودند و معلوم شد که حالش دیگه تقریبا خوب شده .
هیونا روی مبل رو به روی تلویزیون ولو شده بود. با استینش عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت : این خونه خیلی بزرگه. سه ساعت طول کشید تا خونه رو تمیز کنم. " مجله ای که روی میز کنار مبل بود رو برداشت و مشغول باد زدن خودش شد. تلویزیون رو روشن کرد و دنبال یه چیز جالب میگشت تا ببینه. اما گوشیش زنگ خورد. از روی مبل بلند شد و سمت میز غذاخوری توی اشپزخونه رفت و موبایلشو از روش برداشت. با دیدن اسم روی گوشی خیلی سریع تماس رو وصل کرد و موبایل رو کنار گوشش گزاشت : سلام اقای کیم. حالتون چطوره ؟ £ اوه. سلام خانم جانگ + چرا صداتون انقدر نگران به نظر میاد. £ چون من تازه این خبر مهمو شنیدم. وای خدای من . این یه فاجعه اس. + چ..چی چی یه فاجعه اس ؟ برای کارگردان اتفاقی افتاده ؟ نکنه فوت شدن ؟ £ نه نه نه. حتی بدتر از اون . + اقای کیم بگین چی شده. £ خانم جانگ شما چرا اینو به من نگفته بودین. + چیو ؟ £ اینو . + این چیه ؟ £ اه خانم جانگ من خیلی با شما بد حرف زده بودم. من باید به کارگردان میگفتم نقش اول رو به شما بده . باید محترمانه تر حرف میزدم. + منظورتون چیه ؟ من یه بازیگر بی سابقه ام. شما از من بزرگترین و چون صلاح میدونستین این نقشو بهم دادین. تازه شما به من بی احترامی نکردین. £ همین که به کارگردان نگفتم به شما نقش اول رو بده بی احترامی بزرگیه. قسم میخورم باور کنین اگه میدونستم شما خواهر اقای جانگ هستین همچین جسارتی نمیکردم. " هیونا بلند زد زیر خنده. + شما بخاطر این نگران هستین ؟ مگه من چیزی گفتم. من حتی از شما ناراحت نیستم. درضمن من نمیخوام چون خواهر یه ایدل هستم محترمانه باهام برخورد بشه یا در حالی که بی تجربه ام نقش اول بهم داده بشه. £ واقعا ؟ شما ناراحت نیستید ؟ خداروشکر . واقعا ازتون ممنونم این لطفتون رو میرسونه. سریع با کارگردان هماهنگ میکنم که شما نقش اولو بگیرین.
+ اقای کیم من نقش اولو نمیخوام. و لطفا برای من فرق قائل نشید. همونطور که قبلا رفتار میکردین رفتار کنین . £ پ..پس شما توی همین نقش دوم راضی هستین ؟ راستش من زنگ زده بودم داستان سریال و دیالوگ هارو با شما هماهنگ کنم . چون از هفته دیگه سریال شروع میشه. و خب نقش دوم خیلی، نقش خوبی نیست. + شخصیت منفی داستانه ؟ £ ب.بله متاسفانه. اما باور کنین خیلی از بازیگران مشهور کره و حتی جهان بخاطر نقش های منفیشون معروف شدن. + درسته. اصلا اشکالی نداره. با اینکه فکر میکنم بعد از دیدن سریال مردم بهم فحش میدن. £ من تضمین میکنم که شما بعد از بازی کردن توی این سریال مشهوریت زیادی پیدا میکنین. + ممنونم. پس لطفا فیلمنامه رو برام بفرستین. من تا هفته دیگه دیالوگ هامو حفظ میکنم. £ چشم. بازم اگه نظرتون راجب نقشتون عوض شد خبرم کنید. + این اتفاق نمیفته اقای کیم. خدانگهدار. £ خداحافظ ." هیونا تلفن رو قطع کرد و زد زیر خنده. + از دست اقای کیم. " دوباره برگشت روی مبل نشست که صدای موبایلش اومد. برشداشت و نگاه کرد. اقای کیم فیلمنامه رو براش فرستاده بود. شروع به خوندنش کرد. ساعت سه بود. ساعت ها مشغول خوندن فیلمنامه بود. و هرچقدر بیشتر میخوند ، بیشتر پشیمون میشد که چرا قبول کرده بود نقش دوم فیلم باشه. درسته کمی از ماجرای سریالو میدونست. اما فکرشو نمیکرد شخصیتش انقدر بدجنس باشه. ساعت هفت و نیم شب بود که هوسوک رمز در رو زد و وارد خونه شد. رفت توی اتاقش و لباسشو عوض کرد. اومد بیرون و بلند اسم هیونا رو صدا زد. ولی جوابی نشنید. با کنجکاوی خونه رو دنبال هیونا گشت و بلاخره جلوی تلویزیون پیداش کرد. هیونا در حالی که بغض کرده بود به صفحه گوشیش نگاه میکرد. هوسوک : اهم اهم. " هیونا عکس العملی نشون نداد. × هیونا. من برگشتمااا ... " بازم هیونا متوجه حضور هوسوک نشد.
