
اینم از پارت پنجم من نمیدانم چه مشکلی دارم که نمیتوانم یک پارت را هم با آرامش و بدون اتفاق مهیج تمام کنم
اول برو بلا را بخون ☝️خب بریم شروع کنیم از زبان مرینت : خانم بوستیه میخواست درس را شروع کنه که آقای دامکلیس اومد و گفت یک دانش آموز جدید داریم ملیا : حس ششم میگفت باید به این مدرسه بیایم تا یک مانع را از سر راهم بردارم ولی هنوز نمیدانم اون مانع چیه ولی حتما خیلی زود میفهمم و دیگه هیچ چیز نمیتونه جلویم را بگیره مرینت : دانش آموز جدید اومد تو من اصلا حواسم بهش نبود داشتم آدرین را نگاه میکردم نفهمیدم اسمش چی بود خانم بوستیه : بچه بلند شوید به ملیا سلام کنید مرینت : اسمش را شنیدم و مثل بقیه بلند شدم همین که دیدمش متوجه خودش است یک دفعه پاهام شل شد و افتادم زمین
( این تکه سریع توی ذهن مرینته) توی ذهن مرینت : پس بالاخره این اتفاق افتاد نبرد بزرگ شروع شده اون خیلی ماهره خیلی زود میفهمه من کیم ولی الان دیگه خیلی زوده باید سریع بلند بشم تا بیشتر مشکوک نشده سریع بلند شدم و گفتم آه خیلی ببخشید من خیلی دست و پا چلفتی ام کلویی :هههههههه دوپن چنگ لازم نیست بگی همه میدانیم تو خیلی به درد نخور و بی خاصیت هستی مرینت : برای اولین بار از حرف کلویی خوشحال شدم این حرف اش شک ملیا را کم میکنه برای اینکه شک اش هم کمتر شود دوباره با کله رفتم توی زمین
بعد همه کلای زدن زیر خنده ملیا : این دختره یکم مشکوک من زیاد عمر کردم معمولا کسی که فکرش را نمیکنی کسی است که مشکل ساز میشه باید بیشتر در موردش تحقیق کنم وقتی دوباره خورد زمین رفتم دستش را گرفتم گفتم حالت خوبه مرینت : میدونستم مشکوک شده برای همین اومده کمکم تا خودش را به من نزدیک کنه منم برای این که بیشتر مشکوک نشه کاملا عادی رفتار کردم دستش را گرفتم گفتم ممنون ملیا : ببخشید خانم میشه من کنار دوست جدیدم بشینم خانم بوستیه : بله میتوانی کنار مرینت بنشینی آلیا تو برو عقب بشین آلیا : چشم
خانم بوستیه بعد در گوشی به مرینت گفتم دوست جدید پیدا کردی من را فراموش نکنی مرینت : نگران نباش هیچ کس نمیتونه جای تو را بگیره آلیا : باشه مطمئنم ملیا : نشستم کنار اون دختره که اسمش مرینته مرینت : ملیا نشست کنار من باید خیلی مراقب باشم باید کاملا عادی بمانم تمام روز نشستم مثل بچه آدم درس ام را خواندم و به آدرین زل زدم بعد کلاس تمام شد و از بچه ها خدافظی کردم و داشتم میرفتم خانه به این فکر میکردم که ممکنه ملیا تعقیبم کند البته نتواستم متوجه بشوم ببینم کسی تعغیبم میکنه البته تعجب هم نکردم چون میدانم اون اینقدر ماهره که حتی من هم نمیتوانم متوجه اش بشوم
برای همین با احتیاط رفتم خانه توی راه هم یک بار خودم را انداختم زمین تا دست و پا چلفتی تر به نظر بیایم رسیدم خانه رفتم به مادر و پدرم سلام کردم رفتم توی اتاقم و شروع کردم به نوشتن تکالیفم ملیا بعد از این که اون دختره مرینت را تعغیب کردم دیدم هیچ چیز عجیبی توی زندگی اش نیست و همین که هیچ چیز عجیبی نداشت من را مشکوک میکرد برای اینکه مطمئن بشوم میتوانم یک کاری بکنم رفتم یک نقاب برداشتم و یک شلوار مشکی و لباس تنگ پوشیدم نقاب را زدم به صورتم رفتم تا خانه مرینت از پنجره وارد اتاقش شدم طوری رفتار کردم که انگار میخواهم بکشمش یک خنجر کوچیک که همراهم بود را برداشتم
و رفتم نزدیکش چاقو را بردم بالا طوری که انگار میخواستم بکشمش چاقو را سریع به طرف قلبش بردم و مرینت : متوجه شدم یک نفر از پنجره اتاقم اومد داخل طوری که اومد مطمئن شدم یک حرفه ای و مطمئنم خود ملیا ست متوجه شدم یک خنجر در آورده هیچ عکس و العملی نشان ندادم چون فکر میکردم از این روش میخواد استفاده کند تا هویتم را بفهمد اما انگار میخواست من را بکشد خنجر دو میلی متری قلبم بود که دستش را گرفتم و با لگد زدم توی سر اش و از پنجره رفت حالا که هویتم را میدانه نباید بزارم فرار کند باید جلویش را بگیرم من هم به سرعت نور لباس های مبدلم را پوشیدم و نقاب زدم و رفتم دنبال ملیا خب دیگه تمام برید بعدی آنچه خواهید دید داریم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدی رو هم بساز
عالی
عالی بود
ممنون