11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 1,803 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلوووووم💓چه خبر مبرا؟ راضی هستید زود زود پارت عاپ میکنم یا قراره باز کتک بخورم😹💔
یــــــهو جیمین ل*ب*ه*ا*ش رو چسبوند روی ل*ب*ه*ا*م و همزمان با دستاش صورتم رو قاب گرفت با این حرکتش کل بدنم از عشقش گُر گرفت❤🔥آروم چشمای خیسم از گریه رو بستم و همراهیش کردم چند ثانیه ای که گذشت اومدم ازش فاصله بگیرم که صورتمو بیشتر به خودش نزدیک کرد و لبم رو خیلی آروممممم گاز گرفت منظورش این بود که فعلا عقب نکشم(🙈) چند لحظه بعد خودش آروم آروم عقب رفت... از اینکه بلافاصله بعد این اتفاق به صورتش نگاه کنم خجالت میکشیدم پس سرمو انداختم پایین... همون لحظه جیمین با دستش چونه م رو گرفت و سرم رو بالا آورد و گفت:دیگه نگو که دوستم نداری من میدونم این حرفت دروغه اما دیگه تکرارش نکن باشه😢؟. اشک تو چشمای خودمم حلقه زد دستشو از زیر چونه م کشیدم محکم خودمو انداختم تو بغلش💑
من:باشه دیگه نمیگم ولی قول میدی زود برگردی. جیمین: ..... . از اینکه هیچی نگفت دلم ریخت... و فقط تونستم سرمو تو بغلش فرو کنم و گریه کنم و با سکوتی که بینمون حکم فرما شده بود مسخ صدای قلبش بشم😢😢😢😭. جیمین:*ا/ت* من امشب میرم ولی هیچوقت فراموشت نمیکنم و بعد یه مدتی برمیگردم پیشت قول میدم ولی تو عم یه قولی بده... . هر لحظه بغضم بیشتر میشد و گریه هام وحشتناک تر میشدن با همون حال بدم گفتم:چی؟ 😭. جیمین:تو عم قول بده فراموشم نکنی میدونم شاید به آدم نامرد قول ندی😢😭اما *ا/ت* اگه مأموریت نمیخورد به بابام بخدا قسم هیچوقت ولت نمیکردم بخدا نامرد نیستم. محکم تر دستامو دورش حلقه کردم و گفتم:قول میدم اما.... اما قول نمیدم سالم هم بمونم😭. جیمین:اینو نگو با حال بد بدرقه م نکن😭💔. چند ثانیه دوباره هردمون زدیم زیر گریه...
بعد چند لحظه که گذشت از بغل هم بیرون اومدیم😢💔. جیمین:چاگیا خیلی دوستت دارم مراقب خودت باش😢💔. من:نه😭نمیخوام... . جیمین:خدافظ عشقم💔. و دستاشو اروم از توی دستام بیرون کشید و رفت... وقتی رفتنشو دیدم دنیا رو سرم آوار شد زانوهام بی توان شدن نشستم رو زانوهام و شروع کردم به گریه کردن و زجه زد😭😭😭عاخه دنیااااا چه هیزم تری بهت فروختم... چرا جیمین؟... این همه آدم چرا عشقمو ازم گرفتی...😭😭😭 انقدر گریه کردم که اشکی واسم نموند با حال بد و بدن ضعیف راه افتادم سمت خونه ... ادامه داستان از زبان جیمین:ازش خداحافظی کردم و از اونجا دور شدم اما هنوز صدای گریه هاش رو میتونستم بشنوم حالم بد بود یه بغضی گیر کرده بود تو گلوم که نمی شکست دیگه از درد حتی نمی تونستم گریه کنم دستامم حتی بالا نمیومد که اشکامو پاک کنم😢💔
رسیدم در خونه کلید رو تو در چرخوندم اما باز نشد انکار کلید پشتش گیر کرده بود پس در زدم...مامانم اومد در رو باز کرد قیافه مو دید رنگش پرید😶... آروم تو چشماش نگاه کردم بعد نگاهمو ازش گرفتم و وارد خونه شدم مامان:جیمین خوبی؟😧. نمی تونستم حرف بزنم و به راهم ادامه دادم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم و خودمم پرت کردم رو تخت و زدم زیر گریه های شدید با هق هق های وحشتناک که شاید اینجوری یه کوچولو آروم شم😭😭😭😭 بعد چندین دیقه با بی جونی تموم بلند شدم لباسامو مچاله کردم انداختم تو چمدونم و رفتم پایین و گذاشتمشون دم در و دوباره اومدم بالا تو اتاقم و به سقف خیره شدم... انقدر خسته بودم که خوابم برد ... چند ساعت بعد: کوک:جیمین جیمین پا شو باید بریم... . گوشه چشمم رو باز کردم و گفتم:ساعت چنده مگه... . کوک:ده و نیم یازده پرواز داریم پا شو💔. اروم تکونی به خودم دادم لباسم رو عوض کردم