هوپی رفت جلوی هیونا نشست و بهش نگاه کرد. اما هیونا تمام حواسش به گوشیش بود. هوسوک با حرص نیشگونی از بازوی هیونا گرفت که باعث شد با ترس عقب بره. با تعجب به هوسوک نگاه کردو گفت : اوپااااا. کی اومدی ؟ چرا اذیتم میکنیی ؟؟ × من الان یه ربعه که اومدم. و همش هم دارم صدات میکنم ولی تو جواب نمیدی . + وا..واقعا ؟ یعنی نفهمیدم که اومدی. × تو چی غرق شدی که متوجهم نشدی ؟؟ " هیونا حالت ناراحت به خودش گرفت و گفت : فیلمنامه. × فیلمنامه سریالی که توش بازی میکنی ؟؟ + اره. " هوسوک کمی عقب رفت و روی مبل کنار هیونا نشست. × چی توی این فیلمنامه باعث شده ناراحت بشی. " هیونا حالت بغض به خودش گرفت و این باعث شد قیافش کیوت بشه.( به این صورت🥺) صداشو نازک کردو گفت : اوپا اخه منو نگاه کن . " هوسوک خندید و تو چشمای هیونا زل زد و گفت : دارم نگاهت میکنم. + به منه مظلوم بیچاره میاد که انقدر بدجنس باشم که افرادمو بفرستم یه دختر بیگناه بدبخت رو بگیرن و کتک بزنن؟ " هوسوک بلند خندید و گفت : پس قضیه اینه. امم . اره خیلی هم بهت میاد. " هیونا با مشت به بازوی هوپی زد و گفت : یاااا. اوپاااا. " هوپی خندید. × شوخی کردم. + اما یه چیزی توی شخصیتم جالبه. × چی ؟ + اسم شخصیتم هه جینه. × واقعااا؟؟ + اره. × جالبه. و عجیب. + اره. اما خب. منم گناه دارم. تو فیلمنامه پدرم خیلی سختگیره. در حدی که یه روز خوش هم نداشتم. برای همین بی رحم شدم .× اخیی. اشکال نداره. این فقط یه فیلمه. و مطمئنم تو خیلی خوب بازی میکنی. + ممنون اوپا. راستی اقای کیم که زنگ زده بود. خیلی باهام مهربون شده بود خیلی معذرت خواهی میکرد که نقش اولو بهم ندادن. چون فهمیده بود من خواهر توعم . " × از اون ادمای فرصت طلبه. چون فهمیده خواهر منی میخواد بهت بچسبه شاید به جایی برسه. خیلی بهش توجه نکن.
