10 اسلاید امتیازی توسط: F . T انتشار: 4 سال پیش 855 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان اینم پارت 15 ? امیدوارم خوشتون بیاد ? لطفا داستان رو به دوستاتون هم معرفی کنید? و لطفا نظر بدید?
خب بریم سراغ ادامه داستان?
امیلی با لبخند گفت درست میگی مرینت باید برم پیش پسرم? خیلی دلم براش تنگ شده. بعد باهم رفتیم بالا. وقتی امیلی رفت در رو باز کنه متوجه شد که در اتاق ادرین قفله. امیلی پرسید گابریل میشه بهم توضیح بدی که چرا در اتاق پسرمون قفله؟! ? گابریل گفت متاسفم امیلی اما فکر کردم که اینطوری برای ادرین بهتره . امیلی یکم شک کرد و گفت چرا اینطوری برای ادرین بهتره؟ گابریل گفت بعدا بهت توضیح میدم اما الان بهتره بریم پیش ادرین? امیلی گفت مطمئنم که چیزای زیادی رو باید بهم توضیح بدی?
بعد گابریل کلید رو گرفت و در رو باز کرد اونا داشتن میرفتن داخل اما من گفتم صبر کنید. بهتره اول من برم داخل. مطمئنم که الان ادرین یکم از دست آقای اگراست عصبانیه. گابریل هم تایید کرد. من رفتم داخل و در رو بستم ادرین روی صندلی نشسته بود و وقتی منو دید سریع بلند شد و اومد سمتم. محکم بغلم کرد و گفت مرینت خوشحالم که حالت خوبه. من خیلی نگرانت بودم?. منم اونو بغل کردم و گفتم منم خیلی نگرانت بودم ادرین?. هردو تامون بغضمون گرفته بود. بعد هردومون نشستیم روی صندلی . بعد ادرین بهم گفت متاسفم مرینت پدرم موفق شده و حالا معجزه گر هامون دست اونه. ? همش تقصیر منه ? من گفتم این چه حرفیه ادرین چیزی تقصیر تو نیست ? تازه معجزه گر ها هم دست پدرت نیست?? ادرین گفت چییی؟ ? گفتم همین که شنیدی? بعد معجزه گر هارو از کیفم در اوردم. ادرین خوشحال شد و معجزه گر گربه رو گذاشت توی دستش. منم گوشواره هامو گذاشتم. تیکی و پلک اومدن بیرون ادرین پلک رو بغل کرد منم تیکی رو.
بعد ادرین گفت مرینت اگه معجزه گر ها دست توعه این یعنی پدرم موفق نشده؟ ? من گفتم نه ادرین اینطوریا هم نیست!! ادرین گفت پس چیشده؟ ? بعد من گفتم باید خودت ببینی بعد رفتم سمت در اتاق. ادرین گفت باید چیو ببینم مرینت؟ ? بعد در اتاق رو باز کردم امیلی اومد داخل اتاق. من ? ادرین ? ادرین خشکش زده بود و اشک تو چشماش جمع شد. امیلی هم بغض کرده بود و تو چشماش اشک جمع شده بود. امیلی رفت طرف ادرین، ادرین گفت اما، اما این امکان نداره!! بعد امیلی گفت پسرم خیلی دلم برات تنگ شده بود ? بعد ادرینو محکم بغل کرد ?ادرینم اونو بغل کرد گابریل هم وایساده بود و خیلی از زنده شدن امیلی خوشحال بود.
بعد ادرین وخانم اگراست اشکاشونو پاک کردن . امیلی دستشو اروم گذاشت روی گونه ادرین و گفت پسرم تو این مدت چقدر بزرگ شدی! ? بعد ادرین گفت پس ناتالی کجاست؟ گابریل گفت متاسفم ادرین اما ناتالی فوت کرده ? ادرین گفت چییی؟ باورم نمیشه!! يعنی چی که ناتالی فوت کرده؟!! یعنی ناتالی برای معجزه گر ها فوت کرده؟!! من گفتم درست ادرین اما خودش گفت که دوست داره تو و مادرت دوباره کنار هم باشین ? خودتو ناراحت نکن ادرین. ادرین گفت باشه مرینت? بعد من گفتم ادرین من دیگه باید برم پدر مادرم چند بار زنگ زدن. حتما خیلی نگرانم شدن. بعد ادرین گفت باشه مرینت. بعد ادرین باهام تا دم در خونه اومد. وقتی داشتم میرفتم به ادرین گفتم ادرین حواست باشه مادرت نمیدونه که من و تو کت نوار و لیدی باگ هستیم.
