Mooamma y eshg 27

خب خب قبل شروع داستان بگم که تو پارت قبل دقیقا خانوم های سحر و پرندین و حسنا درست حدس زده بودن و حدس همشون دقیقا درست بود 😁💕✨ ولی یه چیزی رو حدس نزدین 😶 من اون راهنمایی که گفتم تو داستانه استاد استاد گفتن مارینت نبود که 😶😶 یادتونه آدرین گفت آقای فونس و خانوم جونز شما ها همو میشناسین ؟!... خوب فونس همون پیتره دیگه بچه ها 🥺✨ لوکا و جولیکا بچه های پیترن😁❣️💕✨ بدبختانه همتون اینقدر محو خوندش شده بودین و که متوجه فونس و جونز گفتن آدرین نشدین 🥺✨🖤 قضیه حل شد خب بریم ادامه داستان 👌❣️

مارینت : خوب من لوکا رو از بچگی میشناسم کلا از سه سالگی من به بعد با هم بزرگ شدیم لوکا الان بیست و پنج سالشه و من بیست و دو سال که اونموقع لوکا شش سالش بود 🤫😁 رابطه ی خیلی خیلی گرم و صمیمی ای با هم داریم 😄🥰🥰 اونم مثل من عاشق ماجراجویی و مبارزه و کنف یکن کردن ملت و ... این چیزا بود 😁🥰❣️❤️ واسه همین ....

اون به پیتر گفت پیترم گفت وایسه تا یکم بزرگ تر شه ولی اون اینقدر پافشاری کرد اونقدر پافشاری کرد که بالاخره پیتر قبول کرد 😁😁 البته بگم منم کم تاثیری نداشتمااااا 👐🏻😂 فعلا نمیگم چجوری برین تو فکر 😁😁😂 لوکا واسه مبارزه کردن یا همون کنف یکن کردن استعداد خوبی داشت واقعن 😕🖤✨ منم هر چی بیشتر می‌دیدم بیشتر سمتش کشیده می شدم 😁🖍️😁❣️ حرفای عمو جانم بود که دیگه هیچی به هیچی 🤝🏻🖤✨😂 خب از وقتی که .....

لوکا تمریناتش رو شروع کرد من و اون کمتر وقت میگذروندیم ☹️🖤✨ جولیکا ام که کلا همیشه تو هپروت بود و از من خوشش نمیومد 🤝🏻🖤✨ (از بس بچه بد بختو اذیت می کردم🤝🏻😁😂) دیگه کم کم داشتم از اینکه این لوکاهه نگاش سمت ما میوفته و به منم حداقل یه چیزی یاد میده ناامید میشدم که یه فکری به مغز نخودیم رسید اینکه خودم یاد بگیرم 😁🤝🏻 لوکا ایناشون بعد مرگ مامانش و مامانم 😓😓پیش ما زندگی میکردن .... از اون به بعد هر وقت لوکا تمرین می‌کرد منم نگاه میکردم و شبا 🌃 برای خودم میومدم توی حیاط و تمرین می‌کردم 😁😁✨

تا اینکه یه شب داشتم تمرین می‌کردم لوکا منو دید فهمید واقعا به این جور کارا علاقه دارم اونم اومد بهم یاد دادن هر حرکت جدیدی که استادش بهش یاد می‌داد بعد برگشتن از کلاسش موقع تمرینش اول به من یاد میداد و اینجوری شد که ما الان با هم خیلی خیلی صمیمی ایم دو سال پیشم لوکا رفت تا توی شرکت کارآگاهی عمو جان استخدام بشه و دیگه غیبش زد هشت ماه بعدشم جولیکا بیخبر یهو غیبش زد 🔎🔎پیترم از اون وقت به بعد یه جوری شد بنظر من خیلی مشکوک بود 😶🤝🏻 ولی اونقدر کار داشتم و باید تمرین می‌کردم که اصن وقت پیگیری واسه این طور چیزا رو نداشتم 🤨🤨🔎

الآن دیگه ما از اون مکان خارج شدیم البته قبلش به همکارامون زنگ زدیم و گفتیم بیان این قضیه رو تموم کنن و اینکه ما خودمون میریم خونمون بابا حوصله ی هیچکسو نداریم و اینکه من از زیر زبون پیتر کشیدم که کنار قرصایی که پدرم می‌فرسته اینور اونور قرصای روان گردان وارد کشورای دیگه میکردن یا به صورت ساده تر اونا خیلی شیک از پدرم سوء استفاده میکردن و قرصا رو قاچاق میکردن 🙍🏻‍♀️🤷🏻‍♀️ همین دیگه ...... ﴿❣️یه هفته بعد❣️﴾