+ باشه هوپی. " هوپی لبخند زد. به مبل تکیه داد و به دور و ور نگاه کرد. کم کم نگاهش متعجب شد و سمت هیونا برگشت : خونه رو تمیز کردیی ؟ اما ما که تازه با هم تمیزش کرده بودیم. + نه تازه نبود. کثیف شده بود. × هیونا تو تازه حالت خوبه شده. نبایدد خیلی به خودت فشار بیاری. چند بار اینو باید بهت بگم. + جی هوپ اوپا. من حالم خوبه . چند بار باید اینو بهت بگم. × اینطوری نمیشه. تو به حرفای من گوش نمیدی. باید خدمتکار بگیرم. + چیی ؟؟ نه من نمیخوام. دوست ندارم. × هیونا. یکم فکر کن. صبح میاد. کار میکنه. شب هم میره. یه نفر هم شاغل میکنیم. این کجاش بده. + اما اوپا. من دوست ندارم یه غریبه همش کنارم باشه. × حالا اونو میشه یه کاریش کرد . " هیونا کمی فکر کرد و با لبخند گفت : اگه حتما میخوای اینکارو بکنی. یه فکری دارم. × چه فکری ؟ + سان هو. × سان هو ؟ کیه ؟ + خدمتکار عمارت چوی که باهاش دوست بودم. تازه اخراج شده. میتونیم بگیم بیاد اینجا. من با اون راحتم . × واو. چه فکر بکری. بعدا بهش زنگ بزن . اینطوری هردو به هدفمون میرسیم. هم تو کار نمیکنی. هم فرد مورد اعتمادیه و غریبه نیست. + فردا بهش زنگ میزنم . " هوپی لبخند زد و گفت : خبب. پاشو برو حاضر شو. میخوایم بریم رستوران. + رستوران ؟ چرا ؟ × که غذا بخوریم دیگه. + اما اوپا. من و تو که همینطور نمیتونیم بریم وسط مردم تو رستوران. × نگران نباش. با کمپانی هماهنگه. + اما .. × چقدر غر میزنی. از خداتم باشه با اوپات بری رستوران . زود برو یه لباس خوشگل بپوش. + هوفف. باشه. " هیونا با ذوق بلند شد و سمت اتاقش دوید. لباسشو عوض کرد و اماده شد و از اتاق رفت بیرون. + به به. چه تیپ خفنی . × بله دیگه. از جی هوپ چه انتظار دیگه ای میشه داشت . " هیونا خندید. + پیششششش به سوووووی .... × رستوراااان.
هیونا و هوسوک از ماشین پیاده شدند و به رستوران رو به روشون نگاه کردند. + عجب جای لوکسی. محشره. فقط... خیلی گرون نیست ؟ × بزار باشه. ما باید بهترین جاها غذا بخوریم. + خب... اره. " لبخندی زد و تازه متوجه نکته مهمی شد. + چرا تاریکه ؟ نکنه بستس ؟ × فکر نکنم. بیا بریم تو. " هیونا با تعجب سمت رستوران رفت و واردش شد. هوپی پشت سرش اومد. + کسی اینجا نیست ؟ " جوابی نشنید . + امم. اوپا. میگم مطمئنی با کمپانی هماهنگ کردی. " بازم جوابی نشنید. یهو چراغ ها روشن شد و اهنگ پلی شد . همزمان با روشن شدن رستوران. هیونا اعضا رو دور خودش دید و هوپی رو که رو به روش با یه کیک تولد ایستاده بودند. همه با هم گفتند : تولدتتتت مبارکککک. " هیونا با شک دستشو روی دهنش گزاشت. بیش از حد خوشحال شده بود. تا حالا این همه ادم. اونم همچین ادمای مهمی برای خوشحالیش تلاش نکرده بودند. با ارزشترین حسی که میتونست داشته باشه توی قلبش شکل گرفت. گفت : و..وا..واقعا. این ب.برای م.منه. " جین : معلومه. + ا..