و رفتم پایین... مامان و بابا با نگرانی تمام بهم نگاه میکردنکه با بی توجهی از کنار نگاهشون رد شدم و رفتم سوار ماشین شدم 🚗🚗... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من): امشب باید هرجور شده میرفتم فرودگاه😢باید تا آخرین لحظه یه دل سیر نگاهش میکردم💔... بخاطر همین کارامو تو رستوران تموم کردم و ساعت ده و چهل دقیقه با سرعت نور رفتم سمت فرودگاه... رسیدم کل فرودگاه رو زیر و رو کردم یهو چشمم افتاد به جیمین دیگه اشکی هم نداشتم که بریزم فقط نگاهش کردم... چند دقیقه به سرعت گذشت و رفت و پروازشون رسید و بلند شدن و رفتن از فرودگاه زدم بیرون یهو ابرای تیره آسمون شهر رو گرفتن... و مثل من زدن زیر گریه😭💔. حالم خیلی بد بود فردا مدرسه تعطیل بود پس نمیخواستم فعلا برم خونه نمیخواستم... زدم تو دل خیابون های شهر بی مقصد حرکت می کردم و زیر بارون رفته رفته خیس و خیس تر میشدم💔
یکدفعه رسیدم به یه خیابون خلوت پرنده پر نمیزد البته دیر وقت هم بود طبیعی بود که خلوت باشه... چون خیلی سوت و کور بود رفتم وسط خیابون آروم زیر بارون وسط خیابون دراز کشیدم اما میدونی چیه این بار زیر بارون خوابیدن مثل اون دفعه نبود که جیمین دستمو گرفت ایندفعه تنها بودم😭💔آروم و بی صدا با هق هق های خفه گریه میکردم یهو یه صدای بوق شنیدم و یه نور اما توان بلند شدن نداشتم حتی انقدر چشمام پف کرده بود بخاطر گریه که نمی تونستم ببینم ماشینه یا اصلا چیه که داره میاد سمتم🚙؟ یهو ماشینه زد رو ترمز و یکی که قیافه ش کمی آشنا بود از ماشین بیرون اومد و اومد پیشم هرچی نزدیک تر میومد باعث میشد تشخیصش راحت تر شه تا اینکه اومد نشست کنارم دیدم جِینیه یکم تکون تکونم داد و گفت:*ا/ت* *ا/ت* خوبی؟😶 اینجا چیکار میکنی چرا اینجوری شده قیافه ت😧؟. آروم دستمو گرفت و بردم سمت ماشینم و نشوندم رو صندلی جلو و خودشم از اون ور اومد و نشست کنارم رو صندلی راننده
دستی رو سرم کشید و گفت:چی شدی تو... انقدر حالم بد بود که کنترلم دست خودم نبود و بغلش کردم و تو بغلش با گریه همه چی رو از رفتن جیمین گفتم😢💔... . سعی کرد دلداریم بده اما هیچ جوره این دل بی صاحبم آروم نمیگرفت... بعد مدتی جِینی رسوندم به خونه م و کمی آرومم کرد و رفت... و حالا دیگه من موندم و دیوار تنهایی که معلوم نبود تا کی باید بهش تکیه بدم💔... همه شبا کارم اشک ریختن شده بود با درد قفسه سینه از نگرانی اینکه الان جیمین خوبه؟ کجاست؟ داره چیکار میکنه؟ بیدار میشدم... حتی بهم پیام هم نمیداد یعنی سرش شلوغه؟ فراموشم کرده؟ حالش بده؟ 😢💔من حتی با مرگ خانواده م انقدر ناراحت و افسرده نبودم که با رفتن جیمین انقدر داغون شدم چون جیمین زنده س اما ندارمش چون دارمش ها اما ندارمش 😢💔دوباره لبخند از رو لبم رفته بود لباسای مشکی رنگشون رو با رنگ روحم ست کرده بودن... الان دو ماه میشه که جیمین رفته... و من هر روز دیوونه تر و شیدا تر از دیروز میشم...شبا با خیالش میخوابیدم