ادرین گفت باشه مرینت حواسم هست. تو معجزه گر طاووس و پروانه رو گرفتی؟ من گفتم اره ادرین دیگه هیچ ارباب شرارتی وجود نداره? بعد باهم خداحافظی کردیم و من رفتم سمت خونه. وقتی رسیدم پدر و مادرم گفتن مرینت تا الان کجا بودی؟ ما خیلی نگرانت بودیم. بعد من گفتم داستانش طولانیه. نگران نباشید چیز مهمی نیست? بعد رفتم تو اتاقم. تیکی اومد بیرون و گفت مرینت دلم برات تنگ شده بود خوشحالم که دوباره میبینمت? منم گفتم منم همین طور تیکی بعد معجزه گر طاووس و پروانه رو گذاشتم داخل جعبه معجزه گر ها.
به تیکی گفتم حتما بعد از زنده شدن امیلی انرژیتو از دست داری? بعد یه ماکارون دادم به تیکی. تیکی گفت ممنون مرینت. من گفتم خواهش میکنم تیکی? بعد رفتم روی تختم نشستم و گوشیمو گرفتم. زنگ زدم به ادرین.ادرین گوشیو جواب داد و گفت سلام بانوی من? من =سلام پیشی ? خب اونجا اوضاع چطوره؟ ? ادرین =اره بانوی من. پلک هم که مثل همیشه داره پنیر میخوره? من=عیبی نداره اون انرژی زیادی از دست داده? ادرین =درسته بانوی من ?بانوی من دلم برای صحبت کردن با تو تنگ شده بود?? من= منم همینطور پیشی ? ادرین =بانوی من میای امشب دوباره بریم بالای برج ایفل ? من = امشب؟ خب باشه ? ادرین =پس ساعت 7 همدیگه رو ببینیم ? من =باشه. میبینمت ? ادرین=باشه? خداحافظ♥️. بعد تلفنو قطع کردم. ساعت تازه 4و نیم شده بود.
ادامه از زبان ادرین.
تازه ساعت 4 و نیم بود. خیلی خوشحال شده بودم که همه چیز دوباره مثل قبل بود و دیگه ارباب شرارتی وجود نداشت? بعد یکی در اتاقم رو زد گفتم بفرمایید داخل. مادر و پدرم اومدن داخل و مادرم گفت ادرین میخواستم بگم منو پدرت امشب میخوای برای شام بریم بیرون تا اینطوری به خبر نگار ها و..... یه جوری توضیح بدیم که من زنده بودم و... گفتم متوجه شدم ? موفق باشید? مادرم گفت مگه تو نمیای ادرین؟؟? من گفتم نه مادر من نمیتونم بیام ? پدرم گفت اما چرا؟ گفتم خب یکم درس دارم که باید انجام بدم ? پدرم گفت باشه هرجور راحتی پسرم? مادرم هم لبخند زد و گفت پس ما ساعت 7 میریم پسرم? من گفتم باشه مادر?.......
ممنون که شرکت کردی ? لطفا نظر بدید ? لطفا داستانو به دوستاتون هم معرفی کنید ? بعدی رو هم تا اخر همین هفته میزارم? لطفا نظر فراموش نشه ??
لطفا نظر بده??
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عالللللللیییییییی😍
عالی
عالییییی
داستان های تو مثل همیشه خوب هستن ادامه بده دوست عزیز
سلام داستانت خیلی قشنگه ولی چون اسم داستانت با داستان بهار و یکی دیگه یکیه از پارت 10 به قبل رو نتونستم پیدا کنم اگه میتونی لطفا راهنماییم کن ??❤️
سلام دوست خوبم.
ممنون بابت نظرتون ?
شما میتونید از طریق مشاهده پروفایلم قسمت های قبلی داستانم رو مشاهده کنید ?
باحال بود مرسی
عالییییییی بود بعدی رو زود بزار کنجکاو شدم