اما تولدت من که گذشته. × اما من که برات تولد نگرفتم. " هیونا با بغض به اعضا نگاه کرد و گفت : خیلی ازتون ممنونم. تا حالا سر هیچ تولدی اینطوری خوشحال نشده بودم. خیلی سوپرایز شیرینی بود. " تهیونگ : کاری نکردیم . جیمین : وظیفه بود. یونگی : ما باید خواهرمونو خوشحال کنیم. × خب حالا بیا شمع هارو فوت کن . "( تا صد سال زنده باشی😐) هیونا با ذوق رو به روی کیک ایستاد. چشماشو بست و ارزو کرد. بعد چشماشو باز کرد و شمع رو فوت کرد. همه دست زدند. روی میز گرد بزرگی نشستند. نامجون : خب اول سفارش هارو میدیم. بعد شام میخوریم. بعد کیک میخوریم . بعد هم کادو هارو باز میکنیم." با شروع شدن اهنگ جدیدی که صداش توی رستوران پیچیده بود. کوک بلند شد و دست یونگی که کنارش بود رو کشید و اونم بلندش کرد. کوک : ولی قبلش باید یه کار دیگه ای بکنیم ." یونگی : اما نشستن راحت تره ها. " بقیه اعضا با شوق بلند شدند و کنار اون دو ایستادند. هیونا با دقت به نامی که قسمت اول اهنگ رو میخوند و بقیه هم درحال رقصیدن بودند نگاه کرد و اسمشو زیر لب زمزمه کرد : idol . " با لبخند شیرینی به اعضا که داشتن براش اجرا میکردند نگاه کرد. تا که هوپی از ریتم خارج شد و سمتش اومد و دستشو دراز کرد. × بلدی برقصی ؟ دوست داری با برادرت برقصی ؟ " معلومه که میخواست. پس برای چی این همه سال رقصیدن رو یاد گرفته بود ؟ ( چون هوپی رقصیدن رو دوست داشت و نمیخواست جلوی هوسوک کم بیاره. ) اون رقاص ماهری بود. + معلومه که میخوام. " دستشو توی دست هوسوک گزاشت و بلند شد...

خب. اینم از این پارت. به این نتیجه رسیدم که. شما پارت هارو زود میخواین منم تا طولانی بنویسم طول میکشه. پس یکم اسلاید ها رو مثل الان کمتر میکنم و زودتر مینویسم. قبلا خیلی ها داستان ها رو میخوندن. الان خیلی کمتر شده 😕💔 اما خب بازم از اجی هایی که داستان رو دوست دارن و حمایت هم میکنن خیلی خیلی ممنونم🤗🤗💜💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی 🤩
مرسی💜🫂
اجی تازه من از خدامه کمش کنی😂💔چون اصلا حال ندارم این همه بخونم😂دیگه چیکار کنم گشادم😂😝
مرسیییییی مثل همیشه عالی😍💋❤
عالی بود اجی🥰🥰🥰😍😍😍😘😘😘
فقط میشه یک راهنمایی بکنی
یکی از اعضای بی تی اس به جز هوپی عاشق هیونا میشه نه؟این حدسم درسته؟
مرسیی اجیی🥺💜🤗
امم نه اجی. تا الان باید متوجه شده باشی من راجب اعضا داستان عاشقانه نمینویسم🙂💜
عالیییییییییییییی👍👍👍👍
دیگه درکم کن گشادی بد دردیه🤣🔥
مرسی اجی💜💙
🤣🤣💜💜
عالی 🥰 لطفاً یه سری به داستان منم بزنید 🥺🥺🥺 از تهیونگه البته جینم توش هست 🥺🥺🥺🥺🥺
مرسی اجی💜
حتما سر میزنم🤗💜
آجی من حرفی واقعا ندارم بزنم از بس که عالیییییی بود💜💜💜
مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده🥺🤗💜💙
مثل همیشه عالی بود💕💕💕
مرسی اجی🤗💜🙃
خعلییییی قشنگ بود آجی 😍😍😍😍💜💜💜
آره اینجوری بهتره امروز انقد ذوق کردم برا این پارت💜🥳
اگه جای من بودی که داستانم ۴ تا بازدید بیشتر نداره چی میگفتی😆
خوشحالم خوشت اومده اجی🤗💜
اجی تازه پارت اول داستانته. منم سر پارت اول کابوس و رویا اولاش ده نفر خوندن. اما وقتی که کابوس و رویا تموم شد و بیشتر از صد نفر میخوندن از این داستان بیشتر انتظار داشتم 🙂🙃💜💚
و مطئن باش هرچقدر هم داستانت رو خوندن من جزئشون هستم و حمایتت میکنم 💜💙
😚😚💜💜
مرسیییی😍😍💜
عالییییییییییی بود 💚💜❤️✨⭐⭐❤️
ممنووووون اجیییی😊🤗💜
نخونده میگم عالیهههههههه❤️
مرسی بهم اعتماد داری🙂💜