نمیزاشتم تو دانشگاه هیچکی کنارم بشینه و هروز ساعتها به گردنبند مگنتیم خیره میشدم😭💔یعنی این دلتنگی تموم میشه یعنی میشه ببینمش... یعنی بر میگرده😭💔... امشب سرکار نرفتم و گفتم حالم بده و رییسم هم که هر روز حال بد تر از دیروزم رو میدید بدون هیچ چون و چرایی بهم مرخصی رو داد... رفتم رو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم چون امروز دانشگاه خیلی خسته کننده بود و حسابی از پا در اومده بودم ... اروم اروم داشت خوابم سنگین میشد😴 که یه پیامک اومد رو گوشیم همیشه هر پیامکی که میومد دلم میریخت میترسیدم نکنه یه خبر بد از جیمین باشه😩... با ترسی که کل بدنم رو در بر گرفته بود گوشیمو بر داشتم دیدم جیمینه... با لرزشی که دستام داشت به سختی رمز گوشی رو زدم و وارد بخش پیامک ها شدم📱جیمین:سلام چاگیا دو ماه گذشت و من الان دارم از مرز هوایی سئول عبور میکنم و میام پیشت😊... . بی هوا اشکم ریخت رو گونه م دلم لرزید یعنی... یعنی تموم شد
؟ یعنی دیگه اومد پیشم؟ یعنی... سریع با تپش قلب وحشتناکی که داشتم از جا پریدم و حاضر شدم و راه افتادم سمت فرودگاه 🚗🚗....رسیدم نزدیک فرودگاه از تاکسی پیاده شدم و داشتم میرفتم نزدیک سالن یهو چشمم افتاد به جیمین توی سالن اختیارم رو از دست دادم دوییدم سمت سالن که سریعتر وارد بشم... ادامه ی داستان از زبان جیمین:این دو ماه عین هو جهنم برام گذشت خدا بدترین بنده شو به این درد گرفتار نکنه💔😇همین که از هواپیما پیاده شدم حس خوبی گرفتم اما هنوزم باورم نمیشد که برگشتم اخه همیشه فکر میکردم تا یکی دو سال یا شایدم برای همیشه نمیتونم برگردم و شبا با این درد سنگین میخوابیدم:)ولی الکی نبود و واقعا برگشته بودم😊 کمی بعد کم کم راه افتادیم رفتیم سمت سالن فرودگاه اونجا چمدون هامون رو گرفتیم همین که چمدونم رو برداشتم صدای آشتایی رو شنیدم که داشت صدام میکرد
کنجکاو شدم و برگشتم یهو یکی محکم خودشو انداخت تو بغلم 💑یه دختر بود یکم از خودم فاصله ش دادم تا ببینم کیه...زبونم بند اومد قلبم به تپش افتاد اره *ا/ت* بود😻دوباره کشیدمش سمت خودم و منم محکم بغلش کردم تو بغلم زد زیر گریه با گریه هاش اشک منم در اورد یکم خودشو ازم فاصله داد و صورتمو با دستاش قاب گرفت و چشمای لرزون بهم خیره شد*ا/ت*:ج... جیمین خودتی؟😭.من(جیمین):عاره... . و آروم اشکاشو پاک کردم و گفتم:گریه نکن چاگیا☺. *ا/ت*: تو خودت داری گریه میکنی😢. دستی روی اشکای خودم کشیدم و گفتم:بیا حالا تو عم گریه نکن😇.دوباره خودشو انداخت تو بغلم خیلی وقت بود دلتنگ این بغل بودم:) پس دوباره متقابلا بغلش کردم .......
پایان پارت پانزدهههههههه💛💜💛💜💛💜💛💜💛
خب اینم از این پارت😁جدایی شون هم دیگه خیلی طولانی نکردم چون خیلی خز میشد همش گریه میکردن دیگه باحال نمیشد اونجوری😂... خب من برم دنبال ایده های بهتر واسه پارت بعد بگردم😄👋
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
107 لایک
عالییی
در حال گریه کردنم خیلی دیگه گریه میکنم🥺🥺
هققق هققق سر هق این پارت گر..هقققق..یه کردم💔😭😭😭😭
میتسوهااااااااااااااااااا
پارت بعد؟
کی میزاریش؟
جانمممممم؟
گذاشتمش بخدا💔😹
تو رو به خدا سکته مون نده پارت بعد رو بزار
امروز میزارمش☺️شکر خدا سه ثانیه ای هم منتشر میشه😂🤦
عالیه عالییی خیلی خوب شد 😍😍😍😍😍😍😘😍
میصی لاولی اَم💜💜💜
بهترین نویسده جهانیییییییییییییییییییییی تووووووو
وایییییییی مرسیییییییی😍😍😍
واییی هر پا ت داره بهتر از اون پارت میشه
راست میگن بیشتر تر +۱۸کن😂🤧
میکنم به وقتش☺️😈
آجی جان سرتون نده پارت بعدی رو بذار
عررررررررر عاجی همیشه عالی مینویسی طوری که از وسط به دو نصف مساوی تقسیمم میکنی واقعا عالیه عالیییییییییییییی عاجی جون حرف نداره داستانت خیلی خوب بود نمیدونم چطوری بگم که خیلییییییییی محشر بود فوقالعاده بی نظیر بود بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم😍
💙💙💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍
میصی لاوم😍💜
میصی از روحیه دادنات عشقم☺️💜